با من به بهشت بیا...

مهر پایان بر همه تلاش هام.. 

می زنم 



گوربابای بابای بابای دلتنگی... 

که واقعیه... که واقعیه... که واقعیه... 

شکستی... شکستی... 

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ اسفند ۹۴ ، ۲۲:۱۰
شیرین

بهت گفتم تغییر نکن... 

خوب گوش ندادی... خوب 

خوب.. 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ اسفند ۹۴ ، ۲۲:۰۲
شیرین

حالا دیگه گریه.. عادی ترین حالت زندگی منه 

به درجه ای رسیدم که می تونم گریه کنم و حرف بزنم و کسی نفهمه 

زندگی بدون گریه برای من خیلی سخته :-P 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ اسفند ۹۴ ، ۱۱:۱۷
شیرین

با همه ی بی سر و سامانی ام

باز به دنبال پریشانی ام

طاقت فرسودگی ام هیچ نیست

در پی ویران شدن آنی ام

آمده ام بلکه نگاهم کنی

عاشق آن لحظه ی طوفانی ام

دل خوش گرمای کسی نیستم

آمده ام تا تو بسوزانی ام

آمده ام با عطش سال ها

تا تو کمی عشق بنوشانی ام

ماهی یِ برگشته ز دریا شدم

تا تو بگیری و بمیرانی ام

خوب ترین حادثه می دانم ات

خوب ترین حادثه می دانی ام ؟

حرف بزن ابر مرا باز کن

دیر زمانی ست که بارانی ام

حرف بزن حرف بزن ، سال هاست

تشنه ی یک صحبت طولانی ام

ها... به کجا می کشی ام خوب من ؟

ها ... نکشانی به پشیمانی ام !


*محمدعلی بهمنی


+ اونقدر این شعر به حالم خورد... که ترجیح میدم هیچی نگم... هیچی.. هیچی

نه به خودم.. نه به اینجا.. نه به شما


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ اسفند ۹۴ ، ۱۱:۱۰
شیرین

از یه جایی به بعد می فهمی... 

تقصیر بقیه نیست.. غمگینی

یا 

گناه بقیه نیست.. غمگینی


+ الکی مثلا قافیه داره 


+ خب رپشو بخونید وزنم پیدا می کنه.. والا! 


+ دستمو از پنجره بردم بیرون... هوا نوازشگر بود... همون هوای اسفندی همیشه 

ولی من کی بودم؟ 

کی با منه امروز؟ 



۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ اسفند ۹۴ ، ۱۰:۴۶
شیرین
عجب روزی بود! 
یادتونه دیشب گفتم سرپرستم خوشش بیاد می تونم آویزونش شم و اینا؟  

خب می تونیم فراموشش کنیم:))))  

چون از کارش خوشم نیومد. 

ینی من موندم اصن مددکاری درست و حرفه ای توی این شهر پیدا میشه؟ 

کلا داشتیم پرونده ها رو این ور اون ور می کردیم :-| 

همشم مساعدت مالی بود... همش ماااالی! 

هرکی هم میومد... میگفت هیچی نیومده برو!  

امروز جز کاغذبازی چیزی ندیدم! 
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ اسفند ۹۴ ، ۱۸:۵۸
شیرین
انسان اگر می گوید که آدم هستم... 
پس بداند که آدم بودن و ثبات راهی به هم ندارند 
آدمی همیشه در حرکت است 


+ اشتباه بزرگ ماها اینه که با افزایش سن.. دوست داریم به ثبات برسیم و هرچی بیشتر پیش میریم... مغزمونو آکبند تر می کنیم و متعصب تر میشیم که مبادا بفهمیم غلطیم! 

درحالی که با اینکار فقط مغز پویا و منعطفمون رو زیر سوال می بریم و ازش استفاده نمی کنیم

البته من خودم شدیدا جزو دسته ثبات خواهان بودم یا هستم... 
گرچه این تمایل به ثبات هم تو وجود همه ما هست ولی خوبه به جاش استفاده کنیم 

در غیر این صورت به خودمون ضرر زدیم و به یه زندگی بسته و پر از نگرانی های مختلف از جمله از دست دادن افراد و افکار و اشیا.. و...  تن دادیم. 


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ بهمن ۹۴ ، ۱۷:۳۹
شیرین

+ باز آ...  که جز تو جهان من حقیقتی ندارد... 


+ یک دم از خیال من.. نمی روی! 


+ فردا اولین روز کارورزی.... هورااااا ^_^ 

بالاخره رفتم هلال احمر

اصن چه بهتر! 

تازه اگه طیباتی ازم خوشش بیاد.. می تونم خودمو بهش آویزون کنم!  خخخ:)))) 

چون میخوان باشگاه مددکاران هلال هم راه بندازن


+ جات خالی می باشد کلا! 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ بهمن ۹۴ ، ۱۷:۱۰
شیرین

من فقط وقتی هستم که تو مرا ببینی.



  ناگهان در می یابی که از صحنه ی تئاتر زندگی به حاشیه رانده شده ای و نقش هایت رنگ می بازد و نور صحنه ی جامعه به سمت و سوی دیگری رفته است. هیچ کس ترا نمی بیند و به حسابت نمی آورد. بی توجه از کنارت می گذرند، بی آن که گوشه چشمی به تو داشته باشند. غم غربت، غم ندیده شدن از سوی دنیای اطراف و در نتیجه ی آن احساس تلخ تنهایی آزارت می دهد. در ناخودآگاه خویش به این پرسش می اندیشی که چرا کسی مرا نمی بیند. به من فکر نمی کند، و یا دست کم، چهره به چهره با من نمی نشیند و دمی چشم هایش را به من قرض نمی دهد. حس در حاشیه زیستن و از نظرها غایب شدن، و حس به حساب نیامدن، به سراغت می آید چنین می شود که دلخور می شوی. خورشید رضایت و معنای زندگی ات بتدریج بی فروغ و کم سو می گردد. حتی ممکن است پریشان و مضطرب شوی. با این همه راهی برای ماندن در چشم ها و زیستن در نظرها نمی یابی. 



  دیده نشدن، مساوی است با اضطراب فراموشی و بی رحمی جهانی که در آن زندگی می کنی. دیده شدن صرفا به معنای انعکاس تصویر خود در شبکیه ی چشمان دیگری و مواجهه ی مستقیم با دیگری و مشاهده از طریق حس بینایی، نیست. دیده شدن معنای وسیع تری دارد. البته یکی از انواع دیده شدن، معنای مرسوم و متعارف آن است. بلکه دیده شدن، به همه ی آن چه گفته می شود که موجب می گردد دیگری و یا دیگران، آدمی را در ذهن و ضمیر خود حاضر بیابند، در کانون توجه شان قرار گیرد و مستقیم و یا غیر مستقیم به او بیندیشند. هم چنین دیده شدن، یعنی این که در روابط و مراودات روزمره به حساب این و آن بیاید. 


دیده شدن، (درمعنای موسع آن ) نیاز روان شناختی همه ی آدمیان، از همان زاد روز نخست تا پایان راه غبارآلود زندگی است. در مقابل مفهوم دیده شدن، مفهوم تلخ تنهایی و جدایی از دیگران می نشیند. "فروم از این نقطه آغاز می کند که بنیادی ترین دلواپسی بشر، تنهایی اگزیستانسیال است، یعنی آگاهی از جدا بودن، خاستگاه همه ی اضطراب ها است."   یالوم از قول یکی از بیمارانش می نویسد: "آن چه دستپاچه ام می کند این است که در ان لحظه هیچ کس در دنیا به من فکر نمی کند." چنین بیماری ترجیح می دهد که بمیرد تا این که تنها بماند، زیرا در نگاه او آدمی"وقتی تنها است، وجود ندارد."  اضطراب تنهایی، یعنی هراس از گم شدن در پهنه ی تاریخ و از دست رفتن در فراخنای زمان است. اضمحلال "خود"، و در افتادن به ورطه ی غمناکی است که نمی داند کیست و در کجا ایستاده است. در این حالت است که باید"من" را با نگاه های دیگران مساوق و برابر دانست. "من" هیچ، "من"، نگاه. (تعبیری برگرفته از سهراب سپهری). 


گرچه نیاز به دیده شدن، ویژگی اگزیستانسیال و بنیادین درون آدمی است. اما گویا همه ی افراد به یک اندازه و میزان، چنین نیازی را در خود احساس نمی کنند. نیاز به دیده شدن، دست کم به دو عامل وابسته است. اولا، به ساختار روانی افراد (دورن گرا – برون گرا ) و ثانیا، وابسته به این است که شخص در کجای نردبان فردیت خویش ایستاده و چه درجه ای از فرهیختگی را کسب کرده باشد. به میزان فربهی درون، نیاز به دیده شدن، کاستی می گیرد و متقابلا، موجودیت درماندگان، در اسارت نظر و نگاه های دیگرانند. اسارتی در زندان مخوف و تاریک و وحشتناک. آنان که ایستاده بر پای خویش اند، چندان محتاج "چشم" های دیگران نیستند. بیگانگی از خود و داشتن درونی بیهوده و پوچ،  وابستگی ادمی را به دیگران و نگاه های انان بیشتر می کند تا جایی که فقط تا وقتی کسانی او را ببینند، احساس می کند وجود دارد. کسانی که سقف "هستی" خویش را بر ستون توجه و نگاه این وآن می نهند، زندگی فرو ریختنی و لرزانی را در حضور دیگران تجربه می کنند. زیستن در حضور دیگران، زیستنی تلخ و ناگوار است، زیرا نگاه های دیگران، امری پایدار و همیشگی نیست. روزی فرا می رسد که از کانون توجه جمع بیرون می آید و در سرمای تنهایی بر خود خواهد لرزید، بی آن که لباسی از خویشتن، بر قامت"خود" کرده باشد. چنین شخصی،. تا زمانی می تواند حس بودن و زیستن داشته باشد که کسی او را نظاره کند و یا در خاطره ای حضور داشته باشد. انسان میان تهی، بزرگترین رنج شان، رنج تنهایی و دیده نشدن است. زیرا برای احساس زنده بودن و زیستن، محتاج تصدیق دیگران است. 



کتاب روان درمانی اگزیستانسیال – اروین یالوم


+ مرسی موریس! ستودگان! 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ بهمن ۹۴ ، ۲۳:۲۸
شیرین

هی میگم... معده م حساسه حساسه... هیچکی باورش نمیشه


حتی خودمم داشت باورم می شد که وقتی مثلا یکی بهم میگه فلان چیزو بخور و من حسشو ندارم بعد میگم معده م غاطی می کنه... الکی میگم و بهونه س! 


ولی اصلا اینطور نیست 


بعد ازظهر ازین لرزونک شیریا که یه اسم باکلاس داره درست کردم!  رفتم بخورم!  بابام انار شکست و خب اصرار داشت منم بخورم 

و من با این پیام ها مواجه شدم که بخوربابا اشکال نداره!  چیزی نمیشه... شیرینه 


و الان من تو یه معده درد خاصی هستم که حس غریبی داره :-| 


خب حساسههههه!  


زین پس آویزه گوشم.. واقعا حساسه!  الکی و بهونه نیس!  به تشویق های خوراکیایی که دیگران اهمیت نده و ندای درونت رو بگوش:))) 



۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ بهمن ۹۴ ، ۲۳:۲۱
شیرین