با من به بهشت بیا...

۳۷ مطلب در مرداد ۱۳۹۵ ثبت شده است

+بادی، من فکر می کنم باید موضوعی را به تو بگویم. 

بادی با خشکی گفت : می دانم، یک نفر دیگر. 

+ نه این نیست. 

_پس چیست؟

+ من هیچ وقت ازدواج نمی کنم. 

بادی خوشحال شد : تو دیوانه ای، تغییر عقیده می دهی. 

+ نه تصمیمم را گرفته ام. 

ولی بادی همچنان خوشحال بود. 

گفتم : یادت می آید آن دفعه که باهم از آن جشن به دانشکده برمی گشتیم؟ 

_آره یادم هست. 

+به خاطرت هست که از من پرسیدی ترجیح می دهم کجا زندگی کنم در شهر یا دهکده. 

_و تو گفتی... 

+ و من گفتم دلم میخواهد هم در شهر و هم در دهکده. 

بادی سرش را تکان داد. 

با نیروی بیشتری ادامه دادم : و تو خندیدی و گفتی که من زمینه کاملی برای بیماری روانی واقعی دارم و این سوال در یکی از پرسشنامه هایی که هفته پیش از آن در کلاس روانشناسی داشتی آمده بود. 

لبخند بادی تخفیف پیدا کرد. 

+ خوب حق با تو بود، من یک بیمار روانی هستم. من هیچ وقت نمی توانم در شهر یا دهکده مستقر شوم. 

بادی مددکارانه پیشنهاد کرد : می توانی میان ده و شهر زندگی کنی. و گاهی به شهر و هرازگاه به دهکده بروی. 

+ خوب ،کجای این کار دیوانگی است؟ 

بادی جواب نداد. 

+بنابراین؟

خواستم سروته قضیه را هم آورم، فکر کردم، با این آدم های مریض نمی شود یکی به دو کرد. بدترین چیزهاست. خوردشان می کند.  

بادی با لحن بی حالی گفت : هیچ کجای آن. 

خنده شماتت باری سردادم : بیمار روانی، هان.  اگر بیمار روانی، خواستن دو چیز متغایر در آن واحد است که من از هر بیماری بیمارترم. و تا آخر عمر همین طور بین یک عنصر متغایر و عنصری دیگر در پرواز خواهم بود. 

بادی دستش را روی دستم گذاشت. 

_ بگذار من هم با تو پرواز کنم. 


ص101.حباب شیشه

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ مرداد ۹۵ ، ۱۴:۰۸
شیرین

زندگی ام را دیدم که جلوی چشمم، مثل درخت سبز انجیر آن داستان شاخه می دهد. 

و از سر هرشاخه، مثل یک انجیر درشت بنفش، آینده درخشانی به من علامت می داد و چشمک می زد. یک انجیر شوهری بود و خانواده ی خوشبختی و فرزندانی، وانجیر دیگر شاعره مشهوری، و انجیر دیگر استاد دانشگاه موفقی، و انجیر دیگر ای. جی ، سردبیر شگفت انگیزی بود، یک انجیر دیگر اروپا، افریقا و امریکای جنوبی بود، و انجیر دیگر کنستانتین و سقراط و آتیلا و گروه دیگری از عشاق با نام های عجیب و غریب و شغل های غیرعادی اشان، انجیر دیگر قهرمان ورزشی در المپیک بود، و بالا و فرای این انجیرها، انجیرهای دیگری بود که دیگر نمی توانستم ببینم. 

خودم را مجسم کردم نشسته در زیر این درخت انجیر، و از شدت گرسنگی در حال مرگ چون نمی توانستم تصمیم بگیرم کدام یک از آنها را می خواهم برگزینم. یک یک آنها را می خواستم ولی انتخاب هردانه به معنی از دست دادن بقیه بود و همین طور که نشسته بودم، عاجز از تصمیم گرفتن، انجیرها شروع کردند به پژمردن و سیاه شدن و یکی یکی روی زمین و کنار من افتادند. 


ص84.حباب شیشه. سیلویا پلات


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ مرداد ۹۵ ، ۱۴:۰۱
شیرین


هههه بچه ها اینو نیگا:)) حالا ما که هم خوشگلیم هم با درک و شعور.. دیگه چی کار کنیم؟ 

از حد بیرون شدیم :-P وایی وااای :-| 

+ الان راستی یه چیزی به ذهنم رسید!  این عکسه تبعیض نژادیهههه!  وااای

بیاید بزنیمشون!  درسته که سیاه پوسته ولی کاملا زیباست 


+ بگو دل را که گرد غم نگردد 

ازیرا غم به خوردن کم نگردد 


+ یه روزی نگاه می کنیم و میگیم... سخت گذشت ولی می ارزید... 


+ چه خوبه با همیم... امید که هممونو باهم یه روزی خندان ببینم 

خطاب به من.. مهشید.. عطیه.. پانی کوچولو.. اوها و توها و همه یاران در سختی و غمگینمان 


+ از وقتی نورا مثل یه اسب کوچولو پیتکو پیتکو می کنه می ره این ور اون ور... بهش میگم پانی

خب پانی کوچولو هم به هرحال در سختی مرحله رشده 

انگار ما همه مون همیشه در سختی مراحل رشدیم! 


+ راستی یه خورده دقت کنید!  تابستون خیلیش گذشتا:) 

بقیه ش و نگرانیاشم فعلا بی خیال 

ازیرا غم به خوردن کم نگردد 


+ عنوان از اون آهنگ قشنگ فرشاد فزونی


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ مرداد ۹۵ ، ۱۱:۳۳
شیرین

میگم 

خدایا 

میشه 

واقعا 

آیا؟ 

میشه 

یه روز

واقعا 

ببینم 

که 

میگم 

آخیش... 

؟؟


آیکون اشک های روان 

+ گشت زنی در بیابان!  همسفری با خارهای مغیل! 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ مرداد ۹۵ ، ۰۱:۳۲
شیرین
یه رنگ جدید 
یه حال جدید 
یه خوشی
یه باخبری
یه خیال راحت 

همه اینهایم آرزوست... 

اگر دنیا مرا چندی برقصاند ملالی نیست 
که من گریانده ام یک عمر دنیا را به آهنگم... 

+
خیلی وضع خنده داری دارم 

+
می دونید که... یه وقتایی گلاب به روتون... حالم از جمله بندی ها خودم و حرف هام و کلمه هام به هم می خوره 
حال اینطور

+
ما آدم ها... خصوصا خانم ها همیشه درگیر این پرسش هستیم که حال ناکوکمون از تلنبار مسائل رسیدگی نشده ست یا به خاطر بالا و پایین شدن هورمون ها 

+
موزیک تراپی هم دیگه به درد نمیخوره زیاد

+
سیلویا خودش خل بود منم خل نمود 

اقلش اینه که اگه یه روزی یه سیلی بخوره تو صورتم که همه تصوراتم درباره تو دروغ بوده... راحت تر بیمار روانی بودن رو می پذیرم!  فقط به خاطر سیلویا 

+
شما نمی دونید ولی من یه ساعت بیشتره که دارم می نویسم 
نصفش هم پاک کردم البته 
واسه همینم بهترم انگار 

وقتی شب از کوچه رد شد..... 
یاد من باش
یاد من باش... 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ مرداد ۹۵ ، ۰۰:۰۸
شیرین

و اینچنین پرونده کنکور امسال هم بسته شد! 

قمرها و میمن قبول شدن 

من و مریم هم قبول نشدیم دیگه طبیعتا... با اون درصد ها :))) 

حتی یه ماه هم وقت ندارن تا آزمون... بچه ها گناهی ها 

چه روزایی بود!  چه شبایی! 

اون وقت میگن اینا ساده و راحت و افتخاری مدرک میگیرن! 

خیلی واقعا :-| 

+ امروز خونه عطیه یه کتاب دیدم روش نوشته بود دل نوشته های 2! نویسنده شم عمو بود! 

از تعجب شاخام درومد!  یه سری شعر! مناجات و...  

راستش ناراحت هم شدم 

توضیح دادنش سخته

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ مرداد ۹۵ ، ۱۸:۱۴
شیرین
یو آر مای ژلوفن و این حرفها... 

+ :)


۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ مرداد ۹۵ ، ۰۰:۰۵
شیرین

تغییر دکوراسیون دادیم 

یه کمی دلم تیرگی خواست 


اوایل که وبلاگ مینوشتم.. همش دنبال قالب های خاکستری بودم... دو تا خاکستری ناز هم پیدا کرده بودم. هردوشون درخت و خونه هم داشتن 


میخواستم از قالب های عرفان بردارم... حوصله م نگرفت 


این چند روز کلا یه جوری بود 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ مرداد ۹۵ ، ۱۶:۳۷
شیرین

تو تموم لحظه های پرواز 

چشم های تو 

سرزمین من بود... 


              بابک صحرایی.. چشم های تو

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ مرداد ۹۵ ، ۱۵:۵۴
شیرین

شاهاب حسینی! تو یقینا افتخاری 

چه فیلم خوبی بود!  چه بازی!  چه پایان قشنگی... چه قدر... 

به به!  اصلا حااالم عوض شد 

اینقدر خوشممم میاد از این فیلم های کمیاب که از خودت جدات نمی کنن... و حال خودتو توی وجود خودت عوض می کنن جای اینکه بهت غالب شن 


+ نویسنده شو نمی شماختم... خیلی سروته داشت! 

+ توی حباب دست و پا زدن 

خواب و بیداری 

ساکن طبقه وسط بودن 

+ این رابطه طبقات با موضوع فیلم و اسمش خیلی قشنگه 

+ دوباره خواهم دیدش! 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ مرداد ۹۵ ، ۰۱:۳۸
شیرین