با من به بهشت بیا...

۳۵ مطلب در شهریور ۱۳۹۵ ثبت شده است

1.وقتی به زندگیم فکر می کنم... 


می بینم تو قشنگترین اتفاق زندگی منی


که دلم نمیخواد یه لحظه هم ازش جدا شم... 


2. کنار تو اونقدرررررر آرووووم و روشنم.. که می ترسم از آرامش و روشنایی بمیرم.... 

+ این چه حسیه... چه حسیهههه... 

+ انگار رفرش شدم... 


و از این دست حرف ها... کم نبود اون روزها 

به قول لورکا... 


آیا تو را چون آن روزهای ناب ... دوست خواهم داشت؟


همش خودمو می زنم به اون راه! یعنی واقعا به زودی می رسه اون لحظه ای که این همه روز منتظرش بودم؟ 

وای نه... آی دونت بیلیو ایت... 


&یه جور رنج خاص توی زندگی روی زمین هست... مثل اون مرد لاغر ترسناک که امروز مزاحمم شده بود. 

وایمیسه نگاهت می کنه... هرجا میری دنبالت میاد 

میخوای دورش بزنی ولی نمیشه 

جاش بزاری *ولی نمیشه...


آااای خدا جونم... 


&انگاری دارم موتور بازی می کنم!  از اینا که توی گوشیا هست. باید از بین موانع و ماشین هایی که میخوان بهت بزنن رد شی... تا منهدم نشی 

موانعی مثل ترس ها... ماشین هایی مثل آدم هایی که می تونن همه انرژی که با زحمت جمع کردی، خالی کنن... 


&همه چی درست و بهترین پیش میره 

مطمئنم... 

این حال الان هم خییییلی طبیعیه... خییلی


*البته آخرش از دستش در رفتما! :-| خیلی ترسیده بودم :-| نمی دونم چرا اون جوری بود 
تا حالا این مدلیشو ندیده بودم. عین جن هرجا می رفتم میومد 
چند قدم عقب می رفتم اونم میومد :-| 
فک کنم تفریحش این بود که دخترهای تنها رو سکته بده 
اصلا هم تیپ خفن واینا نبود. خیلی مسخره بود... درواقع خیلی ترسناک 
اولش خیلی تعجب کردم.. با اون حالتش یه لحظه فکر کردم اسکیزوفرنی گرفتم ولی خب وقتی به اون راننده تاکسیه نشونش دادم و دیدش.. خیالم راحت شد سالمم :-P 

حیف آدمیزاد که راحت حیف میشه 
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ شهریور ۹۵ ، ۲۳:۰۳
شیرین

امشب عروسی دوستم بودیم ^_^ 

تازه یکی دیگه شونم اومد گفت چهارشنبه عروسیمه! همین الان یهویی :)))) 

سه شنبه هم مامان مریم دعوت کرده! :-D 

این هفته را هفته ی عروسی و مهمونی نامگذاری می کنیم :-P 

اصلا تا حالا توی زندگیم اینقدر مهمونی و تولد و عروسی توی سه ماه نرفته بودم 

اینا هم همش به خاطر دوستامه البته:)))) 

چندسال پیشا که مامان اینا مهمونی بیشتر می رفتن، من همش فراری بودم. به هر بهانه ای توی خونه می موندم 

البته کاملا حق داشتم!

مسلما هیییچ آدمی از دیدن کسایی که واقعا  دوستش دارن و دوستشون داره، ناراحت نمیشه 



۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ شهریور ۹۵ ، ۰۰:۵۳
شیرین

تنها دلیل گریه این روزها 

پیازه خب :-D 


یعنی همیشه اشک منو درمیاره.  

این روزهای تابستون هیچی نداشت اگه، منو آشپز کرد حداقل!  البته قبلشم بودما ولی خب...  

دو هفته که مریض شده بودم، هیچی درست نمی کردم. اصلا به بوی مراحل پخته شدن غذا که فکر می کردم، حالم بد میشد :-D 

مامان احساس کمبود پیدا کرده بود. الان دوباره دارم برمی گردم به دوران اوجم :-P 


البته به قول صابره صادقی، آشپزی رو دوست دارم نه برای اینکه یه زنم و باید دوست داشته باشم، دوستش دارم مثل هر مردی که ممکنه آشپزی دوست داشته باشه 


امروز اهالی خانواده با هم قهر بودن :-| 

منم البته کاریشون نداشتم، مشغول اتاق تکونی ام! 


تابستان خود را اینگونه گذراندم که فقط بگذرانم :)) ولی مطمئنم که کارهای متنوعی انجام دادم. در کل جالب بود.

 با اینکه حوصله کارهای جدی رو نداشتم . مثلا میخواستم درباره سایبرسایکولوژی بیشتر بدونم چون خیلی برام جذاب بود ولی نشد. یا ازین جور کارها... میخواستم همه کتاب های نخونده م رو بخونم و وارد فاز دیگه ای از کتاب ها بشم ولی نشد. 

حالا اینا رم نگفتم که افسوس بخورم. نمی تونستم به خودم فشار بیارم خببب:-D 

همینکه کارهای جالب و متنوع انجام دادم و شناخت های جدیدی کسب کردم، خودش کلیههه! 


آخ جون! فردا شنبه س.. بعدشم یک شنبه س... بعدشم همینجوری هی هفته ادامه پیدا می کنه 

شاید باورتون نشه ولی واقعا همینطوره:-P حتی میگن هفته به انتهای خودش هم نزدیک میشه! در این حد! 


بچه ها بالاخره تصمیم گرفتن برن دانشگاه این هفته. بینشون اختلاف بود برای رفتن و نرفتن :-D 

تصمیم بچه های اون کلاسو نمی دونم ولی اون چند نفری که من دیدم، به قیافه هاشون میخورد بچه های مثبتی باشن! حالا دیگه نمی دونم! 


خب دیگه... فعلا O:-) 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ شهریور ۹۵ ، ۲۲:۴۰
شیرین
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۲۶ شهریور ۹۵ ، ۲۱:۵۰
شیرین

من ماه خوشبختم 

ماه خورشید 

ماه روز 

جادوی روشن شب های تار نیستم 

ولی 

آویز شادمان آسمان آبی ام...


+ داغ داغ! تازه نوشتم 

+ چیزایی که تابستون نوشتم، اول با شک و تردید برای عطیه و مهسا می فرستم

آخه اون احساسی که توی پاییز بود خیییلی فرق داشت 

اینا هم یهویی هستن ولی نه اون جوری که برم تو آسمونا :))) 

شایدم سخت گیر شدم 

نمی دونم! 

شایدم به خاطر هوای تابستونه 



۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ شهریور ۹۵ ، ۲۰:۰۶
شیرین
خوشحالم
مثل چی خوشحالم 
اون قدر که خودمم باورم نمیشه که... 
خوشحالم! 
بعد این همه روز یا درواقع ماه... بند اندوه بودن، بدنم عادت نداره به این وضعیت 
باید بهش هی زد که بلند شو، 
نیروی بزرگی برای حرکت هست 
حرکت برای زندگی 
حرکت برای چیزهای ساده ی زندگی 
حتی برای خندیدن و مثبت بودن 
برای خوشبین بودن به روز 
حالا تنها جمله ای که به قلبم می گم اینه :
قوی باش... 
Be strong 
آخی! یاد اون آهنگه افتادم که سامی یوسف توش میخوند بی استرانگ! فکر کنم ندارمش الان 
آره نیاز دارم به قوی بودن 
آیکون توجه کردن به خواسته های درونی :-P 
به نظرم برای خودم خیلی بی شعوری و نامردیه که الان بخوام به چیزهای منفی فکر کنم 
هرچه باداباد بابا 
 چیزی برای از دست دادن ندارم که بخوام غصه شو بخورم :))))  
دوستتون دارم ای اندک خوانندگان وبلاگم ^_^  روشن ها و خاموشان 
حتی عاشقتونم و متعلق به همتونم و اینا (آیکون شخص خودشیفته) 
واقعا خیلی تحمل داشتید که منو همه ی این روزها خوندین :-D 
خودم می دونم که خوندن وبلاگ های خیلی شخصی، به اعصاب و روان آدم فشار بیشتری میاره :-\ 
ولی خب توی این روزها که نوشتن حرف های دلم روی کاغذ برام ممکن نبود، اینجا خیلی خوب بود و حضور شما باعث می شد که خویشتن دار تر باشم و به نسبت کمتر تن به غرق شدگی مطلق بدم B-) 
ممنونم :-) 
۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ شهریور ۹۵ ، ۲۱:۵۸
شیرین

وااای عکستووووووووو!  

چه خوووووبههههههه 

من تااازه دیددددمممم 

عزیزززممممممممم 

^_^ 

قللللبببببب 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ شهریور ۹۵ ، ۲۳:۰۰
شیرین

+ اینو! :) 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ شهریور ۹۵ ، ۱۸:۲۸
شیرین

خبببب 

اصلا صبح دلم نمی خواست پاشم. بعد که راه افتادم خواستم استرس داشته باشم ولی قلبم قوی بود!!! 

میدون که پیاده شدم یهو شیوا رو دیدم. همش می ترسیدم به خاطر این قانون جدید و حرف هایی که قبلا درباره انتخاب واحد زدیم، بخواد توی انتخاب واحد من خیلی مشارکت داشته باشه  ولی خب تا دانشگاه حرف زدیم و دیگه خیلی کاری به کارم نداشت. 

بعد تا وارد دانشگاه شدم، یه دختره رو دیدم که با گروه ما نبود ولی ترم قبل زبان با ما بود. همش هم من با یه دختر دیگه اشتباهش می گرفتم :-| آخرش نفهمیدم کدومشون نهاله ولی هردوتاشون همیشه وقتی منو می دیدن خیلی خوب برخورد می کردن. 

جالب بود که توی حیاط بود ولی برگه انتخاب واحدش دستش بود. من تا این صحنه رو دیدم، سریع رفتم پیشش، پرسیدم خوبی؟  ترم چندی و اینا... :-D بعد گفتم ببینم واحدهاتو.. بعد گفت بیا

دیدم... دیدم چه دیدنی!  اسمت که بود... درسشم بود! خیلی حس باحالی بود.  ساعت و روز رو توی ذهنم نگه داشتم و رفتیم بالا

چندتا از بچه ها پیش خانم ابراهیمی بودن. برگه هاشونم پیششون بود خداروشکر.  

بعد دیدم واااای تداخل ندارهههههه... 

هنوزم می ترسیدم که نکنه یهو بگه نمی تونی با گروه های دیگه برداری

بهش گفتم میشه واحد های مهارت مشترک و عمومی رو با گروه های دیگه بردارم؟ 

گفت اگه ساعتش بخوره آره. 

خیلی هم اصرار داشت که من بیست وچهار واحد بردارم که ترم بعد با خیال راحت تمومش کنم 

بعد بهش گفتم الان برنامه یکی از گروه ها رو دیدم و فلان درسو ساعت پنج پنجشنبه فکر کنم بهم بخوره

حالا هی نگاه می کرد می گفت نه همچین چیزی نیست! این درسو فقط یک ونیم تا سه داریم 

منم میگفتم نه هست :))) خودم دیدم 

بعد گفت خب این چهارواحد رو مهمان مراکز دیگه شو

گفتم ولی خودم دیدما! مطمینم! 

نگاه کرد دید! عه آره :)))  

برام زد و اینا... قرار شد دو واحد دیگه هم موقع حذف و اضافه بردارم 

ولی اصلا خوبیش به اینه که خیلی خوب جور شد!  یعنی من از یک ونیم کلاس داشتم پنج شنبه تا پنج!  شیوا هم وسوسه شده بود برداره 

تازه خوب ترش هم این که کلا انگار کلاسشون پونزده نفرن! 

تازه بهتر هم که ساعت آخره 

تازه اون چند نفریشون که من دیدم آدم های خوبی بودن.


اگه اون دختره رو توی حیاط نمی دیدم... اگه گروهش همونی نبود که باید من می دیدم ... مطمینا یکی دوهفته دیگه هم توی دلشوره سپری می کردم. 

اگه اگه... ‌شیوا رو ندیده بودم زودتر... اگه... 

هوففففف 


ولی یه جوری بودم... 

واقعا دلشوره جرات می بخشد! 


دیگه ندونستم چه جوری از خدا تشکر کنم...

یه نکته جالب :

وقتی اتفاقات خوبی برام افتاد که یه قدیسه نبودم :-) 

اما پر از خستگی و انگار امید.. 

پس کلا آدم باش آدم... زمینی و خاکی و احمق و ترسو 

ترسویی که ترس هاشو به سختی کنار می زنه... نهایت شجاعته 

و همیشه فراموشکاره... 

اما سعی می کنه به یاد بیاره... این نهایت تلاشه 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ شهریور ۹۵ ، ۱۶:۳۹
شیرین

گرم و زنده روی شن های داغ ساحل 

زندگی را درود خواهم گفت 

تا قاصد میلیون ها لبخند باشم... 


با اندک زیادی دخل و تصرف:)))) 


+ خیلی شگفت انگیز بود... اصلا فکرشو نمی کردم 

انشالله می بینمت... پنجشنبه هفته بعددددد 

یوهووووووو 

هورااااااااااااااااااااااا


هنوز خونه نرسیدم. بعدا مفصل میگم!  عالی بود همه چیز 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ شهریور ۹۵ ، ۱۲:۰۹
شیرین