با من به بهشت بیا...

۵۶ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۵ ثبت شده است

از اینکه دیگه سه شنبه ها فقط... 

حکم تازه کردن داغ دلمو دارن... 

واقعا متاسفم...:'( 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۲:۱۹
شیرین

فردا روز مقدس سه شنبه س :-| 

وای نه... باورم نمیشه که چه قدر کار دارم :'( 

چرا دوباره طبق معمول همه چی در هم گورید؟ :)))  مثلا کلی به خودم گفته بودم این ترم از این گوریدگی جلوگیری می کنم ولی انگار نمیشه اصن! 

تازه بدتر هم شد!  چون کارا بیشتر شد

از طرفی بین کارام گیر کردم مث آهو!  ولی از طرفی هم به تو فکر می کنم.. به اینکه چی میشه!  به دلتنگی! 

آه! 

کاش می دیدیم هم دیگه رو :'( 

فردا سر کلاس زبان نمیرم!  حوصله ندارم!  میرم نمازخونه توانبخشی میخونم

هعییی

ولی به خودم قول دادم تلاشی نکنم برای دیدنت :'( 

ولی خب از همین حالا ذهنم شروع کرده :)))))  نمی تونم متوقفش کنم

هعییییییی... 

برم تلگرام با خودم یه کم اختلاط کنم... بعد امشب زودتر بخوابم... ببینم فردا چه بر سر بریزم:))) 

کاش بتونم کامل خلاصه کردن مقاله ها رو تموم کنم 


۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۶ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۳:۱۱
شیرین

بعضی وقتا میشه با آهنگ کیسا کیسا کریستف رضاعی هم گریه کرد... 

وقتی همه امیدها به صورتت پوزخند می زنن

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۱:۰۵
شیرین
میخوام به مامان بگم سماور شعله ش بالاس... اما فقط میگم سسس سسس سس
و اشاره می کنم به سماور 

مامان فکر می کنه مثل بابا دارم حرفمو ارزیابی می کنم و دنبال لغت می گردم 
مامان نمی دونه از شدت بغض صدام درنمیاد... 

درد می گیره گلومو می دونم... با گفتن کلمه ها فرو می ریزم... 

یه چیزیو می دونی... ؟ من دیگه مردی رو که ناراحت نگهم داره نمی بخشم... 

نمی بخشمت ولی چیزی نمیگم... 

از دنیایی که همیشه توش حق با مردهاست بدم میاد 
من اون قدر دوستت دارم که دوست ندارم درگیر بازی های گذشته شم 
دوست ندارم تلاش کنم که همونی بشم که انتظار داره طرف مقابلم.. حالا اون طرف تویی

درگیر بازی هایی نمی شم که تهش بوی موندگی و انتظار و دل خوشی های مرگ دیده بده 

ما ز یاران چشم یاری داشتیم... 

و وقتی هیچ کاری نکنی و قدمی برنداری.. یه روزی توی تنهاییت یاد چشم های من بیفتی... اون وقت یه آن می فهمی که اصلا شبیه اون چیزهایی که همیشه تو ذهنت داشتی رفتار نکردی!  

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۰:۵۴
شیرین

یا تو... یا هیچ کس... هیچ وقت 

یا تو یا تنهایی... 

فقط همینو می دونم 

می دونم که تو برای من عین معنی زندگی بودی ... عین معنی روشنایی و عشق... عین معنی آرامش 

تو که غریبه نیستی ولی این جمله رو هیچ وقت نبین که... دوست ندارم شمار مردهای دوست داشتنی زندگیم بیش از این حد بشه 

راستش آدم مگه چقدر تحمل داره!  اون هم آدمی مثل من که توان تنفر رو نداره... 

آدمی که ویژگی هایی داشته باشه که من دوستش داشته باشم... هرکاری هم بکنه موجود تنفر برانگیزی نمیشه... فوقش آدمی بشه که اشتباه کرد! اون وقت همیشه دختری هست در اعماق وجود که دل نگرون میشه... برای همین موجودات دوست داشتنی 

مردها در این اقلیم موجودات دست نیافتنی هستن

و اینکه دوست داشتن تو... از همه ی اون حد و حدود های همیشگی... فراتره 

یا تو یا هیچ کس 

یا تو یا تنهایی... 

و این برام غم انگیز هست ولی دود حسرتمو بلند نمی کنه و مرد دیگری و نوعی از آدمیان دیگری رو نشونه نمیره 

شاید غمش رو درک نمی کنم چون واقعا به باورم نیست که نباشی... 

همه چیز در تو خلاصه شده حالا... همه معنای عشق نزدیک زمینی... 

اون شب سه شنبه که یکهویی دیدم عشقت تک تک سلول هامو درگیر کرده... هیچ وقت فکرشو نمی کردم تا اینجا هم پیش برم 

حالا هم از آینده هیچ تصوری ندارم 

از اینکه توی دورنمای زندگی... صبروانتظار تابستون رو ببینم و همه ماجراهای همیشگیش... مو به تنم راست میشه... 

از اینکه توی دورنما... کس دیگه ای غیر تو که با عقلانیت و هوس به خورد خودم داده باشم رو ببینم... می میرم.. 

ذهنم داره از کلمه زودتر بیزار میشه... زود.. زودتر... زود...

شاید داره بی معنی میشه 

اینو کسی میگه که احتمالا چهارماهه از نزدیک ندیده تو رو 

ولی تو تموم نشدی... تو هنوز هستی... هنوز در من شدیدا زنده ای 

جمله ها چه بی سر و ته شدن... ریتم به هم خورده... دوباره محاوره ای و ادبی درهم شده 

تو هستی... من حست می کنم... 

تو برمی گردی... تو نرفته بودی که بخوای برگردی 

صدام می کنی... 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۰:۵۱
شیرین
یه کوه یخ شدم از دوری تو 
که تو قلبش داره خورشید می تابه...
این هفته کیفیت خاصی از زندگی رو تجربه کردم که توضیحاتش بماند... 
آخ... همه چیز بماند 
حرفی به جز تو مگه میشه گفت؟ نوشت؟ 
هعییی... دیگه نمی شمرم چند روز و چند هفته س ندیدمت... فقط می دونم خیلی وقته 
چه قد چیز واسه تعریف کردن هست این روزا 
چه قدر من هیچی نمی تونم بگم 
نمونه ش همین جریاناتی که با عطیه حسینی بود! که دوست داشتنی و ذوق برانگیز هم بود
شاید دارم یاد می گیرم چطور میشه کاملا مرد ولی باااز زنده شد... 
سعی می کنم... سعی... 
هیچ تلاشی گم نمیشه... 
قبول حق باشه واقعا :)))  :-D 
هییی... باید باشی یه روز... مرد قشنگ... 
هیچ کس مثل من این روزا نمی فهمه چه طور میشه خسته شد و بی گذشته زیست 
ادامه می دم فقط تو باش... 
فقط یکی بگه تو هستی... 
کاش این بار دنیا به کام ما بچرخه... کاش... 
چی می شد یه چیزی می شد زود.. 
بعد من میومدم با شوق خبرشو اینجا می نوشتم... چی می شد؟ 
آمین به دعاهایمان... 
در هرصورت خواهیم زیست 
من اگر زندگی نکنم... تو رو یادم میره... اگه رو به جلو و پیشرفت نرم تو رو گم می کنم... 
چشم هات فقط توی زندگیه که می درخشه... 
چشم هات :'( 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۲ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۰:۲۸
شیرین