با من به بهشت بیا...

۴۳ مطلب در تیر ۱۳۹۵ ثبت شده است

ماه از چشمان تو سر می رود 

جان ما از دست و پا در می رود 

یک سره گفتم که ای جانم فدایت... چشم هایت را بدزد 

این هلالک های بر سرتیغ دار 

عاقبت ما را به خون می افکند 

حال نه.. دیروز نه..فردا بزن 

چشم هایت گر تواند دید مادر را اگر 

پس بزن ای ماه من 

بسیار بر من تیغ زن 

مادر من می رسد 

من را ملامت می کند 

اندکی مهر و عطوفت را نثارم می کند 

بعد از آنکه هرچه ماهک را زدود 

جان خون افتاده را آنی طبابت می کند 

در پیاله عکس یارم می دهد من را نشان 

وه چه یاری... 

وه چه حورایی سرشت 

جان ما روشن شده... معشوق بر سامان شده 

با پیاله با کمی دیس برنج... 

معده ام با قلب هم پیمان شده 

قصه این است جان من.. زیبای من 

پشت هر مردی زنی جنگ آمده 

ماه از چشمان تو سر می رود 

پلک می بندی و شبنم می سرد 

دست های سرد من هرچند میل غم نداشت

در هلال گونه هایت می دود 

تا بخندی و ببینی چشم های ما دگر... 

در غمی غلتیده... 

جادو گشته است 

ماه از چشمان تو سر می رود 

یک جهان 

یک سر 

به دامت می دود...


+ متولد خرداد :-D یادم نمیاد چندم!  فکر کنم قبل امتحانا بود 

میخواستم بخوابم رفتم کولرو خاموش کنم.. بعد توی آینه برای خودم شکلک درآوردم. 

بعد اومدم اتاق یهو به ذهنم اومد... ماه از چشمان تو سر می رود :-D 

قشنگ یه ساعت سرش بودم دیگه 

برای خودم تجربه جالبی بود... خنده دار هم بود!  خصوصا که از زبان یه زن نبود!!! 

فکر می کردم یه جاهاییش نامیزونه.  یه سریشو درست کردم. ولی بقیه ش... اینقدر از روش خوندم تا اصلاحش کنم که دیگه به نظرم میزون میاد الان :-D 

پس کشف شد راه میزون کردن اشعار چیه 

اینقققدر بخونش تا به این باور برسی که میزونه :)))))  


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ تیر ۹۵ ، ۱۸:۳۲
شیرین

از غم و اندوهی که 

مرا خواهد فرو کشید 

به تو پناه می برم 

ای خدای من... 


+ توی حال و هوای خوب یکی دوهفته پیش... اینو به عنوان غنیمت نوشته بودم یه گوشه 

حال... آمین! 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ تیر ۹۵ ، ۰۳:۱۰
شیرین

چهارشنبه و شنبه هم امتحان بدیم دیگه تمووووووم... تموووووم

دو تا بیست از سه واحدی چسبییید... عوض اون 16 تک واحدی مزخرف در اومد 

خیلی خسته شدم این ترم... خصوصا که کلا تو افق محو بودم

حالا نشستم دارم به یکنواختی فکر می کنم و دلم یه فعالیت باحال میخواد که روح و روانمو عوض کنه 

اما... نمی دونم! به هرچی که فکر می کنم به نظرم خیلی دنگ و فنگ داره 

باید روبه روی خودم بشینم با خودم حرف بزنم... از این طفره میرم.. حالم بد میشه اصن بهش فکر می کنم 

اصن امشب یه جوریم... حس می کنم دلم هیییچی نمیخواد... ینی هیییچی 

شاید از خستگیه 

خستگی تمام این روزا

که سخت گذشت 

شایدم از خصوصیات گذر از مرحله ای به مرحله دیگه س 

شایدم عادیه 

شاید از شب نخوابیدنه 

شاید از دل درد دیشب 

شاید آلودگی هوا 

شاید اثرات هجوم افکاره 

شاید... 

هیچی و شاید همه چی 

و شاید بعضی! 


+ همین الان دلم یه چیزی خواست... 

هیچی و پوچی و فراموشی 


+ به خواسته های دل خیلی اعتقاد دارم... حالتو بهت نشون میده 


+ امیدوارم امشب خواب آسانسور و پله و زلزله و دلهره و... نبینم :-| 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ تیر ۹۵ ، ۰۲:۴۷
شیرین