با من به بهشت بیا...

۶۸ مطلب در اسفند ۱۳۹۴ ثبت شده است

دارم که می خندم گویا... 

باورم نمیشه! 

همین دل خوشی کوچیکو من... هفته هاست منتظرم.. 



۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ اسفند ۹۴ ، ۰۲:۱۳
شیرین
بی وطن بودم... مثل بچگی ها 
مواجهه م اینبار با شهر طوری بود که انگار اونجا زندگی می کنم! 
و دوستش داشتم.. نفس کشیدن هواشو... دیدن آسمونش و دشت ها و شالیزارها و باغ ها و جنگل ها.. 
ولی... اصلا اصلا مثل قبل افسوس نمی خوردم که چرا نمی تونم اینجا بمونم و زندگی کنم 

برای خودم خیلی عجیب بود... آزادانه لذت می بردم و دوستش داشتم ولی شبیه بچگی ها... 

خیلی حس خوبی بود 

یه درد از من حل شده!  یه درد خیلی ساله 

شاید همه دردهای گذشته م پاک شده!  
چند وقته وقتی یاد هر تیکه از قبل میفتم قلبم درد نمیگیره 

فکر می کنم اون دوره ای که حس می کردم زندگیم لاحاف چل تیکه س و اینا.. و مخم خطی شده.. تلاش ها و کارهایی که کردم جواب داد! 

همیشه یه حس بزرگتر به آدم جریت میده که از ریزه خواری های دردناک بگذره 
و حلشون بکنه 

اون تمثیل های اقلیمی هم خیلی کاربرد می تونه داشته باشه توی حالم 

فک کنم چند قدمی به اقلیم موردعلاقه م نزدیک شدم 

جدیدا کلا یه حالت های بی تعلقی پیدا کردم... خیلی لذت بخشه 

اینکه وصله کسی یا جایی نباشی

بی وطنی.. بی زمانی.. بی تعلقی

هنوز بی زمانی رو نتونستم! 

هنوز نگران فرداهام.. 
هنوز از امروزم خسته م... 
هنوز... 

حس بزرگم... 
چشم هایش 
لبخندهایش 
پیشانی روشنش 
هنوز دلتنگی.. هنوز ترس
هنوز من و هزار امیدم... که دونه دونه پرپر شده بود.. روزهای پیش



۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ اسفند ۹۴ ، ۲۲:۲۵
شیرین

بهار بر شانه ام نمی زند 

بهار بیدارم نمی کند

شاید که او پشت او درها مانده است 

شاید کودکی او را میانه راه کشانده به کوچه ها تا تیرک دروازه شود 

شاید مردی او را به آسمان ها دید و از عشق پرواز کرد و بهار باور 

شاید زنی او را با آن گونه های گل گونش برای هم صحبتی پسندید و با خود به خانه برد.. پای تشت سبزی های گلی 

شاید..  شاید نمی دانم 

می دانمت بهار خوش باور خوش قلبم 

می شناسمت تو را... 

که میانه راه شادابی چشم هایت، پرواز بال های پر شکوفه ات،  گونه های گل گونت... 

عاقبت.. 

کار دستت می دهد... 

کار دستت می دهد... کلید خانه ام را گم می کنی 

بهار بر شانه ام نمی زند 

بهار بیدارم نمی کند 

بهار برای من خسته است 

و مدام در کوچه ها و آسمان ها و خانه ها... 

در این اندیشه گم است که چه چیز را از یاد برده 

در کدام خانه... 

چه کسی را... به امید زود بازگشتنش.. 

خواب کرده؟! 

نیمه شب.. بیست اسفند

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ اسفند ۹۴ ، ۲۰:۰۴
شیرین

به هنگام مرگ.. 

آخرین ریشه های دلبستگی ام را 

از خاک تو می برند.. 



+ این ترول نبشت

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ اسفند ۹۴ ، ۱۸:۲۶
شیرین

سلام... 

سه ساعت پیش برگشتیم! 

اسم این رفت و آمد مارو به جای مسافرت باید چیز دیگه ای بزارن ولی خب درکل خوب بود... 

هوایی عوض شد!  


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ اسفند ۹۴ ، ۱۵:۰۲
شیرین

بیداریم همچنان.. 

گودبای وبلاگ.. فور فیو دیز... 

آی کام بک سوووون


+ همین وسط مسطا یک چیزی در مایه های متن و شعر و.. سرودیم و نوشتیم.. 

تقریبا بلند است و اینطور آغاز می شود 

بهار به شانه ام نمی زند 

بهار بیدارم نمی کند 

.. 

بعد برگشتن می نویسمش اینجا 


+ از وقتی فهمیدم قراره برم.. می دونستم که از بین کتاب ها.. مسکن جانو فقط می برم!  بار دیگر شهری که دوست می داشتم!! نادرجان ابراهیمی... 



۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ اسفند ۹۴ ، ۰۱:۴۲
شیرین

فسردگی ازون عواملیه که باعث میشه آدمی قدرت سوییچ بین حالاتش کم بشه 

و نتونه خودشو راحت خوب کنه 

انگیزش.. عشق.. شوق و...  ازون چیزایی هستن که قدرت سوییچ بین حالات و کنترل و تسلط بر زندگی رو بالا می برن 

جاست دیس

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ اسفند ۹۴ ، ۰۰:۱۹
شیرین
خیلی تو خودمم... خیلی زیاد 
بعضی وقتا این ویژگیم منو می ترسونه 
که زیادی دنیای درون دارم 
اون قدر که خیلی وقته پابه پای هیچ کی نشدم 
روز به روز از همه دورتر میشم 
روز به روز بی باور تر 
روز به روز گریزان تر 
البته مریم نقطه مثبت دوستی هام شده فعلا! 
چون خیلی صریحه و... درکش بالاس! خیلی جالب و متفاوت خودشو جای دیگران میزاره
به آدم آرامش میده 
یه جوریه که هیچ وقت از اینکه پی ام بده ناراحت نمیشی
هیچ وقت نظرخواهی ها و خودشو دست کم نمی گیری
و کلا به حال و آینده های دور تعلق داره! :))) 
زندگی چه قدر چند رو داره 
ساعت نزدیک دوازده نیمه شب.. و ما بعد اذان انگار قراره بریم به.. مازندران 
البته من و بابا 
پای سفر ندارم.. 
دوست دارم بخوابم 
و من هیچ کاری نکردم!  
لباسا و وسایلمو جمع نکردم 
البته انگار شنبه صبح راه میفتیم که برگردیم. 
انگاری یه لایه یخ دور قلبمو گرفته 
دوست ندارم کسی رو ببینم 
کاش ملکه بودم و فقط به بعضیا اجازه ورود می دادم 
نکته ی جالبی که هست اینه که هیچ کدوم از دوست هام و حتی عطیه .. و خلاصه هرگونه موجود زنده مونثی که اطرافم هست...  عمرا و اصلا فکر نمی کنه من بتونم دختر جذابی هم باشم!! 
ولی خب... 
دوست دارم بخوابم.. تخت.. 
چند روز! 
چندین روز
تو خواب برم مسافرت و برگردم 
نکنه دارم افسرده میشم! 
یکی نیست بگه بودی! 
از اینکه می بینم کسی بهم توجه می کنه یا مهمم تعجب می کنم! 
دیشب به مهسا گفتم تو تعطیلات بیاد خونمون.. گفتم تا اون موقع الکی مثلا قهر
گفتم.. دوستت دارم!! 
گفتش باوشه.. گفت می تو
امشب گفت چرا قهریم مثلا؟ 
گفتم خب حرف نمی زنیم 
و دوباره حرف زدنمون شروع شد
همش می ترسیدم غم و غصه های عشقی فراوون داشته باشه
ولی دیدم اون جای جهان هنوز هم عاشقی می خنده... هنوز هم دختری هست که با تپش قلب پاش کشیده بشه به مکانی که اویش هست.. 
خداروشکر کردم هنوز هم عشق و لبخند و نتایج فلسفی جالبی هست... 
مهسا میگفت با ساجده این چند وقت حسابی فک زده!  میگفت اون از من هم پرچونه تره... 
امشب فهمیدم خیلی بی حوصله تر هم شدم نسبت به قبل
خب که چی اصلا 
من خوبم.. فقط میخوام بخوابم 
امیدوارم با انرژی برگردم و به کارام برسم
چون کلی عقبم..  و... 
امتحانا هم ماه رمضونه
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ اسفند ۹۴ ، ۲۳:۲۹
شیرین

گرم ترین صدای تاریخی

روشن ترین ضمیر دنیایی



+ دیشب.. ایستاده در اتوبوس... 

+ تو با همه قصه های تاریخ من فرق می کنی
دنیای کوچیکمو تو بغضی عظیم غرق می کنی 
قسمت نشد ببینمت............... 
........... 
... 
........ 
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ اسفند ۹۴ ، ۱۰:۵۷
شیرین

دیگه دل مامان هم برات تنگ شده 

حتی دل بابا هم... 


اینجا دل همه برای تو تنگ شده 


برای روز هایی که توی چشم هام نشسته بودی.. برای من بودی.. 


و من چه قدر خاموش می میرم.... 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ اسفند ۹۴ ، ۱۰:۵۱
شیرین