با من به بهشت بیا...

۴۳ مطلب در تیر ۱۳۹۵ ثبت شده است

حالا می دانم... سقف های زندگی کوتاه است 

و من کوتاه تر 

کاش کسی پرده ها را برمی داشت... 

تا بدانم 

 آنگاه که پرده ها باشد... تنها می توان پرسید... 


+ خاص نیست ولی یه یادگاری از یکی از شب های قدر.. وقتی دکتر شیری گوش میدادم 
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ تیر ۹۵ ، ۱۸:۲۰
شیرین

تو نیستی... 

و اینبار من... 

 مشکوکم به اسکیزوفرنی! 


+ فکر کنم بتونم مثل مرد داستان فروش یاستین گوردر... ایده هامو بفروشم! 

همیشه زیاد بودن... منم هیچ وقت نمی تونم بهشون برسم! اصلا وقت نمیشه 

به نظرم نبودن یک نفر و مشکوکیت به اسکیزوفرنی میتونه خیلی قصه داشته باشه.. حتی یه سلسله شعرهای موج نو! 


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ تیر ۹۵ ، ۱۸:۱۶
شیرین

+ به به چه تزیینات مهدکودکی!! :-P 

+ و این ترم هم اینچنین به پایان رسید!  گویا شاگرد اولی اگین! ^o^ 

+ اون 16 رو می بینین؟  خودشه ها :-| همون نمره مذکور :-P 

+ به مامان می گم... معدلم شدم این... میگه چرا ؟به خاطر ورزش پایین اومد؟ 

ینی من دیگه صحبتی ندارم! کلا والدین پی اچ دی چطور ذوق کودکان را کور کنیم... از دانشگاه آکسفورد دارن :))) 



۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۰ تیر ۹۵ ، ۰۰:۳۰
شیرین

نمی دونم چرا احساس کردم... حالا که بعد سه سال دارم خوندنش رو ادامه میدم ... باید تغییر کرده باشه 

کریستفو میگم!  ولی هنوزم همون از عقل آزاده که بود...! 

عا‌شق این تیکه سرودهایی هستم که بین رمان از زبان شخصیت ها نوشته شده 


Du bist mein... und nun ist das meine meiner als jemals... 

تو از آن منی و اینک من از آن خویشم، بدان سان که هرگز نبوده ام... 

ص1291


یا اونی که آنتوانت موقع مرگش زیرلب می خوند :

I will come again... my sweet and bonny... i will come again


برمی گرده اما در قالب اولیویه! یه جور غم انگیزانه 



۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ تیر ۹۵ ، ۱۶:۳۷
شیرین

زندگی اش به تکرار افتاده بود 

و زبانش در دهان نمی چرخید 

در وهم با خود مرور می کرد..

که ای کاش هیچ سخن حکیمانه ای نبود 

هرچه بود همان زندگی بود و بس

ای کاش همین هم نبود...


+ به یاد آورد که با تو امن بود و دل گرم 

اما دانست که دیگر این تکرار بی فایده ست 

این بود که خودش را او نامید 

تا باز هم بتواند تو را صدا کند

تا باز هم بگوید و یادت را روشن کند... 

زیرا برای اون انگار... 

هنوز هم همین.. 

غنیمتی ست! 


+ به زندگی اش دست برد و توانش را اندازه گرفت 

آیا او بلند می شد؟ 

آیا ادامه می داد؟  آیا جدیدتر؟ آیا قدیم تر؟ 

آیا او آدمی بود که فقط کمی زود... یا خیلی زود.. حوصله اش سر می رفت؟ 



۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ تیر ۹۵ ، ۲۳:۱۴
شیرین

ساقی به نور باده برافروز جام ما

مطرب بگو که کار جهان شد به کام ما 

ما در پیاله عکس رخ یار دیده ایم 

ای بی خبر ز لذت شرب مدام ما

هرگز نمیرد آنکه دلش زنده شد به عشق

ثبت است بر جریده عالم دوام ما 



۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ تیر ۹۵ ، ۱۸:۳۱
شیرین

میگم خداروشکر مامان از این فکر که من اگه همراهشون مراسم شب قدر نرم، نزدیک به کفر محسوب میشم.. صرف نظر کرد! 

حالا می تونم از سکوت شبانه خونه لذت ببرم و برای خودم فکر کنم و به روح سهیل رضایی و دکتر شیری درود بفرستم به خاطر حرف های انسانیشون!  

از اینکه مجبور نیستم به سخنان وحشت زده یا تکراری یا سیاسی یا گریه زاری طور ناامیدکننده ی اونها گوش بدم...واقعا خوشحالم!! 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ تیر ۹۵ ، ۰۲:۵۸
شیرین


+ راست می گویی فروغ! من با تو موافق 

+ تابستون سلام 

+ تنها 10 روز مانده تا تولد.. یوهووو

+ شمارش معکوس 

+ حس خوش اینکه از بچه های کلاس خودمون و ترم سه ای ها... فقط من توانبخشی رو بیست شدم^_^ 

+راستی آیا می دانستید امسال خیلی خاص و ویژه به مناسبت تولد من ماه رمضون تموم میشه؟:))) 

خداروشکر کنید واقعا... من نمی اومدم یه ماه دیگه هم اضافه می شد! 

باور نمی کنین؟ :-! 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ تیر ۹۵ ، ۲۲:۵۸
شیرین

دیروز و امروز فکر هم می کنم... دلم ضعف میره :-|  فکر به درس... فکر به هرچی... 

فکر کنم دیگه باید سنگ ببندم به خودم. :-| 

جالب اینجاس که کلا هم خوابم دیگه... یه ساعت یه ساعت پا میشم... یه نگاهی به ساعت میندازم 

الان پاشدم درس بخونم :'( 

دیگه آخریشه :'( 


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ تیر ۹۵ ، ۱۸:۳۶
شیرین
من آن دیده بانم 
که ملتمسانه 
منتظر سحر
می ایستم... 


+ ایشان هم متولد خرداده... دوستش دارم
+ از دیده بان چه قدر خوشم اومد! و چقدر این روزا باهاش هم حسم
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ تیر ۹۵ ، ۱۸:۳۴
شیرین