با من به بهشت بیا...

۳۱ مطلب در خرداد ۱۳۹۵ ثبت شده است

از دیشب بگیر... تا امروز... توی اتوبوس... خونه... هزار فکر به سرم چرخید 

ولی گمون کنم هیچ کدومشون پیروز نشدن زمام این مملکتو به دست بگیرن 

فقط می دونم بزرگترین چیزی که زندگی بهم یاد داد و این حس بهم اومد که : آهااا حالا شد!  دارم یه مرحله می رم جلوتر! ... صبر و سکوت بود. 

یه حس برگشتن به اصل داره!!  

صبر و سکوت در برابر همه صداها و قضاوت های درونم... اتفاقات بیرون..  همه چیز 

سخت بود ولی داره میشه... انگار داره میشه..  

لبخند به لب.. استوار

من شکست نمیخورم... 

عشق می ورزم و امید که این فن شریف 

چو هنرهای دگر موجب حرمان نشود... 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۱ خرداد ۹۵ ، ۱۷:۱۷
شیرین

داری جدا میشی... 

باور کن 

زندگی داره فرق می کنه 

نمیشه مثل قبل رفتار کرد و گفت تغییر کردم 

تغییر توی رفتارها مشهود میشه 

داری جدا میشی... 

نمیشه مثل قبل نوشت

مثل قبل فکر کرد 

مثل قبل... 

چشماتو باز کن..! 

ببین!! 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ خرداد ۹۵ ، ۱۹:۵۵
شیرین

به روز واقعه تابوت ما ز سرو کنید. 

که می رویم به داغ بلندبالایی.. 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ خرداد ۹۵ ، ۰۱:۴۵
شیرین

شاید سالها بعد اینجا را بخوانم و از خودم بپرسم چرا از آن روزهای خردادی... دیگر کمتر نوشتم؟ 

چرا.. چه شد؟ که سندی از آن روزها نه در وبلاگ و نه در دفترها... در دست نیست؟ 


آن سوال چندسال بعد را اینطور جواب می دهم :

زیادی غرق زندگی شده ام. دوست ندارم سرم را دقیقا بالا بیاورم و بفهمم کجا هستم و چه قدر از چه چیز گذشته... چقدر ممکن است مانده باشد!  اصلا من چند ساله ام؟ 

همین برایم کافیست که گاهی در خلوت خودم... خودم را به حماقت بزنم و با انگشت های دست حساب کنم روزها را 

و بعد از این کش آمدن... لبخند کشداری بزنم 

فکر می کنم خیلی اجحاف باشد در حق خودم که شماره ی آن برج که دیدمت را منهای این برج کنم یا برعکس!  و بعد اینقدر سریع به یک جواب ریاضی برسم 

آخر ریاضی چه می داند دقیقا از بهمن تا اسفند یعنی چه؟ از اسفند تا فروردین... از.. فرودین تا اردیبهشت!  اصلا شاید چند روز از لای دست های سرد و خشکش پایین بریزد.. 

خودم باید بنشینم مثل پیرمردها چرتکه بیندازم روزهایی که گذشت.. روزهای آینده... روزهایی که بی تو بود ولی تو را فریاد می زد... روزهایی که نمی دانستم... روزهایی که نمی شناختمت... حساب کنم 


این روزها... آسوده ام... مثل این است که روی آب دراز کشیده باشم 

چیزهایی دیده ام... حس کرده ام... این روزها که گفتنش ممکن نیست... اصلا نمی شود آوردش به حرف... فقط باید از آن ها یک آغوش ساخت و یک روز تو را گرفت... 

تنها همین ممکن است 

من در چشم های تو... خودم را... کودکی هایم را دیدم... 

من برگشتم به روزهای امن و واقعی 

به خودم.. به آغوش بی مکانی و بی زمانی 

به خیلی چیزها 

چشم هایم را که می بندم... فکر می کنم که چندسال اخیر را کابوس دیده ام... کابوس... 

پس دیگر ما را چه غم.. 

معاشران گره از زلف یار باز کنید 

شبی خوش است بدین قصه اش دراز کنید

به جان دوست که غم پرده بر شما ندرد 

گر اعتماد بر الطاف کارساز کنید


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ خرداد ۹۵ ، ۰۱:۰۸
شیرین
امروز میلاد خورشیده!  یک جورهایی دیشب حکم شب یلدا رو داشت :)) 



+آمدن تو به این زمین چه نعمتی شد برای من 

چه نعمتی

امروز را می ستایم... از ته قلب



۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۷ خرداد ۹۵ ، ۱۵:۲۴
شیرین

گمان می برم که خانه بوی مرگ زده ها را می دهد... 

چشم های سرد و بی مهرش... 

خانه ای که دارد یخ می زند 

اما من اینجا در اتاقم... در رویاهایم... 

چه آتشی به پا کرده ام با تو 

چه شوری دارد زندگی با تو 

چه مهری داری

دیشب بیرون آمده بودی از زیر بار سنگین لایه های روزهایی که گذشت 

جسم داشتی... مجسم بودی.. 

نزدیک بودی.. 

خیلی نزدیک 

گیج و متحیر چشم هایت را کاویدم... داشتم از خوشی می مردم 

خیلی نزدیک بودی 

پرسیدم... چه احساسی به من داری؟ 

گفتی... اولش هی دوست داشتم ببینمت

بعد دیدم که دلتنگت می شوم 

و بعد فهمیدم عاشق شده ام 

تو بودی با پیراهن سفید.. حتی بویت را احساس می کردم 

تمام روز با آن لحظه ها خوش می شدم 

تو مجسم بودی... زنده و واقعی 

به یاد آوردم... روزهای شیرین بودنت... احتمالا رویا نبوده است 

خیلی گذشته است 

و این تشخیص برای من... در این اتاقک تنها... 

مشکل شده است 


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ خرداد ۹۵ ، ۰۲:۳۹
شیرین

هیچ چیز مجازی آرامت نمی کند... 

هیچ چیز...  حتی پیام های خواهرت 

حتی صدایش... 

هیچ چیز مجازی آرامت نمی کند

اگر هم بکند موقتی... خیلی موقتی... 

هرکه هست باید رو به رویت بنشیند 

باید بتوانی لمسش کنی... 

بو بکشی... 

این ها حتی از شنیدن و حرف ها هم مهم تر است 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ خرداد ۹۵ ، ۰۱:۵۶
شیرین

نمی دانم... 

دیگر هیچ نمی دانم... 

فقط می دانم که دوستت دارم... 

باید بنویسم 

از حس شور زندگی

از روزهای خوب 

از جای خالیت 

نمی دانم 

دیگر هیچ نمی دانم


+ حرف هایم باید منتشر نشود... 


۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ خرداد ۹۵ ، ۲۳:۵۲
شیرین

Perte

Perte

.... 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ خرداد ۹۵ ، ۱۲:۰۱
شیرین

زیادی دارد کش می آید این روزها ها... 

ها ها... 

مهم نیست 

ما دیگر میان زمان و مکان گم شده ایم 

دیگر به یاد نمی آوریم چه قدر از چه چیز گذشته... 

کدام روز چه اتفاقی افتاد 

قانون نسبیت این روزها برای ما شدیدا حکمرانی می کند...

مثلا همه جای جهان من این روزها به مثابه حمام است؟  یادم نمی اید در حمام زمان زود می گذشت یا دیر 

اصلا نمی دانم این روزها واقعا زود می گذرد یا دیر 

اگر زود پس چرا دو روز پیش انگار ده روز گذشته؟ 

اگر دیر پس چرا این روزها گذشته؟ 

فقط می دانم از این بعدش را میل دارم هنرمندانه بگذرانم 

دیگر ناامیدی چرا؟  اصلا امید به چه... ناامیدی از چه 

در هرصورت که می گذرد و می شود 

چه بهتر که خوب بگذرد 

آینده در حوزه اختیار ما نیست...  


از احساسم برای تو بهتر که هیچ نگویم... راستش از کجایش بگویم؟  از خواب های قوی هرشب یا از افکار هر روز... یا از دلتنگی های عجیب 


راستش... می گذرد... 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ خرداد ۹۵ ، ۲۳:۱۴
شیرین