با من به بهشت بیا...

302 لعنتی... 

چرا من هستم و تو نیستی 

دست خودم نبود!  پله ها رو بالا اومدم... 


پشت در 405 من مردم... مردم... 

گوشامو تیز کردم... وای صدات ... چشمامو بستمو  بو کشیدم 

چشام پر درد شد... پر اشک شد... 


فاصله مون... یه در بود... یه در... فقط یه در... یه در...  یه در...  

من ترسیدم... ترسیدم از ایستادن 

ترسیدم...  درد زیادی از چشمم بباره 

ترسیدم زانوهام سست شه... ترسیدم کسی ببینه... کسی بفهمه 


اگر می دونستم دوباره یکی از همین فواصل چوبی... تو رو از من میگیره، 

صبر می کردم... صبر می کردم 

گوش می دادم... تا چشمام از داغ باریدن خسته شه 

تا زانوهام زمینو مال خودش کنه 

تا همه ببینن و بفهمن و به رخم بکشن.. که یه در... یه در... منو از تو گرفته 


نمی دونم چی شد.. وقتی من توی 302... یه چشمم به راه پله بود یه چشمم به ساعت و چشم سومم هم به جای خالی اشغال شده ت... 

اون مردک از بیرون شروع کرد به سروصدا..! 

فلانی گفت درو ببندید اما.. 

فلانی نمی دونست... نمی دونست... تمام رویاهای پنج هفته ای یه دختر... با این در چوبی ابله... به در شد. 

یه روزی همین در 302... تو رو کنار من نگه می داشت... 

یه روزی... یه روزی... 

302 لعنتی... 

چرا من هستم و تو نیستی


می دونم... می دونم... 

دیگه هیچ دری رو نمی بندم 


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ بهمن ۹۴ ، ۲۲:۳۵
شیرین

چشام خیسه ولی میخوام

بگم دنیا چه آرومه 

ته ذهنم میگه 

غصه میشه پرونده مختومه 


+ مرد تیری می خواند... 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ بهمن ۹۴ ، ۱۰:۰۷
شیرین

گاهی می گویم... اصلا شاید این دروغگویان راست میگویند! 


+ خلاف جهت رود شناییدن سخت ولی ممکن

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ بهمن ۹۴ ، ۲۳:۴۱
شیرین

چشمام به در خشک شد.. ولی نیومدی


شاید مثل بابای قصه م... که چشماش به در درمونده بود 



+ خیلی خسته م 

+ این مسعودی هم خیلی حالگیری بود...  کاش صابری بود:-( 

اصن به آدم شوق نمیداد... یخ! 

اونم برای کارورزی 

حالا کجا برم! 

این دیگه چه جور مددکاریه 

خب اگه فک می کنی تو روی دخترا بخندی خواستگار پیدا می کنی... خب کلاس دخترا رو نگیر:-| 

دانشجو چه گناهی کرده... استاد عصا قورت داده :-| 


+ اصلا انتظار نداشتم امروز باشی ولی باید می بودی انگار


+ باید بخوابم... لعنت به این دل... چرا گیر افتاد؟؟  اونم اینطوری


+ خوب میشم... 


+ خودتو برسون... 


+ خیلی سرده امشب.... اومدم کنار بخاری بخوابم

بابا هم رفته مازی


+ این تضادهایی که گفتم همچنان ادامه داره... 


+ خونه باز پر اندوه و کرختی 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ بهمن ۹۴ ، ۲۳:۲۳
شیرین

بعد چند ساعت که مخلوطش گریه و آه و دریغ و فکرای قاراشمیش... 


دارم بمرانی گوش میدم!  الان خورشید دزدم! 


بی حالم... ولی چه میشه کرد... زندگیست.. و ما همون ما... 


زندگی کوتاه است! 


+ حرفام با ارواح همیشه تو حلق خودم بوده :-P 

امروز دیگه تهش بود 


+:) 



۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ بهمن ۹۴ ، ۲۱:۳۶
شیرین
یه مسیله دیگه که ذهنمو مشغول کرد... 

بحث شهادت و... حکومت و سیاست و...  است 

اینکه آیا چاقو دسته خودش را می برد؟  البته اگر مردم رو دسته چاقو حساب کنیم!!

آیا... ایرانی ها تمایل به نیستی و بدبختی دارند؟ 

آیا بدبختی ترجیح ماست؟ 

آیا خیلی جاها ما راه منطقی را کنار می گذاریم و خود را وسط می اندازیم؟ 

آیا بنیاد ج جزو حیثیت فلانی و فلانی هاست؟ 

آیا ما چشم نداریم حال خوب خودمان را ببینم؟ 

آیا نظامی که در خانواده هامان حاکم است... بر حکومت و شیوه مدیریتیمان حاکم است؟ 

آیا با کشته شدن احمد کسروی تفکرات او هم کشته شد و تفکرات آن سر طیف حاکم شد؟ 

آیا آب از سرچشمه گل آلود است؟ 

آیا اگر کسی عزیز از دست رفته اش شهید نباشد و به هر دلیل دیگری مرده باشد... یا کشته شده باشد... باید سرش را پایین بگیرد و مدام حرص بخورد؟  آیا از دست دادن یک عزیز به تنهایی کافی نیست؟ 
آیا ما با اسامی و تصاویر چه می کنیم؟ در طول سالیان؟؟ 

آیا تفکرات اقوام درجه 1 در طول زمان... به افکار درجات بعدی نزدیک میشود؟ 

آیا مسیر انحطاط را پی می گیریم؟ 

آیا یک سوگ سیاسی دینی ملی و...  چه چیز درهمیست!! مگر نه؟  


+ خدا عاقبتمان را بخیر کند واقعا... حقیقت چیه؟؟

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ بهمن ۹۴ ، ۲۱:۳۱
شیرین

این سوگم مسیله عجیبیه 

حالا عجیب تر ازون...  مسایل پس از دوره سوگه! 

و همچنین تاثیر سوگ روی اقوام و آشنایان درجه 2 و 3 و الی آخر باخبران 

و همچنین عملکرد و رفتارها و حالت های اقوام و آشنایان درجه 2 و 3 و الی آخر خیلی عجیبه 


کلا تو کشور ما هیچی مثل یه سوگ موثر نیست! 

و هرچی از درجه 1 دور میشیم... بیشتر حالت نقل و نبات گپ و صحبت پیدا می کنه 


و در نهایت به زخم خوردن درجه یک ها منجر میشه


مسیله مهمتر و عجیب تر اینه که...  هیچ وقت یک سوگ ماهیت انسانی رو تغییر نمیده 

و هرکسی توی هر حالتی باشه... یه آب و هوای غالب پیدا می کنه ولی... به هرحال روی زمین و اقلیم تاثیر خاصی نمیزاره 


واسه همین بعد طی کردن مراحل سوگ خیلی مهم تره 


و اینکه زندگی ادامه داره و... 


شاید یکی تمایل به نیستی و نابودی خودشو پهن کنه توی این شرایط... بدون اینکه بفهمه و ازونجایی که انسان ذاتا منفعت طلبه... یه چیزای قاراشمیشی درمیاد... 


توی کشور ما که باورهای دینی آپدیت نشده و سنتی و غربی و همه چی باهم آمیخته... واقعا برای آدما سخته که رویکرد درست رو تشخیص بدن 


خصوصا که سوگ و اتفاقات ناگوار... آدما رو ضعیف می کنه و ترجیح میدن توی همون حالت بمونن و به قولی با عقده هاشون زندگی کنن 

تغییر انرژی میخواد 

یا شاید ذهنیت انعطاف پذیر


کسی که ذهنیت انعطاف پذیر نداره... بعد سوگش چی میشه؟ 


خیلی سخت بتونه خودشو پیدا کنه 


و واقعا... واقعا... مخلوط شدن باورهای سنتی و دینی درست و نادرست و...  خیلی آدما رو داغون کرده 


و چون اصولا فراموشکاریم و پیشگیری هم نمی کنیم... توی موقعیت های بحرانی... دچار تضاد میشیم 


خصوصا مثلا توی سوگ.. اقوام درجه 1 کمتر تضاد پیدا می کنن ولی ازون به بعدش... 


البته خیلی ها تضاد باورها رو متوجه نمیشن. 

تضاد فقط تضادهای درونی مربوط به کودکی و اینا نیست... همین تضاد باورها 


در نتیجه کلا یه سری انسان بی باور میشیم 

البته قبل از باور... دوره شک و تردیده!  


بازم میگم تو کشور ما خیییییلی این مشکل هست و واقعا تشخیص همه چی و ریشه هاش خیلی سخته 

اینکه مثلا فلان نگرش از کجا اومده... چی شد به اینجا رسیده 


به قول عباس میلانی.. ما نیاز داریم تاریخمونو از نو بخونیم! 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ بهمن ۹۴ ، ۲۱:۱۶
شیرین

یک عدد بی دل و دماغ... گوشه اتاق! 


نمی دونم چی بنویسم...  


عمر کوتاه  دیلاق ریش بلند... 


قطعا جنگ مزخرف ترین حالت جهانه 


کاش خدا یکهو زمینو می چرخوند و می گفت نمایش تموم شد... حالا همه باهم خوش و خرم زندگی می کنیم.... 


هعیی... آدمی چه می تواند بکند.. 

جز 

صبر

صبر

تا تمام شود... 


+ یه حسی تو مایه های سنتورنوازی شالیزار.... 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ بهمن ۹۴ ، ۱۹:۳۷
شیرین

کاش کسی از شما می تونست پای پست قبل بنویسه... نگران نباش!  دیگه تموم شد... دو روز دیگه چشمت روشن میشه جنگلی... 

کاش کسی می تونست 

کاش خدا می اومد در گوشم چیزی میگفت...

کاش کسی می گفت... بعد این همه روز... بالاخره......

کاش کسی قدمامو محکم می کرد 

من کمی ترسیدم 



و آدمی چه می تواند بکند... 

جز صبر... 

جز صبر... 

تا تمام شود...(ضمیر برمی گردد به آدم‌) 


هنوز هم میشه خوند؟ 

معاشران گره از زلف یار باز کنید

شبی خوش است بدین قصه اش دراز کنید

به جان دوست که غم پرده بر شما ندرد

گر اعتماد بر الطاف کارساز کنید... 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ بهمن ۹۴ ، ۲۳:۳۵
شیرین

باری... 

نمی دانییییی

که من 

تا چه انددااااازززززههههه 

دلمممممممم

برای 

از تو... 

سرشاااااار بودن...

تننننننگگگگ استتت... 


نمی دانی... نمی دانی... 


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ بهمن ۹۴ ، ۲۳:۲۲
شیرین