این روزها تفننی خاطره بازی می کنم
دیگه هیچ چیزی اون قدری دردناک نیست
اتفاقا خاطره ها باعث میشن بگذرونم
حتی احساس کنم معنایی دارم این روزها برای زندگی
یه معنای توهمی
می گردم و می چرخم
مثلا یاد فرشته میفتم.. یاد چشم های شرابی.. قیامت..
یاد سال های خاموشی تا وقتی...
بعد می بینم وای خوبه! هنوزم قلبم می زنه
می فهمم که از تو خیال نساختم
تمام اون روزهای بودنت..
افتخار کردم به حقیقی بودنت
به اینکه یک لحظه از واقعیت تو رو
با هیییچ رویایی توی ذهنم از تو
عوض نمی کنم..
حتی یک تیکه از موهات و پیشونی ت.. دست هات.. نیم ثانیه از نیم رخت
نه نه همه اینا بزرگ تر از رویاهان
بی خودی توی حبابم دست و پا می زنم
از این و اون به دل می گیرم
به هم می ریزم
دلم بی خودی هوای این طرف و اون طرف می کنه
اما می دونم هر طرف که برم..
باز هم
همینه و
همینه و
همین
چی بگم..
دیگه چی می تونم بگم...
جز اینکه این زندگی من نیست
این من نیستم
شهین حالا بیا ببین
من نه آدم اون روزها بودم و نه اون فرشته ای که توی ذهن تو بود
من همون حال و هوای پاییز بود
من همون او بود...
خاطره بازی این روزها فقط
یه بازیه که برای دیدن علایم حیاتی روح اجرا میشه
مثل کما می مونه
و حقه های دکترها