با من به بهشت بیا...

۶۷ مطلب در آذر ۱۳۹۴ ثبت شده است


باورم کن باورم کن خیلی خسته ام

بس که نا باوری دیدم تو خودم هر بار شکستم


رگبار تلخ دورنگی دشنه زد به تار و پودم

از غم نا مردمی ها مرده ذرات وجودم


دیگه باورم نمیشه که هنوزم زنده هستم

گرچه میدونم که پاکی شده باعث شکستم


باورم کن که تو سینه غم دارم به حجم فریاد

آخه این غم کمی نیست که صداقت رفته بر باد


زیر این گنبد وحشی توی این دل ناگرونی

تو بیا هم سفرم باش تو اگه بخوای میتونی


تو میتونی...... تو میتونی


باورم کن باورم کن باورم کن آنچه هستم


بس که نا باوری دیدم تو خودم هر بار شکستم


(ژاکلین ویگن)

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ آذر ۹۴ ، ۲۲:۱۸
شیرین
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۳۰ آذر ۹۴ ، ۱۲:۵۷
شیرین

تا کوچ من به تو چیزی نمونده بود 

وقتی نگاه تو از گریه می سرود 

با تو چه ساده بود هم آسمون شدن 

وقتی که سایه ها شعله به شب زدن 


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ آذر ۹۴ ، ۱۲:۵۲
شیرین

تو تا ابد.. 

آه بلندی هستی 

که از نهاد من برنمی آیی



۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ آذر ۹۴ ، ۱۸:۱۲
شیرین

زندگی حالا بخوایم یا نخوایم... پایه های زندگی بعدا که بعدا حال میشه رو میسازه 

و وقتی پیشرفت می کنیم... خیلی نامردی و غیر منطقیه که نسبت به گذشته شرمنده باشیم یا حس سرزنش پیدا کنیم.. 

دوست نداشتن خودمون تا کی؟ 


+ زندگی کردن... با ثبت و ضبط وسواس گونه منافات داره 

یه وقتایی حرفای قشنگ بزن و روی کاغذ نیار

لحظه های عجیب تجربه کن و نگو 

منظره های زیبا ببین و عکس نگیر 

بزار یه چیزایی تو وجودت بمونه و خیس بخوره 

بمونه و بزرگ شه... 

یه وقتایی نیار و نگو و نگیر 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ آذر ۹۴ ، ۰۰:۰۱
شیرین

وقتی روی زمینی... زمینی زندگی کن 

با همه مقتضیاتش 

زندگییی... 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ آذر ۹۴ ، ۲۳:۵۳
شیرین

اون قدر واقعی زندگی کنم... که زندگی خودش کم بیاره زیر پای من 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ آذر ۹۴ ، ۲۳:۵۱
شیرین

آن اواخر اسم شاعر درونم را گذاشته بودم صحرا 


گفتم که صحرا را می کشم... 


و کشتم 



۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ آذر ۹۴ ، ۲۳:۵۰
شیرین

غمت... دانه آوازی می شود 


نهفته در خاک دل  


در بهاران آبش می دهیم و قد می کشد  


تابستان آبش می دهیم و برگ و بار می دهد 


پاییز کمتر آبش می دهیم و زلف خود را به باد می دهد 


زمستان آبش نمیدهیم و شاخه های تیز خود را در حنجره فرو می برد 


حنجره دردش می گیرد 


آواز دلخور می شود... و خود را سر می دهد... 



+ نمی دونم چی شد همچین چیزی نوشتم! 
البته اگر فصول رو درونی درونی در نظر بگیریم... می تونم باهاش همذات پنداری کنم
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ آذر ۹۴ ، ۲۳:۴۷
شیرین

وجود تو را انکار می کنند 


روشنی ات از قلبم تراوش کرده... در رگهایم دویده...


آن قدر با شدت دویده که... از پوستم بیرون می زند... نور 


اما اینجا همه وجود تو را انکار می کنند 


کسی از نزدیکی من نمی گذرد و من... 


آن قدر سرشارم که از همگان دورم 


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ آذر ۹۴ ، ۲۳:۱۰
شیرین