بادها...
بشارتی بودند
برای باران ها!
قلب هامان برآشفت و
اتفاق افتاد...
+ نوشته شد همین ظهر با قلبی آشفته
البته نیمه ی اولش برای دیشب بود
بادها...
بشارتی بودند
برای باران ها!
قلب هامان برآشفت و
اتفاق افتاد...
+ نوشته شد همین ظهر با قلبی آشفته
البته نیمه ی اولش برای دیشب بود
ای شیرین ترین.. صبر و انتظار دنیا
1.وقتی به زندگیم فکر می کنم...
می بینم تو قشنگترین اتفاق زندگی منی
که دلم نمیخواد یه لحظه هم ازش جدا شم...
2. کنار تو اونقدرررررر آرووووم و روشنم.. که می ترسم از آرامش و روشنایی بمیرم....
+ این چه حسیه... چه حسیهههه...
+ انگار رفرش شدم...
و از این دست حرف ها... کم نبود اون روزها
به قول لورکا...
آیا تو را چون آن روزهای ناب ... دوست خواهم داشت؟
همش خودمو می زنم به اون راه! یعنی واقعا به زودی می رسه اون لحظه ای که این همه روز منتظرش بودم؟
وای نه... آی دونت بیلیو ایت...
&یه جور رنج خاص توی زندگی روی زمین هست... مثل اون مرد لاغر ترسناک که امروز مزاحمم شده بود.
وایمیسه نگاهت می کنه... هرجا میری دنبالت میاد
میخوای دورش بزنی ولی نمیشه
جاش بزاری *ولی نمیشه...
آااای خدا جونم...
&انگاری دارم موتور بازی می کنم! از اینا که توی گوشیا هست. باید از بین موانع و ماشین هایی که میخوان بهت بزنن رد شی... تا منهدم نشی
موانعی مثل ترس ها... ماشین هایی مثل آدم هایی که می تونن همه انرژی که با زحمت جمع کردی، خالی کنن...
&همه چی درست و بهترین پیش میره
مطمئنم...
این حال الان هم خییییلی طبیعیه... خییلی
امشب عروسی دوستم بودیم ^_^
تازه یکی دیگه شونم اومد گفت چهارشنبه عروسیمه! همین الان یهویی :))))
سه شنبه هم مامان مریم دعوت کرده! :-D
این هفته را هفته ی عروسی و مهمونی نامگذاری می کنیم :-P
.
.
اصلا تا حالا توی زندگیم اینقدر مهمونی و تولد و عروسی توی سه ماه نرفته بودم
اینا هم همش به خاطر دوستامه البته:))))
.
.
چندسال پیشا که مامان اینا مهمونی بیشتر می رفتن، من همش فراری بودم. به هر بهانه ای توی خونه می موندم
البته کاملا حق داشتم!
مسلما هیییچ آدمی از دیدن کسایی که واقعا دوستش دارن و دوستشون داره، ناراحت نمیشه
تنها دلیل گریه این روزها
.
.
.
.
پیازه خب :-D
یعنی همیشه اشک منو درمیاره.
این روزهای تابستون هیچی نداشت اگه، منو آشپز کرد حداقل! البته قبلشم بودما ولی خب...
دو هفته که مریض شده بودم، هیچی درست نمی کردم. اصلا به بوی مراحل پخته شدن غذا که فکر می کردم، حالم بد میشد :-D
مامان احساس کمبود پیدا کرده بود. الان دوباره دارم برمی گردم به دوران اوجم :-P
البته به قول صابره صادقی، آشپزی رو دوست دارم نه برای اینکه یه زنم و باید دوست داشته باشم، دوستش دارم مثل هر مردی که ممکنه آشپزی دوست داشته باشه
امروز اهالی خانواده با هم قهر بودن :-|
منم البته کاریشون نداشتم، مشغول اتاق تکونی ام!
تابستان خود را اینگونه گذراندم که فقط بگذرانم :)) ولی مطمئنم که کارهای متنوعی انجام دادم. در کل جالب بود.
با اینکه حوصله کارهای جدی رو نداشتم . مثلا میخواستم درباره سایبرسایکولوژی بیشتر بدونم چون خیلی برام جذاب بود ولی نشد. یا ازین جور کارها... میخواستم همه کتاب های نخونده م رو بخونم و وارد فاز دیگه ای از کتاب ها بشم ولی نشد.
حالا اینا رم نگفتم که افسوس بخورم. نمی تونستم به خودم فشار بیارم خببب:-D
همینکه کارهای جالب و متنوع انجام دادم و شناخت های جدیدی کسب کردم، خودش کلیههه!
آخ جون! فردا شنبه س.. بعدشم یک شنبه س... بعدشم همینجوری هی هفته ادامه پیدا می کنه
شاید باورتون نشه ولی واقعا همینطوره:-P حتی میگن هفته به انتهای خودش هم نزدیک میشه! در این حد!
بچه ها بالاخره تصمیم گرفتن برن دانشگاه این هفته. بینشون اختلاف بود برای رفتن و نرفتن :-D
تصمیم بچه های اون کلاسو نمی دونم ولی اون چند نفری که من دیدم، به قیافه هاشون میخورد بچه های مثبتی باشن! حالا دیگه نمی دونم!
خب دیگه... فعلا O:-)
من ماه خوشبختم
ماه خورشید
ماه روز
جادوی روشن شب های تار نیستم
ولی
آویز شادمان آسمان آبی ام...
+ داغ داغ! تازه نوشتم
+ چیزایی که تابستون نوشتم، اول با شک و تردید برای عطیه و مهسا می فرستم
آخه اون احساسی که توی پاییز بود خیییلی فرق داشت
اینا هم یهویی هستن ولی نه اون جوری که برم تو آسمونا :)))
شایدم سخت گیر شدم
نمی دونم!
شایدم به خاطر هوای تابستونه