با من به بهشت بیا...

فکر این باش که چقدر با چشمات 
ذهن این خونه پر از تصویره 

فکر این عاشق مغروری که 
تو بخوای پای نگات می میره... 



+ تم حالا... با چشم های اشک آلود! :))))  
اشک نبود آدمی غمباد می گرفت و می ترکید قطعا! 

+ فک کنم لازم باشه بگم اشک آلودگی.. مربوط به خونه س و نه چیزی بیش! 
شاید هم کمی بیش! 

+ آیم فاین! 
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ بهمن ۹۴ ، ۱۹:۰۹
شیرین
فیلمی که دوست دارم چندین بار ببینمش... 

خوشحالم که از این یه مورد ناامید نشدم!! 

موسیقیش هم فوق العاده س!  آلبومشو الان دانلود کردم 

هرچیزی که بوی شمال بده... من رو می کشه رسما! 

مثل خوندن چندین باره بار دیگر شهری که دوستش می داشتم... 

چه قدر قصه گمشده دارم... 

چه قدر نقاط تاریک و ابری... 

همین چند شب پیش بود که بهش گفتم... اولش یه قصه بود... بعد تو پیدا شدی... 

فقط... 
زندگی واقعی ما.. اون جوری نیست که میخوایم... شکل قصه مون نیست

در نهایت داستانش می کنیم... بهش شکل هنری می دیم تا از شر اون حسی که خفه مون می کنه و شاید ناکامیه خلاص شیم... 
یه جورایی بهش تحقق ببخشیم!!! 

کلی قصه... و باز رویا... 
رویای پرسه زدن تو شهر... رویای شهر... رویای باروناش... رویای خیابوناش... 
از نفس کشیدن این هوا خسته م... 
توی اون هوا آروم گرفتن و نفس کشیدن... و خنکی و شب مرطوب... 
و بعد اون قدر بنویسی که هرچی تاریکیه از روحت خارج کنی... 


+ وقتی وعده قدم زدن توی خیابونای شهر رو می داد... فکر نمی کرد، او هروقت از خیابون ها میگه... یادش میفته؟ 

+ اگر از قضا بزند و یکی پایش واقعی در زندگی ما باز شود و این ها... عجب بدبختی است واقعا 
چون من اصلا نمی توانم بین رویا و دیوانگی ها و بارانی و این خشکی و عقلانیت و کویری.. توازن برقرار کنم!! 

آخرش هم به یک اقلیمی می رسم... یکپارچه... شبیه همان روستایی که بین راه مازی و تهران بود... 
مرداد 93 با خواهرومتعلقش.. رد شدیم و آش خوردیم و البته نماز! 

نه خیلی خشک.. نه خیلی مرطوب.... 

بعد از خوشی این زیبایی اقلیمی... می میرم!! 

+ عین... نمی دونه من چه قدر تناقض اقلیمی دارم! 
رفتن از شهر... بزرگترین چیزی بود که روم تاثیر گذاشت و سایه شو همه جای زندگیم... همه جای این وجودم... احساس می کنم.....
من نمی دونم خودم کیم!  
همیشه میخوام توصیف کنم ولی نمیشه... 
هیچ جوری نیستم... 
هیچ جوری نمی مونم

+ رفته بودم بالا... کلی خودمو بیرون ریختم... 
ترس لعنتی
ینی میشه دوباره خودم بشم؟ 


+ کودک که بودم... با وطن بودم ولی یکجورهایی بی وطن... 

+ و همیشه گمگشتگی... 

+ ممنون عین... ممنون خدا... که گذاشتی چشم ها و لبخندشو... ضبط کنم...  و با تصور کردنش راحت تر بتونم خودم بشم 
فکر می کنم به طرز عجیبی شاید... شاید... شاید...  ع.  ا.  ش.  ق شدم... شاید... 

+ به قول مهسا... اون قدر بهم آسیب زده که نمی تونم برگردم... 
شاید دیوانه بزرگ... دیوانه کوچک را بی بال و پر می کند...  و دیگر هیچ 
هوای دیوانه بزرگ را کردن... مثل هوای خودمه... مثل اینه که دلم... برای نقطه های تاریک وجودم تنگ بشه... 
به خاطر همین قلبم به درد میاد... 

+ بله این وارشه... با بارون فرق می کنه(دیالوگ فوق العاده مصفا)  معللوومممههه نویسنده وطنشو با تمام وجودش درک کرده 

+ معلومه که خسته ای... بخواب دیوونه هه!  
_می ارزید... 


+ نگفته بودم... 
دیدن بابا اون قدر حالمو آشفته کرد.. که فردا نمیرم ببینمش... 
چشم هامو می بینم و اون حس... ابروهامو و... 
خلاصه دخترشم... بایدم شبیهش باشم
ولی آشفته م می کنه... 
شاید دیوانه بزرگ... دیوانه کوچک را بی بال و پر می کند... 

از تحملم خارج میشه... احساس می کنم کسی میخواد تسخیرم کنه... 

همه روزای پارسال و خاطرات رو جوری به یاد میارم که انگار زیرآب بودم 

و کلا پارسال هم همش احساس زیرآب بودن می کردم 

ولی حالا مثل این می مونه که گه گداری کله تو بکنی توی آب... این حس خوبی نیست انصافا 

و فقط هواییت می کنه که به سودای نابودی و علاقه به نیست شدن پاسخ مثبت بدی و بخوای همونجا بمونی و بمیری ولی خب ممکن نیست و این فاجعه تره 

پس ترجیح میدم نبینمش و فقط دلم براش تنگ بشه!  که شاید اونم بعد چند وقت فراموش شه 

+ دیدار به بهشت... 

+ این بهشت دقیقا اصلا به این مفهوم نیست که این افراد یا فرد و خودمو فرشته می پندارم 
اصلا و ابدا 
چون اینطور نمی پندارم... همچین رویایی رو می پرورونم! 


+ عین... شاید منو به سمت تعادل می بری... حالا احساس می کنم دلم برای صدای خنده هات و نور روشن پیشونیتو... خجالت کشیدنت تنگ شده... 

چه خوبه که دقیق دارمت ولی تو همیشه واقعیتت قشنگ تر از خیالته 

برعکس همه آدمای زندگیم... 



۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ بهمن ۹۴ ، ۰۰:۵۵
شیرین

هر روز این روزها... حداقل اندازه 3 روز طول می کشه. 

هرچند ساعتی که می گذره.. . احساس راحتی می کنم که وااای چند ساعت گذشت

هرشب وسواس گونه میشمرم... هرصبح با تاکید حساب می کنم چندمین شنبه س؟ چند شنبه مونده؟ از کدوم شنبه ممکنه ذوق زده یا ناامید بشم؟ 


تا همین خود خود دیشب... خوب بودم!  اما خیلی ناگهانی خسته شدم... اون قدر خسته که کلمه خسته هم توی مخم سنگینی می کرد.  

و مدام توی ذهنم می چرخید که توی خونه و اتاقم پوسیدم و روزهای زیادی هم باقی مونده.  بدون هیچ دورنمای دل نشینی از سفر یا تفریح یا...!  

من.. توی خونه به حالت انتظار و آماده باش.... با کلی کتاب ها و برنامه های جور واجور انتزاعی و فرساینده و در خود فرو برنده..  با کلی خاطره با کلی گذشته که پاشونو کشیدم وسط زندگی... تنها موندم. 


صبح هم که بیدار شدم... باز هم خسته بودم و به این فکر کردم که چطور مامانو بازار ببرم و سعی کنم باهاش خوب هم باشم؟؟؟  غیرممکن به نظر میومد... 


این روزها.. عادتی هست که باعث میشه غیر از دراومدن خورشید، انگیزه دیگه ای هم برای بیدار شدن داشته باشم!  

آنلاین بودی و این online آبی... مثل خون.. مثل روح.. توی رگهای من می دوه... 

مثل اینه که کسی پنجره هارو باز کرده باشه.  

روی صفحه چت بسیار کوتاهمون.. طبق معمول مونده بودم. گویی که این پنجره ایه به سمت تو.. 

اتفاق بود.. افتاد!  توی یه لحظه!  تبلت دمر شد و من شوکه! 

سعی کردم با سرعت و احتیاط برش دارم!  اما انگار موفق نبودم!  حالا که فک می کنم هیچ گونه احتیاطی به خرج ندادم.  

و من اون لحظه شاهد این بودم که در حال ارسال یک پیام صوتی یک ثانیه ای هستم. 

نمی دونم چه جوری توی اون حیرونی، علامت ضربدر رو زدم ولی چه خوب شد که تونستم!! 

و بعد این من بودم با قلبی تپنده و حالی که وصفش مشکله... 


این شوک، حسابی مغزمو باز کرد!  ازون احساس خستگی و کرختی خبری نبود. 

ولی افکار شوم سیاه.. آروم آروم مثل زامبی های دریاچه های داستان هری پاتر.. از اعماق بالا میومدن. 

البته نه خیلی آروم. 

چند ثانیه از اتفاق گذشته بود که انواع و اقسام نظریه ها مطرح شد و چند ثانیه بعد زامبی ها سر رسیدن. 

و من دو دستی و با حس فلاکت، می زدم توی سرم که باز این زامبی ها اومدن تا یه مسیله خیلی کوچیک و خنده دار رو ترسناکش کنن... 


و تازه بود که فهمیدم چه قدر مایه ناراحتی من می شن و اصلا هم حقیقت ندارن و خودم هم می دونم اما بهرخاطر زورشون و ترسناک بودنشون.. و اون هیکل کش دار و منعطف مشکیشون،  می تونن منو خفه و سپس مغلوب کنن :-| 


از فرضیه ها و نظریه ها و اما و اگر ها که بگذریم... من تونستم پیروز شم! و اون زامبی ها رو شکست دادم خوشبختانه! 

مثل جیمی در نبرد با پچ رایز آف گاردین عزیز!  


سیناپس ها که تکونی خورده بودن و غلنج هاشونو شکسته بودن،  دوباره از نو مدارهاشونو بستن اما اینبار جوری که تو و خاطراتت و لبخندهات و چشم هات و حضورت، با دیدگاه خیلی مثبت، اصلی ترین مدارها رو تشکیل  دادین و محورهای اصلی ارتباطی شدین. 


و من به جای دلخوری و ناراحتی،  صبحانه خوردم و بعدتر هم جاش گروبان و حامی به افتخارت گوش دادم و حتی زیرصداشون خوندم. 


و اینکه تصویر شاد نارنجی صورتی که دیروز با گل شمالی، تحفه حیاط پدربزرگ(بابازگ) گرفته بودم هم جایگزین حالت بالغانه کردم که روحت به شادی برسه.  


البته ناگفته نماند،  من حالت خستگی و ناراحتیم رو به تو فرافکنی کردم!  بر پایه دو اصل اعتقادی شخصی!!  که براشون هیچ دلیل منطقی ندارم. 

اصل اول اینکه : اگه من.یهو ناراحتم یا خوشحال به خاطر حس تو بوده! که به من رسیده 

اصل دوم : اگه دلیل احساس غم و خوشحالی و...  منم ، پس اون به تو منتقل میشه 

حتی اگه یه چیزی میانه این ها هم باشه..(مثل طی کردن روند یکسان در زمینه احساس و عاطفه) بازم منتقل میشه و کلا اصول من مبتنی بر اتصال و ارتباطن!! 


اعتقاد افراطی به این اصول هم شدیدا توهم زاست!  که من کاملا به صورت پس ذهنی... جوری که دخترخوبه درون متوجه نشه.. بهشون پایبندم! 

البته تجربه ثابت کرده زیرزمینی ها فعالیت های قوی تری دارن!!  و خب کنترل نشده و بدون مجوز 


و ما بازار هم رفتیم که خب اون خودش هم قصه دیگه ای داره که نه سردرد مجال گفتنشو میده نه محتوای این متن! 


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ بهمن ۹۴ ، ۱۵:۰۷
شیرین

گاهی... خنده ام.. خسته ست 

زین روزهای بی تو درمانده 

زین روزهای خسته.. درمانده


+ خیلی باحاله!  میشه دوجور خوندش 



۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ بهمن ۹۴ ، ۱۹:۳۰
شیرین
اگر دو هفته دیگر هم روزها را شب و شب ها را روز کنم... 

روزگار خودش تو را به من می رساند.. 

ایمان دارم 
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ بهمن ۹۴ ، ۱۹:۰۲
شیرین

در بندر تهران 

میان نفت کش ها 

به روزهای بی تو 

چشم می بازم 

این روزها دل خوشم 

شاید آکاردیون ها در این بندر دلگیر

هنوز می نوازند 

خیال می کنم هنوز 

سایه هایی هستند که 

تنها در خانه هاشان می خندند و می چرخند 

ای کاش تو باشی 

یکی میان آنها 

در این بندر دلگیر تهران 


+ فوق العاده س و فوق العاده به حال و هوام میخوره... 

+خیلی حس داره این... خیلی حس خوبی... 

تصاویری که نقش میزنه تو ذهنم.. نقاشی های آبرنگیه که شکل کارتون می شن و ورق میخورن


+ فور او... :) 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ بهمن ۹۴ ، ۱۱:۰۴
شیرین
من و مامان در حال خفه شدن هستیم کم کم 

هوا یک جور مشکوکی آلوده س 


+ نونو اینا دارن میان! نصف شویی!  بعد فردا هم میرن نصف شویی :-| 
تازه اس داد که تو تهرانم گم شدن :))) 
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ بهمن ۹۴ ، ۲۰:۳۷
شیرین

شاید دیوانه بزرگ... دیوانه کوچک را بی بال و پر می کند! 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ بهمن ۹۴ ، ۱۹:۱۴
شیرین

یک دی بود که تا 5 صبح بیدار موندم و با یکیشون حرف زدم

یک بهمن بود که تا 5 صبح بیدار موندم و با آن دیگری حرف زدم


خسته م... سرگیجه دارم 

کم خوابی.. 


هنوز حوصله نکردم بشینم فکر کنم ببینم چی شد... 

می دونم اگه بنویسم حالم خوب میشه.  به نتیجه می رسم.  


خداروشکر زندگی حالام... داره با خودم شدن پیش میره و پر میشه از واقعیت و نور 


گذشته ها هم گذشته 


کم کم آماده میشم که رهاش کنم... وقتی همه بندها  از دستم باز شه... 


احساس می کنم حالا... همه چی یه جورایی درسته و سرجاشه.  چه حسی بهتر از این؟ 


خوشبختانه دیشب باعث شد بفهمم که هیچ چیز مهمی رو از دست ندادم. ینی اصلا چیز موندنی نبود و کلی هم ضربه پنهانی و آشکاری خوردم 


ولی خب به خودم لازم می دونم که صادق باشم.  و این گذشتن و از دست رفتن رو بپذیرم و رها کنم. 

نه اینکه سیاه نمایی کنم یا متنفر شم.  


کاملا می تونم بگم خدا خیر نده اون کسیو که.... 

و می تونم و شایستشه که بدترین آرزوها رو براش داشته باشم


ولی خب مسیله اینجاست که من خدامو دارم... که زندگی واقعی رو سر راهم گذاشت و بهم لطف کرد و همه اون ضربه ها رو میشه مثبت تغییرشون داد.  

من رشد می کنم و اینجا نمی مونم تا با تو دعوا کنم یا نفرین. 

و نمی مونم که بی تجربگی های اون روزا و نیازهامو تحقیر کنم.  


دیگه برای روشن کردن حال خودم و برداشتنت از توی ذهنم از تو کمک نمیخوام. 

خودم می تونم و خدا هم کمکم می کنه 


دیگه نمیزارم نقشی تو زندگیم بزنی... دیگه وقتت سر رسید

تو هم تافته جدابافته نبودی... فقط کلی ادعا بودی... 

بسه دیگه هرچی پای ادعاهات تایید زدم 


آرزوی بدی ندارم چون قطعا یه زمانی خیلی دوستت داشتم و تو هم مثل من انسانی!  

روی این زمین هستی و فرصت زندگی داری 

امیدوارم که خوب زندگی کنی... 

قصه ای بودی درون من... که واقعیت شدی... حالا دیگه قصه تموم شد 

خیلی وقته که تموم شد 


یه بار مریلی به من گفت نوشته های کوتاهت خیلی بهتر از بلندهاست 


همیشه یاد حرفش میفتم!  یه وقتایی من زیادی کشش می دم. 


همچنان دلم بدجور از اون ناکس گرفته... ولی می گذرم... 

دیگه هرچی بود تموم شد

منم همه تلاشمو کردم



موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ بهمن ۹۴ ، ۱۲:۴۶
شیرین

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ دی ۹۴ ، ۱۱:۱۲
شیرین