با من به بهشت بیا...

من اگر بودم... 

در را رویش قفل می کردم و نمی گذاشتم از خانه بیرون برود 


من اگر بودم... 

می گفتم آن قدر ظرفیت ندارم که نبودنت را و احتمال هر لحظه مرگت را تحمل کنم 



+ لعنتیا... حداقل یه کم کله بی مصرفتونو به کار بندازین! 

حداقل بچه های جوونو نفرستین 

حداقل کسایی رو بفرستین که کارشون همینه 

حداقل اونایی که مسوولیت های خانوادگی زیادی دارن نفرستین 

حداقل مثل آدم یه فکری به حال خانواده هاشون بعد اونا بکنین 

حداقل از آدمای کارآمد برای حال خانواده ها استفاده کنین 

حداقل از شیوه های سنتی خارج بشین 

حداقل از جو دادن بپرهزید... تو رو جون هرکی دوست دارین جو ندین... 

حداقل جوگیر نباشید 

حداقل هیچ وقت دلیل کش دادن جنگ لعنتی نباشید 

حداقل... 

حداقل...  

ولی شما مسخره ها هیچی تو کله تون نیست 

کاش می فهمیدین یه ذره منطق داشتنم خوبه نه فله ای کار کردن 


+ هی میگفتن جمعش کردن... جمعش کردن... الکی بود

الان بابای من سرش زده میخواد بره 

مامانم میگه اگه زنده نبودم حتما دوست داشتم بابات بره

من دیگه صوبتی ندارم 

تازه میگه سه تایی بریم!  مامانم میگه :-| 

ای خدا :-| 



۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ بهمن ۹۴ ، ۲۲:۵۶
شیرین

الان تو حالتی هستم که اصلا مشکلی ندارم به حرف دیگران گوش بدم! 

حتی به این شنفتن نیاز هم دارم 

حتی اگه غرهای سیو باشه

البته توانایی واکنش اندک و هم حسی درونی شده ی کم بروز دارم. 

در این صورت...  در سه طریق چتی.. حضوری.. تلفنی.. پذیرای دوستان هسدیم! 

از ساعت فلان تا فلان 

جهت دریافت اکسیتوسین برای ادامه زندگی... 

به اکسیتوسین ایمان بیاوریم! 


+ اینو خوب بود میشد واسه دوستا فرستاد.


+ توانایی واکنش اندک و هم حسی درونی شده ی کم بروزش خیلی مهمه وا 


  


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ بهمن ۹۴ ، ۱۴:۳۲
شیرین

باورم کن باورم کن خیلی خسته ام

بس که نا باوری دیدم تو خودم هر بار شکستم


رگبار تلخ دورنگی دشنه زد به تار و پودم

از غم نا مردمی ها مرده ذرات وجودم


دیگه باورم نمیشه که هنوزم زنده هستم

گرچه میدونم که پاکی شده باعث شکستم


باورم کن که تو سینه غم دارم به حجم فریاد

آخه این غم کمی نیست که صداقت رفته بر باد


زیر این گنبد وحشی توی این دل ناگرونی

تو بیا هم سفرم باش تو اگه بخوای میتونی


تو میتونی...... تو میتونی


باورم کن باورم کن باورم کن آنچه هستم


بس که نا باوری دیدم تو خودم هر بار شکستم


(ژاکلین ویگن)

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ بهمن ۹۴ ، ۱۲:۵۵
شیرین

مرا... 

امید وصالت هم 

زندگی می بخشد 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ بهمن ۹۴ ، ۱۲:۵۳
شیرین
یه رابطه بی ربط داره تموم میشه!  به درک 

من و مهسا داریم تموم میشیم 


+ مهسا با زندگی فاطمه واقعی غریبه س و نمی تونه باهاش بمونه 
از اولشم همینجوری شروع شد 
با نگفتن و پنهون کاری از طرف من 
و واقعا اشتباه می کنه که فکر می کنه دوست داشت منو بدونه
اون فقط خودشو دوست داره 
منم برای خودش میخواد 
وقتی با این واقعیت تلخ رو به رو میشه نمی تونه بمونه

با آدمایی که مجبورت می کنن به خودسانسوری هیچ کاری ندارم... همونایی که توی یه لحظه براشون میشی آدم بد فلان

فقط نصیحتای مسخره کرد... به درد خودشو عمه ش میخوره 
من گفتم بیا راجب رابطه مون صحبت کنیم ولی حرف نمی زد 
چون حرفی نداره 
بهش گفتم برای اینکه خودمو نشونت بدم فرصت میخوام 
اما اون هیچی نگفت 
همه اینا یعنی تو تموم این سال ها...  منو دوست نداشت 
چون به حرفاس گوش می دادم و خوب می خندیدم و شعورمم بد نبود و حسودی نمی کردم بهش... همیشه ابراز دوست داشتن و دلتنگی می کرد 
 واسه همین بود که وقتی احساساتش نسبت به من فوران می کرد... من باورم نمی شد... حالم یه جوری می شد و به خودم شک می کردم. 

من برای اون تموم این سالا نماد کسی بودم که می تونه خودشو توش خالی کنه!  انگار من سطل آشغالم 

به این میگن رابطه ناسالم! 

من ترجیحم به سالم کردن بود ولی اون اصلا ارزششو نداره. 

پس رهاش می کنم بالاخره و واقعا برام مهم نیست

نمیدونم چندمین باره که این اتفاق میفته ولی اینبار با دفعه های قبل فرق داره 

حالا دیگه نمی تونه با رفتاراش کاری کنه که منتشو بکشم
عادت کرده 

برای منم مهم نیست 

خب اصلا دلش بشکنه!  تقصیر خودشه

اگه تو واقعیت بود یه چیزی!  الان که بیشتر از یه ساله تو مجازی خونه داره مخمو میخوره 
و این واقعا برای من آزارنده س 

برچسب زدنای آدمی مثل اون دیگه منو نمی ترسونه!  درگیر بازیهاس 

دیشب داشت تشخیص اسکیزوفرنی تو من میداد!  بابا خانم دکترررر... برو بابا

لیاقت دوست داشتن منو نداشتی واقعا 

همینجوری هی اظهار فضل می کنه انگار من عقب مونده م!  هیچی از من نمی دونه 

توی زمونه ای که علم داره به جایی می رسه که به بیماران مسلم روانی برچسب بیمار نمی زنن... ایشون به خاطر بازی های روانی و نصیحت کردن من... سعی می کنه هرجوری منو بکوبونه و ثابت کنه مشکل دارم 

خیلی حرفا می شد بزنم ولی من مثلش نیستم!  می دونستم خودشو به زمین و هوا می کوبونه و نمی تونه باور کنه... و بحث بی نتیجه س 

اصلا شاید برای خودش خیلی بهتر باشه 
اصلا شاید این رابطه ناسالم به همه رفتارها و خودبینی هاش دامن می زنه 
چون می دونها همیشه یکی هست که بخواد تحملش کنه و با همه حرفا و کاراش بسازه 

همین چندماه پیش بود که حالش گرفته بود! هرجور دلش میخواست با من رفتار می کرد... اون وقت به خاطر یه جمله کمی با لحن بد من : وای حال ندارم خوب میشم دیگه! 
به خاطر این جمله کلا دلش شکسته 

برو بابا 
دختر مسخره نازنازی

چه قد بده یه وقتایی بخوای به طرفت فوش بدی ولی نتونی و خوب بنمایی!  این دروغ گوییه 
نباید این همه دروغ می گفتم.  نباید از ترس برچسب نامرد بی معرفت... باهاش می موندم 

کاش یکی از اون هزارباری که قصد کردم اسمشو نیارم... اسمشو نمیاوردم و به این رابطه ناسالم مرضی پایان می دادم 

هیچ وقت حرفا و عقاید و نظرات و خاطرات و مسایل من براش مهم نبود!  حالا برمی گرده میگه من همیشه می دونستم! 
آره جون مامان جونت

اون قدر برات بی اهمیت بودم که حتی نمی فهمیدی کیم و چی کار می کنم

وقتی به طرز واضحی به هم می ریختم خانم می گفت من حس می کنم تو حال نداری!  وای من چه قد می شناسمت!  وای من روانشناسم وای فلانم :-| 

از هرچی بهانه می کرد از خودش تعریف کنه 

یه وقتایی هم اون قدر نابود بود که هیچی... 

بله احتمالش زیاده که من مقصر باشم این خانم محترم بزرگ نشه 

هرجوری بود منو می کوبوند و اذیت می کرد بعد وقتایی از که نفعش بود ازم دفاع می کرد. 

به این چی میگن؟  این همون ظلم با چهره زیبا نیسست؟؟؟ 

خیلی ازین دوست داشتنای مسخره بدم میاد. 

همش به خاطر اینه که آدما جریت نمی کنن با خودشون روراست باشن 

بله تقصیر منه... 

نباید باهاش می موندم که همیشه خیال کنه پشتش گرمه 

من همه زندگیشو با جزییات می دونستم... اون وقت این خانم هیچ وقت به من مجال نمی داد همیشه هم موضع گیری داشت 

مگه میشه لحظه های خوب نبوده باشه؟  آره ولی مسیله دیدگاه کلی آدما نسبت به همه 
وگرنه ممکنه همه چی در ظاهر خوب باشه 

مثل همین حکومت حاکم که ظاهرا خیلی خوبن و خیرخواه و عاشق 

واقعا دیگه حالشم نمی پرسم 

ازین تیریپ مظلوم و ازین شناختی که نسبت به من داره متنفرم 

از آدمایی که بزرگ شدنتو نمی تونن قبول کنن بدم میاد 

آدمایی که نمی تونن بزرگ شدنتو ببینن درواقع اصلا تو رو دوست ندارن!  تورو به خاطر خودشون دوست دارن 

با امیرعلی هم دقیقا همین اتفاق افتاد که دعوا شد.  بعدشم که دوباره آشتی شد... امادگیشو داشت همه زندگیشو سر من خراب کنه ولی با هشدار عطیه حسینی... جلوی مهربونی ناسالم خودمو گرفتم 

آدم ذاتا منفعت طلبه... چه ساده لوحانه س... کسی بخواد فکر کنه یک روح واحده و مظلوم و بدبخت 

اصلا از طرز تفکر اونا بدم میاد 

آخیییش... خالی شدم 

آدمایی که منو از من می گیرن... لطفا برن نباشن 

البته تقصیر خودم بود ولی من حالا تازگیا دارم خودمو می کشم بالا و ازون حالت های منفعل خارج می شم

شاید به قولی... افزایش عزت نفس 

یا شاید خود باوری

ولی همیشه احساساتش با من بود 

شاید حرفای دیشب منو مهسا سروشکل بزرگانه تری داشت ولی همون حرفای همیشه بود

و مهسا انتظار داشت منم مثل قبلا گول مظلوم نمایی هاشو بخورم و برم منتشو بکشم و بگم زندگی بی تو هرگز 

نخیر... دیگه این خبرا نیست. 





۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ بهمن ۹۴ ، ۱۳:۲۱
شیرین

می گویمش... عشق جان.. 

ممنونم که ندیدمش


اما من که دست از تلاش برنمی دارم 

من انسانم 

و نافم را با آرزو بریده اند 


آغوشم را باز می کنم و به سمت این دوشنبه می دوم...

در آغوشش می گیرم و اینبار شاید او را دیدم 


گرچه شاید را دوست نمی دارم و دوست دارم قولم دهی که می بینمش 

اما گریزی نیست 

تو زیر گوشم حرف نمی زنی... قولی نمی دهی 

شاید هم از دور میگویی و من نمی شنوم 


شاید وقتش باشد که قبول کنم... روزهای گذشته گذشته 

و زندگی مثل روزهای قبل نمی شود 

اما جور دیگری که می شود!  اصلا نمی شود که زندگی نشود 


آدمی باید تکلیفش با خودش مشخص باشد 

یا میخواهد ادامه بدهد یا نمیخواهد 

اگر میخواهد.. پس می داند که پستی ها و بلندی ها و ناکامی ها و پیروزی ها و درگیری ها... همه هست و آدمی به نبرد دعوت شده 


۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۲ بهمن ۹۴ ، ۱۹:۲۴
شیرین

ای امان از روز تعطیل! 

اینقدر دوز روز تعطیلی خونم بالا رفته که هرگونه روز تعطیل برام غیرقابل تحمله :-| 


گرچه اکثرا یا فکرم مشغوله یا دارم یه کارایی می کنم ولی تهش هم حوصله م سر میره 


کاش امروز جمعه بود فردا شنبه بود. 


مامان که حالش خرابه و افتاده و جریانات دیروزو دوره می کنه 

منم موندم!  شاید منم خیلی وقتا دارم دیروزو دوره می کنم 


دیشب خیلی بدوضعی داشتم.  

دو ماه فرزند یک پدر!  کشف کردم!  کلی هم گریه کردم 

این جمله کاملا رمزیه!  :-| 


راستش یه وقتایی راجب منطقه احساسی و تمثیلی خودم نسبت به آدما... هیچ صوبتی و نظری ندارم

:-| 


اصلا هم خوشم نمیاد تو مودشون باقی بمونم 

مث یه آب و هوای غالب می مونه که دوست دارم توش بمیرم و هم اینکه از وجودم خارجش کنم تا زنده بمونم 


باز هم جنگ بین دو تمایل نیستی و مانایی 

شاید نبرد کلمه بهتری باشه 


این روزا نظریات جالبی داره تو ذهنم شکل می گیره... مثل لزوم خیلی تمایلات و سیستم خودکار انسان و...  که اصلا همینا که گفتم نیست و خودمم نفهمیدم اینا که الان گفتم چیه ولی خب درکل لزومی نمی بینم جایی بنویسمشون 


هنوز خیلی باید فکرام بخیسه 


چه لزومی داره اصلا همه چی رو بنویسیم!!  


زندگی تو درون ماست و هرکدوممون یه کتابیم که باید خودمونو بخونیم واسه خودمون 


والا 


نوشتن های استخراجی مدلش فرق داره!!  

که مثلا تهش میشه اثر هنری برای بعضیها 


خلاصه که... یه نفر دیگه هم به لیست با من به بهشت بیا اضافه شد... آن دیگری ماه! 


انسان چ موجود عجیبیه... جلل خالق 

ساده لوحیه آدم بخواد خودشو یکرنگ و یکدست ببینه و سعی کنه خودشو قضاوت کنه 


اون خلاصه که که گفتم اصلا خلاصه حرفای بالا نبود... همینجوری گفتم 


الان هم درگیر فکر کارورزیم و کتابا و اینا 


و تو که اه... دلم برات تنگ شده.. اویممم


چه فرقی داره صدسال دیگه این لحظه چطور بوده... به قول سیدعلی صالحی اما به بیانی دیگر چون شعرش یادم نیست 


خیلی منو ثابت قدم کرد چند روز پیش این شعر در زمینه ثبت نکردن وسواس گون لحظه ها و زندگی کردن 


اما شاید یه مدل متوسطش یه تمایل طبیعی باشه اصلا 

طبق نظریات این روزام... احتمال این قضیه بسیار زیاده 


دیروز موریس ستودگان یه چیز جالب گفت... اینکه ایشون میفرمودند از عقل خود استفاده کنید

خطاب به کسی که حدیثی گذاشته بود 


واقعا چی مهم تر از استفاده از عقل؟؟؟ 


آخیییش! 


آدم باید صریح باشه 


هرچی میخواد بگه یگه 

حتی اگه درهم 


آدم باید تکلیفش با خودش مشخص باشه 

بدونه میخواد چی کار کنه 


+ صبح که پاشدم یه جمله حکیمانه گفتم!  حالمم خوب بود

بعد گند خورد به حالم!  بعد خوب شد... بعد بد شد... بعد خوب... بد... خوب... بد 

از شدت دوز بالای روز تعطیل خونم... اور دوز خواهم کرد:-| 

جمله حکیمانه ام این بود... 

وَلش دوس ندارم بنویسم

راجب رابطه تقوا و خودآگاهی بود و اینکه کسی که خودشو آگاه نباشه... با تقوا فقط به مغز خودش فشار میاره 

حالا... اینکه تقوا دقیقا چیه و اینکه به نظرم مسایل انسانیه و یکی از اعمال مغز... حال ندارم توضیح بدم 

کلا به نظرم دین درست... کاملا انسانیه!  و نباید کسی جدا کنه 

منظورم اینه که یه چیزایی رو میگه که اگه کسی مثلا پیرو اون دین نباشه هم میتونه بهش برسه 


+ یه چیز دیگه اینکه!  منم اسلامو قبول دارم 

ولی اینا دارن از مسایل احساسی اسلام روکشی میسازن برای حکومتشون 

نه اینکه از مسایل منطقی و توصیه های گرداندن حکومتش استفاده کنن برای حکومتشون

و این واقعا دروغ... دروغ محض 

دو روییه 

خودشون هم حالیشون نیست

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ بهمن ۹۴ ، ۱۸:۲۰
شیرین

زنک های بی شعور...

بالای سر جسد عزیزشان که می نامندش شهید...  حرف ها و دعواهای خاله زنکی تحویل هم می دهند 

خدایااااا

ما داریم چی کار می کنیمممم:-| 


۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۱ بهمن ۹۴ ، ۲۱:۴۷
شیرین

زیر پتوام... خیلی سرده 

تنهام و خیلی خسته 

هعییییی 

دوست دارم بگیرم بخوابم تا صبح 

ولی نمی دونم مهمون داریم یا نداریم... شام میخورن نمیخورن... کیان... کجان 

به شدت نزدیک پروانگی ام(اصطلاح مسعود!)  و یه درد مبهمی... وای 

به محمد فکر می کنم 

به غم انگیزی امروز

به افسوس جواد و برق نقطه ای چشم سیاهش.. که میگفت خیلی بده اینقدر همو نمی بینیم و دوریم 

به زن دایی که با اون حالش بازم به مامان و خاله ها از قضیه رفت و آمد گلایه می کرد.. 

به زن محمد.. به اینکه خداکنه حالشون باهم خوب باشه 

به چشمای فرهاد و محمدحسن و جواد که با مهربونی پر بود 

به دایی فتح الله که خیلی خسته بود و میگفت چرا زنگ نمی زنی 

به زن دایی که دوستم داشت 

به همه بچه جغله هاشون که بزرگ شدنشونو نمی بینم 

به صالح که اگه هممون بیشتر با هم بودیم... شاید الان جور دیگه ای بود 


کاش این برادر خواهرها... واقعا همدیگه رو دوست می داشتن و هم دیگه رو می پذیرفتن و صلحی برقرار می کردن

حالا به درک که زن دایی خیلی تیکه میندازه... 

به درک که دایی خیلی خودرایه

به درک که خاله ولخرجه 


بیراه نمیگن... میگن غیبت از زنا خیلی گناهش بیشتره 


همین غیبت کردنا... نگذشتنا... قبول نکردنا... مارو از هم دور کرده 


ما که بچه هامون شانس داشتن کلی خاله و عمو و دایی ندارن... و ما هم چه قدر راحت این فرصتو از دست دادیم 


هعییی... چه قدر ماها حس خودبرتربینی داریم... 

آدمیزاد اصلا نباید اینقدر تنها بمونه... 


توی یه جامعه استاندارد... آدما با تعامل به تعادل می رسن... 


و مثلا من چه می تونم بکنم حالا؟  جز اینکه سعی کنم همه دوست داشتنی ها رو فراموش کنم و حتی دوست نداشتنی هارو... 

دوست داشتنی و دوست نداشتنی درنهایت هردو دوست داشتنی ان


حالا که می نویسم همه الله اکبر میگن... 

کاش می دونستن چه قدر چه وقتایی چه جوری... گور زندگی و انسانیت خودشونو می کنن... 


فک فامیل داشتن هم حس خوبیه... حتی اگه وقتی متوجهش بشی... که یکیشون زیر خروارها خاک بره و چه فایده هرچی بباری

چه فایده کمک کردن توی خونه شون و تشییع رفتن و تسلیت گفتن؟ چه فایده وقتی این همه از هم دوریم... فیزیکی و قلبی و نمی تونیم عمق نگاه همو بخونیم

وقتی نمی تونیم زن دایی رو راحت کنیم که به جای تبریک گفتن... کمی هم بباره تا خالی شه 


چه قدر بیخودی درگیر اختلافات بی خودی شدیم... 


حالا اصلا مگه فرقی هم میکنه کی چه فکر سیاسی اجتماعی و چه عقیده ای داره یا در چه سطحیه؟ 


ازین آدمای کینه ای دور از هم خودراناشناخته نپذیرنده بسته... بدم میاد


+ فردای روشن مال ماس... کافیه دست به دست بدیم

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ بهمن ۹۴ ، ۲۱:۰۹
شیرین

باید بکوشم این روزها

کفش بند دار بپوشم  

ندیدن تو سخت طولانی شده  

هربار از این در به آن در که روان شوم 

باید بند هایش را از نو ببندم 

باری نمی دانم.. با بند های این دل چه کنم 

چه خوب می گشاییشان... با نبودنت 

افسوس ازین دستان عاجز 

که دستش به دل نمی رسد



+ توی دانشگاه و اتوبوس و خونه باهاش ور رفتم تا این شکلی شد 

+ مگر اینکه بازی با این کلمه ها باعث فراموشیم شه 

جز فراموشی.. راه دیگه ای نیست 


+ دقت کردید که دستان با رستم دستان هم می تونه رابطه برقرار کنه؟ :-P 

برا خودم جالب بود



۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۰ بهمن ۹۴ ، ۲۳:۰۶
شیرین