با من به بهشت بیا...

بادها... 

بشارتی بودند 

برای باران ها! 

قلب هامان برآشفت و 

اتفاق افتاد... 


+ نوشته شد همین ظهر با قلبی آشفته 

البته نیمه ی اولش برای دیشب بود 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ مهر ۹۵ ، ۱۳:۴۰
شیرین

ای شیرین ترین.. صبر و انتظار دنیا 

هرکسی ترین های دنیای خودشو داره 
توی جهان کلی عزیزترین و کلی مهربون ترین و کلی شیرین ترین و کلی زیبا ترین و...  هست 
غمت...  دانه آوازی می شود 
نهفته در خاک دل... 
تو فکر کارهای جدیدم... آرزوی موفقیت برای شما و خودم 
خیلی وقته که روزگار عوض شده 
زندگی از جایی شروع شد که تو بودی
تیتر... سوزان بویل
به حس الان نزدیکه
خیلی دوستش دارم 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ مهر ۹۵ ، ۱۱:۱۴
شیرین

روزی... 

با حسی که تمام جهان در آن جاگیر است 

خواهم مرد... 


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ مهر ۹۵ ، ۱۰:۵۷
شیرین
یه چیزی ته دلم همش می گفت امروز نمی شه ها :-\ 
نیومدن بچه های اون کلاس.. ما هم یکی از استادامون نیومد 
دیگه اومدم خونه. 
امروز کلا خلوت تر از روزای قبل بود. کاش ما هم نمی اومدیم این هفته رو :-\ 


به هرحال مهم نیست... اون قدر گذشته که با یکی دو هفته این ور و اون ور، چیزی عوض نمیشه 
مهم اینه که می شد الان اصلا مساله یکی دو هفته مطرح نباشه 
بلکه مساله ماه ها یا هیچ وقت باشه 

B-) 


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ مهر ۹۵ ، ۱۷:۱۶
شیرین

1.وقتی به زندگیم فکر می کنم... 


می بینم تو قشنگترین اتفاق زندگی منی


که دلم نمیخواد یه لحظه هم ازش جدا شم... 


2. کنار تو اونقدرررررر آرووووم و روشنم.. که می ترسم از آرامش و روشنایی بمیرم.... 

+ این چه حسیه... چه حسیهههه... 

+ انگار رفرش شدم... 


و از این دست حرف ها... کم نبود اون روزها 

به قول لورکا... 


آیا تو را چون آن روزهای ناب ... دوست خواهم داشت؟


همش خودمو می زنم به اون راه! یعنی واقعا به زودی می رسه اون لحظه ای که این همه روز منتظرش بودم؟ 

وای نه... آی دونت بیلیو ایت... 


&یه جور رنج خاص توی زندگی روی زمین هست... مثل اون مرد لاغر ترسناک که امروز مزاحمم شده بود. 

وایمیسه نگاهت می کنه... هرجا میری دنبالت میاد 

میخوای دورش بزنی ولی نمیشه 

جاش بزاری *ولی نمیشه...


آااای خدا جونم... 


&انگاری دارم موتور بازی می کنم!  از اینا که توی گوشیا هست. باید از بین موانع و ماشین هایی که میخوان بهت بزنن رد شی... تا منهدم نشی 

موانعی مثل ترس ها... ماشین هایی مثل آدم هایی که می تونن همه انرژی که با زحمت جمع کردی، خالی کنن... 


&همه چی درست و بهترین پیش میره 

مطمئنم... 

این حال الان هم خییییلی طبیعیه... خییلی


*البته آخرش از دستش در رفتما! :-| خیلی ترسیده بودم :-| نمی دونم چرا اون جوری بود 
تا حالا این مدلیشو ندیده بودم. عین جن هرجا می رفتم میومد 
چند قدم عقب می رفتم اونم میومد :-| 
فک کنم تفریحش این بود که دخترهای تنها رو سکته بده 
اصلا هم تیپ خفن واینا نبود. خیلی مسخره بود... درواقع خیلی ترسناک 
اولش خیلی تعجب کردم.. با اون حالتش یه لحظه فکر کردم اسکیزوفرنی گرفتم ولی خب وقتی به اون راننده تاکسیه نشونش دادم و دیدش.. خیالم راحت شد سالمم :-P 

حیف آدمیزاد که راحت حیف میشه 
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ شهریور ۹۵ ، ۲۳:۰۳
شیرین

امشب عروسی دوستم بودیم ^_^ 

تازه یکی دیگه شونم اومد گفت چهارشنبه عروسیمه! همین الان یهویی :)))) 

سه شنبه هم مامان مریم دعوت کرده! :-D 

این هفته را هفته ی عروسی و مهمونی نامگذاری می کنیم :-P 

اصلا تا حالا توی زندگیم اینقدر مهمونی و تولد و عروسی توی سه ماه نرفته بودم 

اینا هم همش به خاطر دوستامه البته:)))) 

چندسال پیشا که مامان اینا مهمونی بیشتر می رفتن، من همش فراری بودم. به هر بهانه ای توی خونه می موندم 

البته کاملا حق داشتم!

مسلما هیییچ آدمی از دیدن کسایی که واقعا  دوستش دارن و دوستشون داره، ناراحت نمیشه 



۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ شهریور ۹۵ ، ۰۰:۵۳
شیرین

تنها دلیل گریه این روزها 

پیازه خب :-D 


یعنی همیشه اشک منو درمیاره.  

این روزهای تابستون هیچی نداشت اگه، منو آشپز کرد حداقل!  البته قبلشم بودما ولی خب...  

دو هفته که مریض شده بودم، هیچی درست نمی کردم. اصلا به بوی مراحل پخته شدن غذا که فکر می کردم، حالم بد میشد :-D 

مامان احساس کمبود پیدا کرده بود. الان دوباره دارم برمی گردم به دوران اوجم :-P 


البته به قول صابره صادقی، آشپزی رو دوست دارم نه برای اینکه یه زنم و باید دوست داشته باشم، دوستش دارم مثل هر مردی که ممکنه آشپزی دوست داشته باشه 


امروز اهالی خانواده با هم قهر بودن :-| 

منم البته کاریشون نداشتم، مشغول اتاق تکونی ام! 


تابستان خود را اینگونه گذراندم که فقط بگذرانم :)) ولی مطمئنم که کارهای متنوعی انجام دادم. در کل جالب بود.

 با اینکه حوصله کارهای جدی رو نداشتم . مثلا میخواستم درباره سایبرسایکولوژی بیشتر بدونم چون خیلی برام جذاب بود ولی نشد. یا ازین جور کارها... میخواستم همه کتاب های نخونده م رو بخونم و وارد فاز دیگه ای از کتاب ها بشم ولی نشد. 

حالا اینا رم نگفتم که افسوس بخورم. نمی تونستم به خودم فشار بیارم خببب:-D 

همینکه کارهای جالب و متنوع انجام دادم و شناخت های جدیدی کسب کردم، خودش کلیههه! 


آخ جون! فردا شنبه س.. بعدشم یک شنبه س... بعدشم همینجوری هی هفته ادامه پیدا می کنه 

شاید باورتون نشه ولی واقعا همینطوره:-P حتی میگن هفته به انتهای خودش هم نزدیک میشه! در این حد! 


بچه ها بالاخره تصمیم گرفتن برن دانشگاه این هفته. بینشون اختلاف بود برای رفتن و نرفتن :-D 

تصمیم بچه های اون کلاسو نمی دونم ولی اون چند نفری که من دیدم، به قیافه هاشون میخورد بچه های مثبتی باشن! حالا دیگه نمی دونم! 


خب دیگه... فعلا O:-) 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ شهریور ۹۵ ، ۲۲:۴۰
شیرین
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۲۶ شهریور ۹۵ ، ۲۱:۵۰
شیرین

من ماه خوشبختم 

ماه خورشید 

ماه روز 

جادوی روشن شب های تار نیستم 

ولی 

آویز شادمان آسمان آبی ام...


+ داغ داغ! تازه نوشتم 

+ چیزایی که تابستون نوشتم، اول با شک و تردید برای عطیه و مهسا می فرستم

آخه اون احساسی که توی پاییز بود خیییلی فرق داشت 

اینا هم یهویی هستن ولی نه اون جوری که برم تو آسمونا :))) 

شایدم سخت گیر شدم 

نمی دونم! 

شایدم به خاطر هوای تابستونه 



۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ شهریور ۹۵ ، ۲۰:۰۶
شیرین
خوشحالم
مثل چی خوشحالم 
اون قدر که خودمم باورم نمیشه که... 
خوشحالم! 
بعد این همه روز یا درواقع ماه... بند اندوه بودن، بدنم عادت نداره به این وضعیت 
باید بهش هی زد که بلند شو، 
نیروی بزرگی برای حرکت هست 
حرکت برای زندگی 
حرکت برای چیزهای ساده ی زندگی 
حتی برای خندیدن و مثبت بودن 
برای خوشبین بودن به روز 
حالا تنها جمله ای که به قلبم می گم اینه :
قوی باش... 
Be strong 
آخی! یاد اون آهنگه افتادم که سامی یوسف توش میخوند بی استرانگ! فکر کنم ندارمش الان 
آره نیاز دارم به قوی بودن 
آیکون توجه کردن به خواسته های درونی :-P 
به نظرم برای خودم خیلی بی شعوری و نامردیه که الان بخوام به چیزهای منفی فکر کنم 
هرچه باداباد بابا 
 چیزی برای از دست دادن ندارم که بخوام غصه شو بخورم :))))  
دوستتون دارم ای اندک خوانندگان وبلاگم ^_^  روشن ها و خاموشان 
حتی عاشقتونم و متعلق به همتونم و اینا (آیکون شخص خودشیفته) 
واقعا خیلی تحمل داشتید که منو همه ی این روزها خوندین :-D 
خودم می دونم که خوندن وبلاگ های خیلی شخصی، به اعصاب و روان آدم فشار بیشتری میاره :-\ 
ولی خب توی این روزها که نوشتن حرف های دلم روی کاغذ برام ممکن نبود، اینجا خیلی خوب بود و حضور شما باعث می شد که خویشتن دار تر باشم و به نسبت کمتر تن به غرق شدگی مطلق بدم B-) 
ممنونم :-) 
۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ شهریور ۹۵ ، ۲۱:۵۸
شیرین