نمی شد زمین و زمان می چرخید و...
می دیدم که یه دختر روس هستم؟؟
بین رنگی رنگی هاشون
زن های جادویی
مردهای عجیب
و یه مسخرگی!
.
.
همه ی این رویا باشه تقصیر میخاییل بولگاکف و بعدش یوگنی زامیاتین اخراجی از وطن
.
.
شنیده ها حاکی از اینه که میگن خیلی هم سرسبزه اونجا
.
.
به هرحال من یه اینجاییم و بی راه پس و پیشی.. پیشی!
.
.
راستش بدم نمیاد یه دختر نروژی هم باشم!
احتمالا اونجا هم باید بویی از جادو برده باشه
.
.
چگونه فیلم نامه بنویسیم.. سید فیلد... فیلم نامه نویسی انیمیشن.. عناصر فیلم نامه نویسی انیمشن و...
این ها کتابهایی که دارمشون و به وضوح یه رویای قدیمی رو نشون میدن
.
.
با خودم میگم... نمیشه از من انتظار داشت که درنهایت بشم یه مددکار با سی سال سابقه! سپس خانه نشین یا نهایتش مدیر یه موسسه خیریه!! یا کیلینیک!!
.
.
هرآن ممکنه تغییر جهت بدم... البته ترجیح میدم فاصله بین این آن ها.. به قدر کفایت طولانی باشه وگرنه میشم نوجوان ابدی رنجور
.
.
شاید هم یه روزی موفق بشم که موازی دو تا مشغله توی ذهنم داشته باشم
.
.
یه جور شبیه دوقطبی بودنه... اما نه اون دوقطبی که اصطلاح بیماری روانیه
.
.
احتمالا اشکال از من نیست
قدیم ها آدم ها پیکان دانششون رو به خیلی سمت ها می چرخوندن و خلاصه توی حداقل یه قسمت رشد می کردن
بعد هم همزمان با جامعه شون تماس داشتن! فرد موثری توی جامعه بودن از هرنظر یا هنرمند بودن یا دانشمند بودن و اصلا منافاتی باهم نداشت
اما الان همه چیز اون قدر وسعت پیدا کرده که اگر بازیگر باشی و خوانندگی هم بکنی... بعضی ها میگن کار وقیحی کردی یا آپولو هوا فرستادی
اگر از کارمند بودن خسته بشی... اصلا طبیعی نیست! چون تو یه کارمندی!
.
.
نمی دونم البته... اطلاعات من از قدیم ها کمه ولی اینطور به نظر میاد
.
.
در نتیجه من هم مثل خیلیا غیرطبیعی نیستم فقط... زندگی یه جوری شده
.
.
احتمالا جلورفتن... می تونه این رویاهای به ظاهر متناقض من رو عملی کنه
.
.
جادوی زمان
.
.
حتی اگه مجبور بشم برای همیشه یا موقتی... یکی از اون ها رو کنار بزارم
.
.
که به نظرم خیلی هم جذابه این تغییر ها... فقط کاش آدم نترسه
.
.
و هیچ چیز مهم تر از ماهیت زندگی نیست
به سمت رویاهامون میریم تا از زندگی لذت ببریم
نه اینکه تلخش کنیم
.
.
و هیچ چیز مهم تر از آدم های زندگیمون نیست
اون ها مهم ترین سرمایه هامونن
بدون اون ها زندگی رو با کی تقسیم کنیم... شادی و لبخند و لذتمونو؟؟