با من به بهشت بیا...

وقتی روی زمینی... زمینی زندگی کن 

با همه مقتضیاتش 

زندگییی... 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ آذر ۹۴ ، ۲۳:۵۳
شیرین

اون قدر واقعی زندگی کنم... که زندگی خودش کم بیاره زیر پای من 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ آذر ۹۴ ، ۲۳:۵۱
شیرین

آن اواخر اسم شاعر درونم را گذاشته بودم صحرا 


گفتم که صحرا را می کشم... 


و کشتم 



۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ آذر ۹۴ ، ۲۳:۵۰
شیرین

غمت... دانه آوازی می شود 


نهفته در خاک دل  


در بهاران آبش می دهیم و قد می کشد  


تابستان آبش می دهیم و برگ و بار می دهد 


پاییز کمتر آبش می دهیم و زلف خود را به باد می دهد 


زمستان آبش نمیدهیم و شاخه های تیز خود را در حنجره فرو می برد 


حنجره دردش می گیرد 


آواز دلخور می شود... و خود را سر می دهد... 



+ نمی دونم چی شد همچین چیزی نوشتم! 
البته اگر فصول رو درونی درونی در نظر بگیریم... می تونم باهاش همذات پنداری کنم
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ آذر ۹۴ ، ۲۳:۴۷
شیرین

وجود تو را انکار می کنند 


روشنی ات از قلبم تراوش کرده... در رگهایم دویده...


آن قدر با شدت دویده که... از پوستم بیرون می زند... نور 


اما اینجا همه وجود تو را انکار می کنند 


کسی از نزدیکی من نمی گذرد و من... 


آن قدر سرشارم که از همگان دورم 


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ آذر ۹۴ ، ۲۳:۱۰
شیرین

بیدارم و از بیداری خود دلشادم :-P 


+صداتو می شنوم... صدای ق ل ب 


+ داشتم با این تحقیق جامعه کله می زدم که فردا باید تحویلش بدم 

نامرد... من دوهفته آماده ارایه بودم... نزاشت ارایه بدم... گفت وقت نیست

تهشم زد زیر همه چی... :-| 

گفت ارایه از کتاب... 

حالا اونم چه فصلی!  رفتار جنسی! اونم با چه استادی!  من که نمی تونستم 

خیلی هم مبهم بود فصلش.. 

فک کنم ترجمه بدی داره کتابه... نامفهومه 

از اول هی داره می پیچونه مارو.. 

اصن معلوم نیست چی درس میده 

به خودم باشه دیگه باهاش برنمی دارم... 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ آذر ۹۴ ، ۰۱:۱۶
شیرین

حتما این چند روز... تا حالا تو زندگی تجربه نکرده بودم 


خودمو این شکلی ندیده بودم 


کلا.. این چند وقت چیزای جدید و واقعی تجربه کردم و فهمیدم و بیشتر دارم میرم به سمتش 


این چند روز هم ساز امید می زنیم... 


من برنمی گردم به روزای غصه خوردن و دلتنگی... 


برنمی گردم... 


برنمی گردم به انتظار.. 


برنمی گردم 


ما برنمی گردیم 


زندگی رو برمی گردونیم 


صداتو می شنوم و می دونم صدامو می شنوی 


می تونم ساعت ها بشینم و به یه نقطه خیره شم و فرو برم... 


جنگی درافتاده... ترسی شعله کشیده... 


و من فقط نگاه می کنم 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ آذر ۹۴ ، ۱۳:۲۵
شیرین
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۲۴ آذر ۹۴ ، ۲۳:۳۶
شیرین

سیر تحولات و زندگی هر مکتب و مجموعه و نسل و کشور و حکومت و.. خلاصه هرچی

در کل مثل زندگی یه آدم می مونه و دوره های مختلف داره 

فراز و نشیب و تولد و مرگ و.. داره 

که البته مثل همینکه آدما زندگی های متفاوتی دارن و طول عمرهای متفاوت و...  اون وقت اون انسان کلی ها هم باهم فرق می کنن 


و ما خیلی وقتا یه توی قسمت کوچیکی از دوره ها یا اندیشه ها و...  قرار می گیریم 

و فقط دید کلی نسبت به گذشته ها داریم 

جالبه که اون جایی که خودمون هستیم هم حدس بزنیم 

اما هیچ چیزی توی این زندگی قابل پیش بینی نیست 

و ما نمی تونیم بفهمیم دقیقا کجای قصه ایم و چه نقشی داریم


با همه اینا... تهش نتیجه این میشه که... مهم نیست چه تفکری داری... مهم اینه که تو زندگیت احساس خوب و رضایت داشته باشی... ازین سالهایی که نفس کشیدی حس بیهودگی بهت دست نده 

مهم اینه که آدم بوده باشی و برای آدم شدن و موندن تلاش کرده باشی

مهم اینه که خودت باشی 


ایناس که مهمه... 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ آذر ۹۴ ، ۲۳:۲۸
شیرین
به یه چیزی معتقدم... اونم اینکه 

اگه آدمای سنتی نباشن... فرهنگ و گذشته مون از دستمون میره 
و اگه آدمای سنت شکن نباشن.. افکار و مکاتب و گرایش های جدید به وجود نمیان 

و این دو تا بدون هم چه زشت میشن 

همین تفاوت های آدماس که در کل می تونه یه جای خوب و معتدل بسازه 

بحث کنیم ولی به هم احترام بزاریم

بدونیم که کنار هم دیگه معنا می گیریم

این خیلی شعور مهمیه اگه بتونیم داشته باشیمش

+ جای صباصلح مرحوم خالی... وگرنه با این جمله ها آپ میشد
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ آذر ۹۴ ، ۲۳:۱۷
شیرین