از اینکه دیگه سه شنبه ها فقط...
حکم تازه کردن داغ دلمو دارن...
واقعا متاسفم...:'(
از اینکه دیگه سه شنبه ها فقط...
حکم تازه کردن داغ دلمو دارن...
واقعا متاسفم...:'(
فردا روز مقدس سه شنبه س :-|
وای نه... باورم نمیشه که چه قدر کار دارم :'(
چرا دوباره طبق معمول همه چی در هم گورید؟ :))) مثلا کلی به خودم گفته بودم این ترم از این گوریدگی جلوگیری می کنم ولی انگار نمیشه اصن!
تازه بدتر هم شد! چون کارا بیشتر شد
از طرفی بین کارام گیر کردم مث آهو! ولی از طرفی هم به تو فکر می کنم.. به اینکه چی میشه! به دلتنگی!
آه!
کاش می دیدیم هم دیگه رو :'(
فردا سر کلاس زبان نمیرم! حوصله ندارم! میرم نمازخونه توانبخشی میخونم
هعییی
ولی به خودم قول دادم تلاشی نکنم برای دیدنت :'(
ولی خب از همین حالا ذهنم شروع کرده :))))) نمی تونم متوقفش کنم
هعییییییی...
برم تلگرام با خودم یه کم اختلاط کنم... بعد امشب زودتر بخوابم... ببینم فردا چه بر سر بریزم:)))
کاش بتونم کامل خلاصه کردن مقاله ها رو تموم کنم
بعضی وقتا میشه با آهنگ کیسا کیسا کریستف رضاعی هم گریه کرد...
وقتی همه امیدها به صورتت پوزخند می زنن
یا تو... یا هیچ کس... هیچ وقت
یا تو یا تنهایی...
فقط همینو می دونم
می دونم که تو برای من عین معنی زندگی بودی ... عین معنی روشنایی و عشق... عین معنی آرامش
تو که غریبه نیستی ولی این جمله رو هیچ وقت نبین که... دوست ندارم شمار مردهای دوست داشتنی زندگیم بیش از این حد بشه
راستش آدم مگه چقدر تحمل داره! اون هم آدمی مثل من که توان تنفر رو نداره...
آدمی که ویژگی هایی داشته باشه که من دوستش داشته باشم... هرکاری هم بکنه موجود تنفر برانگیزی نمیشه... فوقش آدمی بشه که اشتباه کرد! اون وقت همیشه دختری هست در اعماق وجود که دل نگرون میشه... برای همین موجودات دوست داشتنی
مردها در این اقلیم موجودات دست نیافتنی هستن
و اینکه دوست داشتن تو... از همه ی اون حد و حدود های همیشگی... فراتره
یا تو یا هیچ کس
یا تو یا تنهایی...
و این برام غم انگیز هست ولی دود حسرتمو بلند نمی کنه و مرد دیگری و نوعی از آدمیان دیگری رو نشونه نمیره
شاید غمش رو درک نمی کنم چون واقعا به باورم نیست که نباشی...
همه چیز در تو خلاصه شده حالا... همه معنای عشق نزدیک زمینی...
اون شب سه شنبه که یکهویی دیدم عشقت تک تک سلول هامو درگیر کرده... هیچ وقت فکرشو نمی کردم تا اینجا هم پیش برم
حالا هم از آینده هیچ تصوری ندارم
از اینکه توی دورنمای زندگی... صبروانتظار تابستون رو ببینم و همه ماجراهای همیشگیش... مو به تنم راست میشه...
از اینکه توی دورنما... کس دیگه ای غیر تو که با عقلانیت و هوس به خورد خودم داده باشم رو ببینم... می میرم..
ذهنم داره از کلمه زودتر بیزار میشه... زود.. زودتر... زود...
شاید داره بی معنی میشه
اینو کسی میگه که احتمالا چهارماهه از نزدیک ندیده تو رو
ولی تو تموم نشدی... تو هنوز هستی... هنوز در من شدیدا زنده ای
.
.
جمله ها چه بی سر و ته شدن... ریتم به هم خورده... دوباره محاوره ای و ادبی درهم شده
.
.
تو هستی... من حست می کنم...
تو برمی گردی... تو نرفته بودی که بخوای برگردی
صدام می کنی...