نگاه من رو به افق باز... تا شاید یه لحظه هم برگردم
من نیستم از جنس دیروز
چه قدر آزاردهنده س
تو رو نمی دونم ولی من که نیستم
خودم نیستم
کجا دنبال خودم بگردم
این ترس بیش از حد... این خستگی زیاد... واقعا از پا انداخته منو
می بینمت ولی نمی بینمت
هستی ولی نیستی
پیشرفت کردم توی ظاهرسازی
با خودم تنهاتر و تنهاتر شدم
یادم نمیاد چه جوری بود اون روزها که می شد توی چشم های تو خندید
حالا همش دلهره... بی قراری
هستی ولی نیستی
هستم ولی نیستم
از این ترس لعنتی کجا فرار کنم
قدرت من کجاست...
همون که یه جوری ایمان داشت که بقیه رو به خنده مینداخت
همون کسی که به سختییییی روزهارو سپری کرد
کجاست پس من
همون که از عاشقانه ترین شعرها هم نمی ترسید
همون که میگفت سقوط نمی کنم اینبار
سقوط آزاد... سقوط آزاد
تا حالا نداشتم توی زندگیم... لحظه هایی که تا این حد از کمک عالم و آدم ناامید باشم
حتی به اینکه به کسی پیام بدم و از در و دیوار حرف بزنم، فکر هم نمی کنم
حتی امشب عطیه اینجاست، بارون یکهوییمو دید اما حتی دو کلمه ردیف نکردم که حالمو توضیح بده
واقعا مگه میتونم به کسی حالمو توضیح بدم؟
تو که منو باور نمی کنی؟؟؟ میشه به یاد بیاری که من این نیستم؟؟ یادت میاد منو؟؟
چه قدر خوشبین بودم... الان هرچیزی می لرزونتم... حس های خوب هم ناراحت میشن
به خودم حق میدم
من به همه حق میدم
به تو حق میدم
از دیدن اینکه تو هم مثل قبل حالت خوب نیست.. غمگین میشم
البته دیگه به تصورات خودم اعتماد ندارم... شاید تو هیچ فرقی نکرده باشی
نمی دونم الان وقت چیه... کاش یه لحظه برمی گشتم به پاییز سال قبل
اون وقت هیچ وقت از دستت نمی دادم
البته دست من نبود... همون طور که الان نیست
به خودم میگفتم اگر فقط یه بار بتونم ببینمش... نمیزارم نمیزارم تموم بشه همه چی
ولی خیلی دیر شد... خیلی
خیلی من خیلی خسته شدم... خیلی......
از هیچ لحظه ای افسوس نمیخورم... هزار بار هم برگردم عقب بازم فراموشت نمی کنم
حداقلش... میگم با خودم... کسی بود که ارزششو داشت
نه فقط به خاطر دانسته های عزیزش... به خاطر حس ناب وجودش...
هوف...
من این دنیای شلوغو نمیخواستم... من این ها رو... من همه این ادم ها.... همه این تعریف ها رو میندازم سطل زباله....
هیچ کدومشون آرومم نمی کنن وقتی نباشی
ولی باید ثابت کنم به خودم که میشه و باید زندگی کرد وقتی نباشی
بعد از این من خیلی می بازم... خیلی
از گفتن حرف های دلم تجربه خوشایندی ندارم اما خب نمیتونی عاشق بشی و نگی این آدم با بقیه فرق داره
می تونستم... خیلی می تونستم خودمو به چشمت بیارم و هی هرجا سبز بشم و مثل آدمیزاد های عادی. رفتار کنم تا مثلا هرچی
درست یا غلط این کارو نکردم... الانم ایده ای ندارم متاسفانه یا خوشبختانه
دوست نداشتم کوچیک بشم... دوست ندارم
دوست نداشتم این تصور باشه که به خاطر تاییدهایی که میگیرم دوستت دارم
من مثل یه آدم بالغ... مثل یه زن... دوستت داشتم
نه مثل یه بچه یا شاگرد
نمی تونستم معمولی باشم...
نمی تونستم ببینم خواسته نمیشم
نمی تونستم... نمی تونم....
نه عیب و ایرادی داشتم نه چیزی کم داشتم که بخوام دنبال کسی باشم... نه آدم قحط بود
نه حتی میخواستم عاشق بشم... نه هیچ چیز دیگه ای
همه چیز یهویی بود.. ناخواسته... بی قصد
اگر قرار بود قصدی باشه قطعا آدم راحت تری رو انتخاب می کردم.
معمولی و عین بقیه بودن حق من نبود و نیست
از اینکه حس کنم توی آب نمک نگه داشته میشم بدم میاد
از اینکه خودمو یکی از گزینه های روی میزیه نفر قرار بدم... خودم با دست خودم... خوشم نمیاد
دوست ندارم بعد از تموم شدن این دوره دیگه خوشبینی به خرج بدم یا خودمو گول بزنم
عزممو جزم کردم که هرجور هست حقیقت تلخو بپذیرم و بکشم بیرون
نمی تونم به خودم خیانت کنم
دلمم هیچ جا گیر نیست و سرمم جایی نمیجنبه جز برای تنهایی... که حالاشم تنهام دیگه
به همه میگم... واقعا دیگه دلم هیچ قصه ای نمیخواد... ته قصه ها رو درآوردم من دیگه....
دیگه مگه قراره چی بشه مثلا... قصه ی من همینه... همینقدر تکراری
فکر نکنم دیگه کسی هم پیدا شه اینقدر بیاد ته قلبم
چون وقتی ناامید میشی اون قسمت از قلبو کلا می بندی میگی بی فایده س
چند وقت بود این حرف ها رو به زور نگه داشته بودم تو دلم... ولی حالا شاید باید میگفتم
امیدم به خداست که بزرگ تر از دردهای ماست
اونه که ته ته ته قلب همه ما رو می دونه
امیدوارم بازم مثل همیشه مهربونیشو بر ما ببارونه و بهترین ها اتفاق بیفته حتی اگه ظاهرا سخت به نظر بیاد