شاید سالها بعد اینجا را بخوانم و از خودم بپرسم چرا از آن روزهای خردادی... دیگر کمتر نوشتم؟
چرا.. چه شد؟ که سندی از آن روزها نه در وبلاگ و نه در دفترها... در دست نیست؟
آن سوال چندسال بعد را اینطور جواب می دهم :
زیادی غرق زندگی شده ام. دوست ندارم سرم را دقیقا بالا بیاورم و بفهمم کجا هستم و چه قدر از چه چیز گذشته... چقدر ممکن است مانده باشد! اصلا من چند ساله ام؟
همین برایم کافیست که گاهی در خلوت خودم... خودم را به حماقت بزنم و با انگشت های دست حساب کنم روزها را
و بعد از این کش آمدن... لبخند کشداری بزنم
فکر می کنم خیلی اجحاف باشد در حق خودم که شماره ی آن برج که دیدمت را منهای این برج کنم یا برعکس! و بعد اینقدر سریع به یک جواب ریاضی برسم
آخر ریاضی چه می داند دقیقا از بهمن تا اسفند یعنی چه؟ از اسفند تا فروردین... از.. فرودین تا اردیبهشت! اصلا شاید چند روز از لای دست های سرد و خشکش پایین بریزد..
خودم باید بنشینم مثل پیرمردها چرتکه بیندازم روزهایی که گذشت.. روزهای آینده... روزهایی که بی تو بود ولی تو را فریاد می زد... روزهایی که نمی دانستم... روزهایی که نمی شناختمت... حساب کنم
این روزها... آسوده ام... مثل این است که روی آب دراز کشیده باشم
چیزهایی دیده ام... حس کرده ام... این روزها که گفتنش ممکن نیست... اصلا نمی شود آوردش به حرف... فقط باید از آن ها یک آغوش ساخت و یک روز تو را گرفت...
تنها همین ممکن است
من در چشم های تو... خودم را... کودکی هایم را دیدم...
من برگشتم به روزهای امن و واقعی
به خودم.. به آغوش بی مکانی و بی زمانی
به خیلی چیزها
چشم هایم را که می بندم... فکر می کنم که چندسال اخیر را کابوس دیده ام... کابوس...
پس دیگر ما را چه غم..
معاشران گره از زلف یار باز کنید
شبی خوش است بدین قصه اش دراز کنید
.
.
به جان دوست که غم پرده بر شما ندرد
گر اعتماد بر الطاف کارساز کنید