با من به بهشت بیا...

قصه آی غصه

يكشنبه, ۵ دی ۱۳۹۵، ۱۰:۱۵ ب.ظ

همچین روزهایی بود که میم(بت قدیم) نوشته بود که همیشه آدم بهتر و جای بهتر پیدا میشه ... میگفت مهم اینه که کی می مونه کی میره ...میگفت همیشه برمی گردم به اصلم و جاها و آدم های قدیمی ... میگفت زنه منتظر می مونه برای اون زندانی حتی اگه ندونه کی برمی گرده

بر افروخته بودم... تابستون بود... خوشحال هم بودم که بالاخره خبری از خودش داده . 

میگفتم آره درست... اما خیلی بی معنیه که هر کاری بکنی...هر جور رفتار کنی...هرجور باشی و نباشی و ککت هم نگزه ولی از کسی انتظار وفاداری داشته باشی 

دیر بود ... خیلی دیر بود ... 

من به زودی می بریدم... به زودی از خستگی از پا در میومدم... ولی باید مواظب می بودم که راهزنا ندزدنم؟ 

باید بهش میگفتم... داری قصه میگه داداش ... اما گفتم چرا اینقدر بازی می گیری همه چی رو

بازی بازی .... 

گذشت گذشت گذشت ... نوشت سلام چطوری بچه؟ 

بچه ... هه.. بعد این همه روز بچه!! 

بچه یا بزرگ دیگه خیلی دیر بود 

بی جواب موند... بی جواب موند 

با وجود اون دلی که یواشکی پر می کشید تا یه بار دیگه هم که شده احساسش کنه ...

هیچ کس توی به بازی گرفتن... توی ادعا ... توی هرچیزی به پای تو نمی رسه بت من ...

.

.

روزها گذشتن ... قصه تکرار می شد... میگفتم نه اینبار فرق می کنه 

فرق می کرد ... من عوض شده بودم ... او کس دیگه ای بود 

اما خط داستان یه جور بود 

یه شکل بود 

با این تفاوت که من چشم های تو رو ندیده بودم 

با این تفاوت که خاطرات واقعی داشتم

با این تفاوت که اون به من هیچ وعده ای نداد 

با این تفاوت که تاثیر مستقیمی روی زندگیم نداشت

با این تفاوت که اندازه تو اصلا بی مرز نبود

نکته های مثبت و خوشبختانه ایه 

و رسید داستان به جایی که بار دیگه هم رسیده بودم


آره بت قصه گو و افسانه سرا ... دیوانه ی دیوانه 

بعد از تو من به سعادت از دست دادن تو دست یافتم ... چه خوشبختانه 

حالا هی دل هرچی که میگفت که نمی شد شنفت 

دل هر لحظه با یه سازی می رقصونه 

.

.

ته همه این قصه ها هم آرزوی خوشبختیه 

به قول الف ... مهربون خداحافظی کن 

.

.

حالا برای ما ... جز آرزوی خوشبختی برای خیلی ها ... چیزی نمانده 

.

.

تو اگر بودی می گفتی که آخ من می دونستم تو به همچین روزی میفتی 

.

.

این تو گفتن ها ... جذابه فقط در حد همون قصه هات ... 

.

.

اصلا می دونی ... تقصیر تقصیر فردوسیه 

یادم باشه از این به بعد اگر احیانا خواستم باز هم اشتباه کنم ... حتما از اون آدم بپرسم که ... خدایی نکرده از فردوسی و شاهنامه ش که خوشش نمیاد؟ 

اگر گفت آره ... هزارفرسنگ فرار کنم

.

.

شب ویرونی آینه 

شب سوختن ستاره 

شبی که با خنده گفتی دیگه فایده ای نداره ...

.

.

می بینی؟ نه انگار جدا عاقل تر شدم هان؟ دیگه اون دخترک سرسپرده نیستم

.

.

سرسپرده لجباز حرف گوش نکن... نه؟ 

.

.

سرنوشت من همین بود...؟ یا شخصیت من همین بود؟ و همچین لحظه های تلخ و عجیبی رو می طلبید؟

.

.

فکر کنم حالا خوشبخت باشی ... گم و گور شدی از چشم های ما ... خبرت هم عمرا از هیچ کس نمی گیرم ... 

.

.

روزهایی افسوس میخوردم که کاش ... دوست بودیم...

کاش کار به عمیق تر نمی کشید 

کاش مثل میم.ف بودم ... ای لعنت به من که جوری بودم که همه از مکالماتشون با تو اسکرین شات گرفتن و برام فرستادن ... ای لعنت به اون اشک های یواشکی

.

.

اونی که هنوزم وقتی پشت سرت بد میگن ... ازت دفاع می کنه کیه؟ ...من ....

.

.

میگفتم روشن شدم با دیدن عین...

روشن شدم ... خیلی چیزها فهمیدم و درک کردم به معجزه ی عشق اما دیدی؟ باز هم نشد ... 

.

.

یه شب همین نزدیکیا ... چندین بار توی تاریکی اتاق با صدای نیمه بلند گفتم...محبت محبت محبت محبت محبت ...

حسی که بهش داشتم و میگفتم دیگه هیچ وقت تکرار نمیشه تا این حدش با کسی 

کاش اشتباه باشه ...نه؟ 

.

.

باید تنها باشم... دوست داشتنم خییییلی درد می کنه ... خیلی خسته س

و دیگه هم تا کسی نگفت برات می میرم و خیلی میخوامت ... دلمو نمیفرستم

اینجا نمیشه سهم برداری از دوست داشتن

.

.

با تو باید بسیار حرف زد بت من 

تا آخر عمرمم عقده حرف زدن با تو رو دارم انگار ... خنده داره ... امروز به تو می خندم 

اما این روزها ... سال قبل بی نهایت تلخ و نفس گیر بود یادآوریت

سی بهمن بود؟ یا سی دی؟ 

واقعا خیلی بدی .... بد بد مسخره دوست داشتنی ... همونجور که فکر می کردی همون جور که دوست داشتی باشی 

همون جور که تمایل داشتی یادآوری میشی... 

نه تنها برای من بلکه احتمالا برای بقیه

.

‌. 

آره ... 

.

.

این یک سال به وفادارانه ترین شکل زیستنم تا اکنون زیستم و بزرگ شدم 

از حرف زدن با تو و الف گذشتم 

از نگاه به هرکسی ... از جلب توجه و حمایت هرکسی ... دوری کردم 

خیلی هم به نفعم شد 

چون فکر می کردم جواهر خاص خودمو یافتم... بعد فهمیدم ارزش خودم هم اصلا خیلی بالاتر از این حرف هاس که از خودم مراقبت نکنم و بی مرز باشم 

میم ... بت قدیم ... من بهش وفادار بودم 

کسی رو بهتر از عین نمی دیدم 

همیشه توی دلم بهت میگفتم که ببین ... وقتی جواهر خاص خودت رو میابی دیگه هیچ کس بهتر نیست 

.

.

راست میگفتم... راست میگم 

ولی نمیشه 

زندگی شکل معادلات آدم نمیشه 

زندگی شکل قصه های من قرار نیست بشه 

قصه ی به خورشید رسیدن و آخر شدن غبار قرار نیست دقیقا همون شکلی باشه که من میگم 

.

.

ما رو همین قصه ها دارن درد میدن ... 

.

.




موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۵/۱۰/۰۵
شیرین

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">