وااای عکستووووووووو!
چه خوووووبههههههه
من تااازه دیددددمممم
عزیزززممممممممم
^_^
قللللبببببب
وااای عکستووووووووو!
چه خوووووبههههههه
من تااازه دیددددمممم
عزیزززممممممممم
^_^
قللللبببببب
خبببب
اصلا صبح دلم نمی خواست پاشم. بعد که راه افتادم خواستم استرس داشته باشم ولی قلبم قوی بود!!!
میدون که پیاده شدم یهو شیوا رو دیدم. همش می ترسیدم به خاطر این قانون جدید و حرف هایی که قبلا درباره انتخاب واحد زدیم، بخواد توی انتخاب واحد من خیلی مشارکت داشته باشه ولی خب تا دانشگاه حرف زدیم و دیگه خیلی کاری به کارم نداشت.
بعد تا وارد دانشگاه شدم، یه دختره رو دیدم که با گروه ما نبود ولی ترم قبل زبان با ما بود. همش هم من با یه دختر دیگه اشتباهش می گرفتم :-| آخرش نفهمیدم کدومشون نهاله ولی هردوتاشون همیشه وقتی منو می دیدن خیلی خوب برخورد می کردن.
جالب بود که توی حیاط بود ولی برگه انتخاب واحدش دستش بود. من تا این صحنه رو دیدم، سریع رفتم پیشش، پرسیدم خوبی؟ ترم چندی و اینا... :-D بعد گفتم ببینم واحدهاتو.. بعد گفت بیا
دیدم... دیدم چه دیدنی! اسمت که بود... درسشم بود! خیلی حس باحالی بود. ساعت و روز رو توی ذهنم نگه داشتم و رفتیم بالا
چندتا از بچه ها پیش خانم ابراهیمی بودن. برگه هاشونم پیششون بود خداروشکر.
بعد دیدم واااای تداخل ندارهههههه...
هنوزم می ترسیدم که نکنه یهو بگه نمی تونی با گروه های دیگه برداری
بهش گفتم میشه واحد های مهارت مشترک و عمومی رو با گروه های دیگه بردارم؟
گفت اگه ساعتش بخوره آره.
خیلی هم اصرار داشت که من بیست وچهار واحد بردارم که ترم بعد با خیال راحت تمومش کنم
بعد بهش گفتم الان برنامه یکی از گروه ها رو دیدم و فلان درسو ساعت پنج پنجشنبه فکر کنم بهم بخوره
حالا هی نگاه می کرد می گفت نه همچین چیزی نیست! این درسو فقط یک ونیم تا سه داریم
منم میگفتم نه هست :))) خودم دیدم
بعد گفت خب این چهارواحد رو مهمان مراکز دیگه شو
گفتم ولی خودم دیدما! مطمینم!
نگاه کرد دید! عه آره :)))
برام زد و اینا... قرار شد دو واحد دیگه هم موقع حذف و اضافه بردارم
ولی اصلا خوبیش به اینه که خیلی خوب جور شد! یعنی من از یک ونیم کلاس داشتم پنج شنبه تا پنج! شیوا هم وسوسه شده بود برداره
تازه خوب ترش هم این که کلا انگار کلاسشون پونزده نفرن!
تازه بهتر هم که ساعت آخره
تازه اون چند نفریشون که من دیدم آدم های خوبی بودن.
اگه اون دختره رو توی حیاط نمی دیدم... اگه گروهش همونی نبود که باید من می دیدم ... مطمینا یکی دوهفته دیگه هم توی دلشوره سپری می کردم.
اگه اگه... شیوا رو ندیده بودم زودتر... اگه...
هوففففف
ولی یه جوری بودم...
واقعا دلشوره جرات می بخشد!
دیگه ندونستم چه جوری از خدا تشکر کنم...
یه نکته جالب :
وقتی اتفاقات خوبی برام افتاد که یه قدیسه نبودم :-)
اما پر از خستگی و انگار امید..
پس کلا آدم باش آدم... زمینی و خاکی و احمق و ترسو
ترسویی که ترس هاشو به سختی کنار می زنه... نهایت شجاعته
و همیشه فراموشکاره...
اما سعی می کنه به یاد بیاره... این نهایت تلاشه
گرم و زنده روی شن های داغ ساحل
زندگی را درود خواهم گفت
تا قاصد میلیون ها لبخند باشم...
با اندک زیادی دخل و تصرف:))))
+ خیلی شگفت انگیز بود... اصلا فکرشو نمی کردم
انشالله می بینمت... پنجشنبه هفته بعددددد
یوهووووووو
هورااااااااااااااااااااااا
هنوز خونه نرسیدم. بعدا مفصل میگم! عالی بود همه چیز
دوران خوش آن بود که با امید به سر شد
باقی همه بی حاصلی و بی خبری بود!
با اندکی دخل و تصرف :-|
+ واقعا...! آدم بدون امید می میره قشنگ
استیکر آدم پنجاه پنجاه امیدوار واهی
که میگه واهی که اگر واهی نبود بیشتر ذوق کنه
اگرم واهی بود پیش خودش ضایع نشه
+ البته یه جورایی پذیرفتم
قبلا گفته بودم ایمان دارم بهترین اتفاق ها میفته حتی اگه ظاهرا سخت به نظر بیاد
خب... همینه
کاش همه زن های جهان، جادوی خاص زنانگی خودشون رو کشف کنن
کاش همه زن های جهان، جایگاهی برای پذیرش قدرت خاص و متفاوت دیگری باقی بگذارن
کاش همه زن های جهان، مات اویی باشند که باید
کاش همه زن های جهان، اون قدر زن باشن که بتونن نقاط ضعف و قوت یک نفر رو توی یک ظرف بریزن، هم بزنن و عمیقا دوست داشته باشن
کاش همه زن های جهان، بتونن از هیچ، چیزی خلق کنن به اسم عشق و دوست داشتن و فرصت
کاش همه زن های جهان، اون قدر قدرت زنانگی داشته باشن که تحقیرها و خشم ها نسبت به جنس به اصطلاح ضعیف، به فراموشی سپرده بشه
کاش همه زن های جهان، کمی بیشتر به جای واکنش های سریع، سکوت و توجه کنن و فرصت بدن تا کسی دربرابرشون نقاب نزنه
کاش همه زن های جهان، از اینکه انگشت اشاره رو به سمت خودشون برگردونن نترسن و گاهی خودشونو بازخواست کنن... شجاعت!
+ ایده از حرف های زنانه با خواهر
از وقتی چشم باز کردم به امروز...
خونه و خیابون...
بی اختیار توی ذهنم تکرار میشه :
جهان بس فتنه خواهد دید
از آن چشم و از آن ابرو...
جهان بس فتنه خواهد دید
از آن چشم و از آن ابرو...
جهان بس فتنه خواهد دید
از آن چشم و از آن ابرو...
کاش همه مردهای جهان ادبیات می خوندن
کاش همه مردهای جهان شعور درک احساسات خودشون و دیگری رو داشتن
کاش همه مردهای جهان به زندگی، مرگ و فلسفه فکر می کردن
کاش همه مردهای جهان توی راه شناختن خودشون و عزیزانشون کمر همت می بستن
کاش همه مردهای جهان با همه حواس پرتی هاشون، حواس جمع چیزهایی که باید می شدن
کاش همه مردهای جهان به زن ایمان می آوردن
کاش همه مردهای جهان اون قدر مرد بودن که جایی هرچند کوچیک برای بها دادن به چیزهای ندیدنی توی زندگیشون باز می کردن
کاش همه مردهای جهان قلبشونو میشکافتن
کاش همه مردهای جهان به جای قدم زدن و فراموش کردن، گریه می کردن
کاش همه مرد های جهان به جای بازی کردن نقش معمول و دیکته شده ی یک مرد، خودشون بودن
کاش...
+ از چیزهایی که این اطراف می بینم
آدم ناراحت میشه که یه آدم یا اکثریت.. به خاطر چیزهایی که از بچگی براش ساختن و یه جورایی تربیت و تفکر جمعی، از مهم ترین جنبه های انسانی خودش دور بشه و فکر کنه خیلی غیر معموله پرداختن بهش
وقتی می بینی چه قدر مثلا به فلانی میاد که جور دیگه ای باشه... ناراحت کننده س
یه زندگی کارمندی.. بازنشستگی و دیگر هیچ؟
پول روی پول و همین؟
+ از این کاش ها برای زن ها هم زیاد میشه نوشت