با من به بهشت بیا...

هیییییی... این فاصله های صبووووررر.. صبوووووور.. :'(  :'(  


تو رو خدا واسه فردا چه شکلیم... خداکنه بوق نشه 


+ بعدش چو کونم؟  سر به بیابون؟ واقعا میزارما :))  :(((((


+ از آن قسم درد ها که با عشق بغلشون می کنییییییی... 


+ ای کشتی جان حوصله کن.... 

وای نخون اون جوری... من مرررردممممم... مرد شدم... وااای


+ واقعیه... واقعیه... حس خوشبختی ازینکه واقعیه 


+ به مهسا میگم دارم گریه می کنم... میگه نگران نباش....... 


+ دیوانه شدیم رفت... من و مهسا 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ آذر ۹۴ ، ۲۳:۳۹
شیرین

دیشب به خودم گفتم... 

روزای تعیین کننده ایه انگار 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ آذر ۹۴ ، ۱۸:۲۱
شیرین

برف هنوز با شدت بیشتر از قبل... درشت تر.... با آسمونی سفید و سفید تر... 

همچنان می باره 


+ برفه و رقصش... 

مثل یه فیلم می مونه که از دیدنش خسته نمیشی

یه فیلم سفید و پاک و رویایی 


+ حیف که حیاط خونه به طرز افتضاحی سره... خییییلی... کفش خیلی بده 

ینی بری بیرون و بیای... خطرناک ترین قسمت برای افتادن... همین دم در و حیاطه :-| 



۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ آذر ۹۴ ، ۱۳:۱۹
شیرین

امروز همچین بگی نگی سردرد و سرگیجه داشتم...  

شاید به خاطر این بود که دو سه شب دیر خوابیدم واینا

الانم دراز به دراز افتادم و گیجم 


+ شنبه ها چرا خلوته؟  تاکسی گیر نمیاد... کسی هم تاکسی نمیخواد 

تازه امروز هوا سوز و سرما بود... اتوبوس اینقدر خلوت بود برعکس همیشه 

کلا توی این شهر فقط کافیه هوا سرد شه... بارونی بیاد... بادی.. بودی... هرچی بشه مردم میرن خونشون :)))  

شنبه ها که میرم بیرون با خودم هی میگم... ملت شنبه س هاااا :-| :))) 


+ من از آن روز که دربند توام آزادم 


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ آذر ۹۴ ، ۲۲:۴۱
شیرین
تو مثل یه نقطه حقیقت و روشن کننده توی زندگی منی 

بین همه بی باوری ها و معلقات زندگیم 

وقتی حسابی گم می شم 

تو رو می بینم که روشنی و حقیقت داری 

پیدا می شم ... 

+ راستش مهم نیست چی میشه 
مهم اینه که یه حس واقعی گذاشت توی مشتم ... 
:) 


۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ آذر ۹۴ ، ۰۰:۱۰
شیرین

یادمه یه روزایی من خیلی بیشتر و بهتر ازین دختره جدیده... دوسش داشتم و هواشو داشتم و دعا و فلان و بیسار 

و من حالا چه راحت شدم آدم بده ی فراموشکار

مهم نیست 

... 

شاید مهم تر از هرچیزی... اون بود که باعث شد اینجوری... به اظهار علاقه ها بی اعتماد شم 


+ فک کنم خیلی بد از قضایا بیرون میام... :-|  

مث یه تلخی بی پایان میمونه... دهع! 

البته البته خاصیت مجازی بودن فرد مذکور دامن کشان دامن می زند به این قضیه 

چه قدر مزخرف

برای بار هزارم عرض می کنم... مجازی خانه کوفتی ست که... 

کاش ما آنقدر تنها نبودیم که پناهمان میشد اینجا 


البته الان اینجا پناهم نیست... 


قبلا ها را میگم 


رابطه عمیق با آدمی مبهم... این دیگه چه صیغه ایییههههه 


کل روانتو میگیره... تو دفترتم می نویسی انگار یارو حاضر و ناظره والا... :-|  


بعدشم هیچ وقت گورش از جلو چشات گم نمیشه... اوغ...  


رابطه های مبهم عمیق مجازی باعث میشن وقتی همسرهم اختیار می کنید بازم... فک کنید اون تنهاییتونو پر نمی کنه یا نیاز های روحیتونو اونجور که میخواین پاسخگو نیست 


آخه اینجور روابط یه طور روحانی(؟)  دارن 


مخاطبم کسایی نیست که چتای مزخرف می کنن و...  


منظورم انسان های مثلا روشن فکر و تنهاییه که بساطشونو میندازن اینجا 


ینی خاک بر سرهممون! 


شیطونه میگه اثرشونو از روزگار محو کنم... هیچ وقتم سراغشون نرم و خبری نداشته باشم 



۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ آذر ۹۴ ، ۲۳:۳۴
شیرین

طبق بررسی های امروز... فهمیدم حافظه کوتاه مدتم شدیدا ضعیف شده و قدرت بازیابیم هم ضعیف شده 

شاید کدگزاری ها اون جوری که باید انجام نمیشه 

به هرحال گنجایش کوتاه مدت مثل یه خط باریک شده 


دلیلش هم فرار مدامم می تونه باشه از فکر کردن 

مثلا سوم دبیرستان... وقتی رفتم مدرسه به طرز غریبی یهو فهمیدم که توانایی ریاضی فیزیک خوندنم رو برای همیشه از دست دادم... 

به خاطر اتفاقات تابستون... همه ذهنم تخریب شده بود 

یا پارسال وقتی دیگه بابا رو ندیدم... کاملا بی حواس و نامتمرکز بودم و مدام حرفام نصفه ول میشد و رشته کلامم پاره پاره بود 

خودمم نمی تونستم به چیزی فک کنم 

یا وقتی کتابی میخونم... می ترسم ازینکه به یاد بیارم چی تو فصل های قبلی خوندم 

یا پارسال کنکورو به چه سختی دادم و به مخم فشار میاوردم چون مخم خطی شده بود


کلا یک بعدی و خطی... 


هنوزم که هنوزه به سختی تن به ضرب و تقسیم ساده میدم. 


قبلا هم یه بار گفته بودم وقتی حالم بد میشه حافظه م از دسترسم خارج میشه 


ولی نکته اینجاست که بعد این مدت مدارهای مغزم احتمالا تغییرحالت هم دادن... 


و خب لازمه که تلاشمو بکنم تا... بتونم گنجایش کوتاه مدتو افزایش بدم و...  


و نوشتن!  همه این روزا نوشتم... نوشتم تا فکرامو ثبت کنم تا از دستم در نره.. خصوصا توی دفترم 


کلا ترس از دست دادن... منتقل شده به ترس از دست دادن فکرام... شعزام... ایده هام... حالم و... 


اما از دست ندادن و ثبت کردن به چه قیمتی؟  به قصد جا گذاشتن؟  به قصد اینکه با وجود یه بعدی شدن و خطی شدن حافظه م... بتونم هنوز فکر کنم و...  


راستش من همیشه از بچگی کوتاه مدتم خوب نبود ولی اینجوری یه بعدی هم نبود 


ضربه های روحی مستقیما تاثیرشونو گذاشتن روی مغزم 


در واقع چون وقتی یه اتفاقی میفته... من کاملا کاملا خودمو توش غرررق می کنم و زندگیمو توی فضا معلق می کنم... 

شاید که نه... حتما چیزی شبیه همون داستان با من بهشت بیا که پارسال بعد بابا می نوشتم‌ش و می گفتم که روی پوسته زندگی می کنم

زندگی روی پوسته و تعلیق 


اینطور زندگی باعث میشه از هر فضایی که بیرون میای... یا وقتی شرایطت عوض میشه... کاملا قابلیت ها و ایده ها و... هرچی که داشتی از دست میدی


مثلا نمی تونی همزمان هم داستان بنویسی هم دانشجوی مددکاری اجتماعی باشی


نمی تونی به تیکه نمایشنامه هایی که تو وجودت می خروشن توجه کنی و هم به تکنیک های مشاوره


درحالی که اونقدری هم دور نیستن از هم و تو روزایی داشتی که هم درس میخوندی هم ایده های داستانت جولون میدادن تو مخت 


من نمیگم لزوما چرا نویسندگیمو از دست دادم... من اصن به فقط یه بار یه داستان بلند کامل نوشتم... و خب یه داستان کوتاه و باقیش شعر و این ها بود 


نکته اینجاست که همین الان که دارم این متنو می نویسم با چه مشقتی می نویسم 

سریع و...  کوچکترین صدایی یا با گردوندن نگاهم... همه چی رو فراموش می کنم و الان اصن نمی دونم از کجا شروع کردم و به کجا رسیدم و اصن منظورم چیه؟؟ 


یادمه سوم ابتدایی بودم... فشار زیادی روم بود. 

الان اتفاقی این خاطره یادم اومد... 

گیراییم خیلی خوب بود ولی درسم خوب نبود... یادمه اون موقع هم مغزم یه خطی شده بود و من نمی تونستم ریاضیامو حل کنم و... هیچ وقت اون لحظه یادم نمیره... یه حس خاصی 

لحظه ای که مثلا رفتم واسه امتحان بخونم


راستش گویا... مکانیزمی که بدن من انتخاب کرد در برابر فشار های روحی خطی شدن بود 


به طوری که اگه الان بخوام بگم چرا... باید سرمو حسابی بمالونم تا بتونم متمرکز شم 


تمرکزم مثل یه دایره لغزون شده که روی یه صفحه لغزون می چرخه و می چرخه 


مکانیزم خطی شدن و تعلیق... حرکت روی پوسته... سری معلق 


حالا این مکانیزم شاید یه جور فراره... شاید یه حس آرامشی میده... 


دیگه نمی تونم ادامه بدم 

واقعا مغزم درد می گیره 


گمونم دارم می فهمم چرا گذشته م لحاف چهل تیکه س... اونم به طرز خیلی غیرعادی 


شاید باید انواع احساسات و داده هایی که مغزم هجوم میارن دسته بندی کنم


+ این قضیه می تونه طرف های دیگه ای هم داشته باشه 

ولی فک کنم... نمیشه ازش گذشت 


+ به یه چیزی خیلی اعتقاد دارم... هیچچچچچ کدوم از رفتارها... واکنش ها... عملکردهای ما... بی دلیل نیست... امکان نداره بی دلیل باشه... شاید یه نشونه س... ولی دلیلی داره... نمیشه یهو گفت نباش و نباشه 

گرچه عشق یه خاصیتی داره که همه چیزو حل می کنه و هموار 

اتفاقا یه سری مسائلی برام حل شده س... 

ولی خب همیشه که عشق نیست... 


+ با این شکل مخم... فکر کردن برام وقتی که نمی نویسم یا با کسی صحبت نمی کنم... خیلی سخته 

تازه وقتی می نویسم یا صحبت می کنم... بازم کامل نیست و همون خطی هست 

و اطلاعاتی که مثلا طرف مقابلم میده رو هم میارم توی خط 

چون خودم نمی تونم جنبه های دیگه رو ببینم و همه چی باید روی یه خط باشه


+خوبه هنوزم با وجود این زندگی... و این حالات که برام ایجاد شده... هنوزم تصویرسازی می کنم و این تصویرسازیه خیلی وقتا نجاتم میده و کمکم می کنه بفهمم 


+ نوشته شده توسط آدمی که خودش را از جهان پرت می کند! 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ آذر ۹۴ ، ۲۳:۰۹
شیرین
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۱۲ آذر ۹۴ ، ۲۰:۵۸
شیرین

یک جوری شده جزو زندگی... 

پست رمزدارمان هم نمی آید 


:)  


+ مهسا امشب دوباره جوشیدن گرفت و این یعنی من پر از حس خوب میشم 

مهسا الهام بخش زیرورو کننده... 

از مکالمه امشب عکس می گیرم 

شباهت بین من و سین... که باعث شده مهسا به اعتماد کنه به دلش :))  


+ چه قدر بی باور شدم 

راست راستش... با هر حرف مهسا... یه علامت سوال میامد که واقعا حقیقت داره؟  

چه بلایی سرم اومده؟ :-| 

شایدم بلا نباشه 

ولی دوباره... دوباره باید محکم کنم یه چیزایی رو...  به انتخاب خودم 

وگرنه یه موجود بی احساس مردد می مونم 


البته این حسو در کنار...  ندارم!  مخاطب پست های رمزی رو میگم!  


شاید بعدها فرصتی دست داد... که... راجب یه چیزای مهمی باهاش حرف بزنم...خیلی دوست دارم اینطوری


+ مهسا میگه... من مخ همه رو میخونم... ولی بعد هفت سال هنوز نتونستم ذهنتو بخونم یا کنترلت کنم 

میگه هنوز برام معمایی 

میگه سین هم برام همینطوره 


+ نمی دونم...  چند وقته هیچی نمی دونم 


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ آذر ۹۴ ، ۲۳:۳۰
شیرین
امروز صبح وقتی بیدار شدم... دیدم دارم خوابش را نمی بینم...  

اتفاقی که  این چند روز مدام می افتاد... و رویایش افتاده بود روی صفحه خواب... 


+تم امروزی... موزیک باید دل سپرد بی دلیل 

+دوباره با ستاره خوابو چراغونی کن 
خوشی اگه گرونه 
بخند 
بخند 
بخند 
بخند و ارزونی کن...  

+ دقت کردین وقتی اعصابتون خورده با کلمات بیشتر بازی می کنید و بهتر می نویسید؟  دقت کردید وقتی اعصابتون خورده بهتر نقاشی می کشید؟  این آخریو برای عطیه گفتم 
فک کنم همه همینطورن 
همه ما هنرمندا... خخخخخ:))))  

+ عاقا این ننه ما دوباره بدجور شد... امیدوارم زیاد کشش نده.. 
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ آذر ۹۴ ، ۰۹:۴۵
شیرین