با من به بهشت بیا...

۵۶ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۵ ثبت شده است

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۱۲ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۸:۲۶
شیرین

روز مرد صورتی دوست داشتنی من مبارک 

:) 

:*


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۸:۱۲
شیرین
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۱۰ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۳:۵۵
شیرین

همیشه توی دلگیرترین و بریده ترین حالت هام.. سنتورنوازی شالیزارو پلی می کردم که دل سیر گریه کنم 

چون منو یاد حال و روزایی از خودم مینداخت... یاد شهر... یاد غربت..  یاد یه حس سبز.. یاد ریشه... یاد یه دلبستگی عجیب همیشگی


امروز که توی نفس بریدن هام... گذاشتمش... گیج و مبهم سرمو می چرخوندم و هیچ حسی بهم دست نمیداد 


عجیب بی وطنم کردی 


دلم میگفت نه این نه... فقط او... فقط اقلیم و حال و هوای او... 


عجیب از همه چی جدام کردی 


وطن بزرگترین دل بستگیم بود 


از این محیط رفتن جالب ترین دل خوشی و فانتزی


منو به دردی انداختی که دیگه نه وطنی می شناسم... نه رفتن و فانتزی! 


و من پرم از میل ویرون کردن تو

پر از دوست داشتنت 

پر از خواستن 


و تو منو باور کن... 

تا کی و کجا؟ میخوای مست و گیج بمونی که این کی بود؟ چی شد؟  چرا؟ چرا حالا؟  چرا اینطور؟ 


تو کنار من ویرون میشی و من با ارزش می بینمت... انکار نکن... نپوشون 



۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۰ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۱:۴۱
شیرین

منم که شهره شهرم به عشق ورزیدن

منم که دیده نیالوده ام به بد دیدن

وفا کنیم و ملامت کشیم و خوش باشیم

که در طریقت ما کافریست رنجیدن

... 

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۰ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۹:۳۶
شیرین

همه چیز درسته... 

روحمو آلوده نکردی... می تونم ازت جدا بشم 

بهت مدیون نیستم... می تونم فراموشت کنم 

نمی بینمت...  می تونم نادیده بگیرمت 


فقط مشکل اینجاست که 

بدون تو قلبم نمی زنه :)  


۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۰ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۹:۳۳
شیرین

شاید یه روزی برای بچه های کلاست تعریف کنی که یه شب یکی بهم پیام داد... چهارتا جمله عجیب غریب نوشت! فک کنم نمره می خواست

شما این کارو نکنید...

اگر حرفی دارید مستقیم بگید... 

بعد بخندی... 

بخندی و من دورادور دل ضعفه بگیرم 

کاش امشب نبود 

کاش امشبم با خیالت خوابم نمی برد... از درد و دوری

صبح که بیدار می شدم قلبم آروم بود 

می دونی چرا؟  چون خوابتو دیده بودم

چون می تونستم امیدوارم باشم

یعنی واقعا تو از من دور بودی و من به تو نزدیک؟؟  همین؟؟؟ 

باور نکردنیه... 

یارمو بهم برگردونید... یارمو برگردونید... 


۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۰ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۲:۰۱
شیرین

مثل مسافرایی که سرشونو از شیشه ماشین میارن بیرون.... 

چشماشونو می بندن... 

تا هوای تازه رو حس کنن

به خدا گفتم.. بیا به هم قول بدیم خیلی طول نکشه 

مریم یه رفیقه که داشتنش نعمته... 

مریم خیلی اصرار کرد که بهش پیام بده :-P ولی می دونست که من زیربار نمیرم 

یه برنامه هایی تو ذهنمه 

نمیزارم بیمارگون بشه!  فوقش میرم با عطیه حسینی صحبت می کنم 

فقط خدا می دونه تو پیش خودت چی فکر می کنی

آدم حیفش میاد به این دوست داشتن اینقدر واقعی.......  

کاشکی خوب تموم شه این قصه 


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۲:۲۹
شیرین

فکر می کردم سنت شکنی کردم!  اما انگار هنوز سنت آروم اروم در خود شکستن و یکهو متوجه شدن هنوز هم باقیه 

امشب فهمیدم که چند وقته... وقتی سر به بالینم می زارم... قلبم سنگین میشه 

بعد کلا پروسه جوری پیش میره که یه خسته مفلوک میشم که نمی تونه بخوابه

شب به شب انگار بدتر میشه 

آروم نمیشم! باورم نمیشه ولی واقعا نبودنت احساس میشه!! 

هیچ وقت نمیزارم بفهمی که چه قدددر... چه قدر... 

اصلا به کلام در نمیاد... 

نباید کلامشو بدونی

باید چشمامو بخونی

نباید بدونی اون دختر جادویی پر شر و شور و پر مفهوم و حتی فرشته گون و ماه گون..  

بدون تو به چه حال و روزی میفته 

زیر دست خشانت بار قسمت هایی از وجودم 

زیر بار جبر تقدیر

زیر بار بدون تو زیستن و واحد های زندگی را گذراندن 

کمر خم نمی کنم 

ولی... 

قلبم!!

و چه دانی که چه حالیست... 

وقتی تو بودی.. عجیب خودم می شدم... 

همه چیز خیلی درست بود و به جا 

ولی حالا بدون تو

سخت دارم خودم میشم

سخت با استرس ها مقابله می کنم 

سخت... زیبا می شم

سخت...

اما همه شان می ارزه انگار

هر بار که خودم شم... یادت به دلم تازه میشه 

 روی ترس از آینده دیگه بالا میارم... 

دوست ندارم حتی از کنار فکرش رد شم... 

زخم خورده.... خندان و گریان...

با قلبی دردناک 

هنوز باید زیست

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۹ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۰:۵۹
شیرین

گفته بودم یک قدم از تو دنیایم را عوض می کند؟ 

ده دقیقه مونده بود به چهار... تپش قلب گرفتم و دست از خوندن کشیدم 

پله ها رو اومدم بالا و خودمو کشوندم تو حیاط 

یه قلپی آب خوردم

در بسته بود و حتما نیومده بودی بیرون 

زود بود... زود 

چند دقیقه چرخ زدم... 

دیگه گفتم بی خیال میرم 

 دم پله ها ولی ایستادم

هی با خودم کلنجار میرفتم که برم یا نرم.. برم نرم.. برگردم برنگردم.. 

که یهو در با شدت باز شد 

فقط می دونم که طی یک عمل ناگهانی از روی ترس.. یه پله اومدم پایین تا دیده نشم 

حالا که فکر می کنم می بینم احتمالا فقط یکی دومتر بینمون فاصله بود

البته یکی دومتر ارتفاعی! نه خط صاف 

و توی زاویه دید من.. فقط یه قدم بود! یه قدم از تو 

یه مرده هم کج کج و با دستای تو هوا کنارت راه می رفت! 

فوق فوقش چهار یا پنج قدم می شد تا در خروجی.  

و خیلی با گام های بلند و خیلی سریع رد شدی وخیلی سریع و باشدت درو باز کردی 

من از توی شیشه دیدم که رفتی ولی صورتتو ندیدم!  حتی نفهمیدم چه رنگی پوشیدی 

هوات خورد به سرم... دلم یه جوری شد... 

آخه تو مث برق رفتی... 

ولی مثل همیشه پرشکوه و خواستنی برای من 

باورت نمیشه... بعد مدت ها احساس کردم که قوت گرفتم... 

گفته بودم حتی یک قدم از تو دنیایم را عوض می کند؟ 

تو نمازخونه که بودم صدای یه پسره بی شعورو شنیدم که اسمتو گفت و مسخره ت کرد :-| 

کلا تعریف خوبی های(!!) بچه های این کلاسو خیلییی شنیدم! با همدیگه هم خوب نیستن! چه برسه با... 

واسه همین فکر کردم شاید اذیتت کرده بودن 

اگه اینطور بود خیلی بی شعورن :-| 

حالا ببین کلهم فقط یک ساعت و نیم توی هفته میای اونجا... با کیا :-| 

اینقدر دوست داشتنی هستن که دوبارم نیومدی!! 

هعییی... یادش بخیر اون روزا... 

نازنین... 

+ یک قدم سریع به سمت من هم برمی داشتی خوب بود! 

البته نه عصبانی... شاد 

گرچه من برای اعصاب خوردیات هم دل ضعفه می گیرم!! 


۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۷ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۲:۴۰
شیرین