با من به بهشت بیا...

من با تمام زندگیم میام 

تو با تمام زندگیت بیا 

من تمام تو رو در آغوش می کشم... 


+ سه شنبه... 27 بهمن 

وقتی توی تاکسی بودم و در حال انجام یکی دیگه از تلاش های بی نتیجه م برای دیدار:))) 

تلاش از من!  نتیجه های جدا از تلاش من از خدا:)))) 

والا! 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ بهمن ۹۴ ، ۲۰:۴۳
شیرین

گاهی اجازه بده... اخمالو مهربون باشم 

گاهی لازمه سکوت 

لازمه بی واکنش بودن 

لازمه خیلی آروم بودن 

گاهی اجازه بده... اخمالو مهربون باشم 

یکبار بپرس چرا و بشنو نه! 

و هیچ وقت ننویس به پای دوری و دوست نداشتن 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ بهمن ۹۴ ، ۲۰:۳۸
شیرین
چه قد خووووواااااااااب داااااارممممممم

به طرز عجیبی دوست دارم همش بخوابم 

دیشب خیلی کافی خوابیدم!  ولی الان انگار ده روزه نخوابیدم 

کاش ده روز بود نخوابیده بودم... می گرفتم می خوابیدم!  

اینقدر دوست دارم بخوابم! 

کاش می خوابیدم! 

اینقدرم دلم فالوده بستنی خواست یهو!  البته خصوصا ازین فالوده محلیا که اینجا پیدا نمیشه! 

من میخوام بخوابم  و تو خواب فالوده بستنی بخورم! 

هی خواب... هی فالوده! هی کیف.. هی حال!  

:'( 

:-P 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ بهمن ۹۴ ، ۱۵:۴۱
شیرین
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۲۸ بهمن ۹۴ ، ۲۳:۴۸
شیرین
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۲۸ بهمن ۹۴ ، ۲۲:۱۳
شیرین
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۲۷ بهمن ۹۴ ، ۲۱:۵۹
شیرین

گمونم با همین کت و شلوار... دیده بودمت توی خواب 

جلوی در 

رو به روت بودم!  یکهویی دیدمت 

با شوق گفتم سلام! 

تو می تابیدی!  سه تا پله رو بالا اومدی... گفتی سلام... 

از کنارم گذشتی گفتی سلام 

نمی دیدمت ولی شنیدم که گفتی سلام! 

سه بار سلام باشوقی ده برابر من... 

خیلی خوب بودم! 

فکر می کردم حتما می بینمت... 

حتما.. زود.. و خیلی خوب! 

اون شب... اون روز... هنوز نمی دونستم دیدنت اینقدر سخت و با مانع باشه 

هنوز نیومده بودم که ببینم چه حالی داره! 

هنوز... 

امروز دیدمت 

بالاخره 

نفس بریده 

من دیدمت... 

من دیدمت... 

چشمم روشن... 

با همون کت و شلواری که توی خوابم داشتی! 

و من تو رو هیچ وقت توی واقعیت با اون لباس ندیده بودم! 

و اون چه حالی بود!؟ توی چشمات؟ 

فقط یه جمله می تونم بگم.. 

ما چقدر اون لحظه.. عین هم بودیم! 

شاید هم نه... شاید هم اصلا 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ بهمن ۹۴ ، ۲۱:۰۳
شیرین

سه ماه و نیم پیش... 

سه شنبه 

13 آبان 

بود 

که من... 

یه ستاره آرزو کن

برای دستای سردم 

برای من که شبیه 

آرزو های تو بودم... 


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ بهمن ۹۴ ، ۱۰:۳۶
شیرین

تو را نزدیک حس می کنم جانان... 

همینجا نشسته ای... 

کنار روح من 


+ کشکول جان... 


+ فعلا حال ندارم توضیح بدم چرا کشکول 


+ همچنین غروب رفتم سر خاک صالح 

خاک! 


+ فردا اگه رفتم بیمارستان... حتما میام می نویسم راجبش :))  

اولین تقابلم با محیط کار

اون جور که پیداست.. استاد شنبه یکشنبه رو برام زد.


+ گرچه امیدوارم حرفای مهم تری داشته باشم... مثلا چشم هایت... چشم هایت... چشم هایت... چشم هایت... 

آخ.... 



۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ بهمن ۹۴ ، ۲۲:۰۴
شیرین

امروز دکتر سرحال نبود!  انگار من رو هم نشناخت! 

حتی فکر کنم جواب سلامم رو هم نداد.  

حتی گفت : بارداری؟ 

یه لحظه خنده م گرفت!  واقعا نمی دونم از رو چی همچین حدسی زد.  

بعد گفت چرا می خندی مگه یه هجده ساله نمی تونه باردار باشه؟ 

بعد گفت آها... ازدواج نکردی؟ به خاطر اون می خندی 


و حتی رگها و پوستمو لاجون دید و ویتامین و آهن و این جور چیزا نوشت.  


+ تخیل بی حد و مرزی رو ایجاد می کنه!  از بچگی ازش استفاده می کردم.. جالبه! یه وقتایی فیلسوفانه می شه... یه وقتایی حالتو خوب می کنه

اما یه زمانی یه جور قوه حسابگری اونو ازم گرفت 

شایدم چون حس حسرت خوری تو وجودم زیاد بود. 

شایدم چون زندگیمو سفره بازی با یه آدمای دیگه ای می دیدم 


اما امسال که تو نمایشگاه کتاب گم شدم... این قوه تخیل به کمکم اومد.  بهش احساس نیاز کردم 

یه لحظه فهمیدم چه قدر تو زندگیم کم بوده یا گم شده!  دیدم رویا ها خوبن... فقط کافیه دیدتو بهشون عوض کنی

اون لحظه ها همش تصور می کردم پیدای پیدام!  یا اصلا اهل همونجام!  یا میرم پیش بابا!  یا یهو هرچی... زدن تو خط بی خیالی


+ خیلی حس غریبیه با یه گروه ناشناس که شماره هیچ کدومشونو ندارین و شما رو نمیشناسن... برین یه شهر غریبه و باباتون هم مسافرت باشه و اوضاع روح و خونتون هم خوب نباشه و درگیری باشه و... 

البته با یه عالمه بار تو دستتون گم بشین! البته در یک مکان خیلی شلوغ!! 

واقعا حس غریبیه :))))  عجب روزی بود! 


+ از کجا به کجا رسید! 

میخواستم بگم یه لحظه با تخیل رفتم توی حالتی که من یه کسی ام که نی نی داره!  تو اون حالت ضعف.. حس جالبی بود!  حس اینکه تنها نیستی! عجیبه حتما 

چه خوبه این تصورات... چه قد دوستشون دارم 


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ بهمن ۹۴ ، ۲۱:۵۲
شیرین