با من به بهشت بیا...

۳۵ مطلب در شهریور ۱۳۹۵ ثبت شده است

جزیره های جدا نباشیم...
با هم باشیم 
خونه ای که آدماش هرکدوم یه جزیره جدایی هستن برای خودشون... هیچ وقت نمی تونن خیلی شاد بشن 
همیشه از دور هم دیگه رو نگاه می کنن 
همیشه همدیگه رو می آزارن
و نمی فهمن که فقط باید کمی به هم نزدیک تر بشن 
نمی دونم از کی تا حالا مردم این سرزمین عادت ندارن به امنیت 
عادت ندارن به آرامش 
اون قدر که به وجودش نمیارن 
مثل جنگ زده ها.. 
تو تموم لحظه های پرواز
چشم های تو.. 
سرزمین من بود 
یکی از کارایی که این روزا انجام میدم..  پخش کردن این آهنگه... بعد تو افق محو می شم 
خیلی ملودی محوکننده ای داره 
قشنگ معلومه که فعلا به شدت درحال موزیک تراپی هستم! 
یاد باد اون روزهایی که سرشار از موسیقی های ملایم بودم 
و نمی تونستم موزیک های دیگرونو گوش بدم 
به جز گاهی.. به جز بعضی 
اون هم از شدت سرشاری! 
غمت دانه آوازی می شود 
نهفته در خاک دل... 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ شهریور ۹۵ ، ۰۰:۲۳
شیرین


دیدم مغزم خیییلی خششک شده! داشت می پاشید از هم 

رفتم والاموزیک تا شاید یه آلبوم شفابخشی از اون جا پیدا کنم 

که یه دونه خیییلی خوبشو دیدم 

هوشیار :)  wide awake 

ریز به ریز همه ی ترک هاش همون طوری پیش می رفت که دوست داشتم 

اتفاقا کوتاه هم هست به نسبت 

رنگ های روشن و آروم و آسمون و ابر و... تداعی می کرد 

البته تو ذهن من با حضور جمعی از فرشتگان:))) 

این هم لینک دانلود

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ شهریور ۹۵ ، ۱۳:۰۹
شیرین

اینقدر که ندیدمت 

دیشب داشتم خواب صداتو می دیدم! 

تا حالا خواب صداها رو دیدین؟ 


شنیدن صدات غنیمت که نه ولی هدیه ی بزرگی بود از طرف خدا 

نمی تونم تصور کنم اگر نبود همه چیز چطور پیش می رفت

یکی از عجایبه 


+ شادی ضعیف ترین معیار برای درک موفقیت در زندگیست. 

آقای جیمز هالیس! 


+ راست میگه. شادی ظاهری شاید توی هر شرایطی مهیا نباشه و نبودنش دلیل بر خراب بودن نیست 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ شهریور ۹۵ ، ۱۶:۴۵
شیرین

به نظرم آمد حرف های این روزهام

باید حرف های صد من یه غازی باشد 

پر از اما و اگر و چرا و زیرا... 


+ و اینکه هیچ حسی بعد از تو 

با تو برابری نکرد... 

حالا بدیهی ترین چیزها نیست؟ 

تکراری ترین چطور؟ 

مثل دفترمشقی که هرروز بازش می کنی

مادر حواس ندارد.. 

هر روز همان بابا آب داد... بابا نان داد... بابا آمد..املا می گوید 

من هم هر روز بیست بی صفر می گیرم 

خسته م... خسته از تکرار 


+ هنوز بلدم... چشم روی همه چیز ببندم.. 

بگویم.. فردا روز دیگریست 

این روزها هرچیز که نداشت... شروع کردن را یادم داد 


+ بچه ها صد من یه غاز یعنی چی؟ می دونید؟ 


+ فردای روشن مال ماست... 


+ یه کم امید داشته باش.. هیچ بغضی موندنی نیست 

قطبی ترین شب ها هم پایان روشنی نیست... 

یه کم امید داشته باش... غم میگذره همیشه 

هیچ کوهی تو هجوم کولاک خم نمیشه... 


۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ شهریور ۹۵ ، ۰۱:۲۶
شیرین

هیچ وقت فکر نمی کردم انداختن لباس ها توی ماشین لباسشویی اینقدر کار سختتییی باشه

ده روزه دارم به خودم میگم فردا فردا 

همه ی آخرشب ها هم با خودم میگم فردا دیگه یه برنامه ریزی می کنم و همه کارهای باقی مونده رو انجام میدم :-P 

فقط امیدوارم موقع دانشگاه این شکلی نباشم چون اینجوری دیگه شاگرد اول که چه عرض کنم شاگرد آخر هم نمیشم:-D 

ولی خب یه احساس کاذبی هم دارم که بهم میگه نسبت به تعطیلات قبلی... کارهای متنوع تری انجام دادم 

الان شهریوره... سلام شهریور!  چطوری؟ 

دیشب تا پاسی از شب با ملیفاییون چت می کردیم. یکی از بچه ها داشت از بدبختی ها و مشکلاتش می گفت و اینکه از روزهای نوجوونیش توی سختی بود و... 

بعد عطیه گفت... فاطمه ما که از وقتی به دنیا اومد توی سختی بود الانم ببین چه جوری می خنده و خیلی هم خل دیوونه س 

راستش فکر نکنم این جمله روی اون دختر تاثیری گذاشته باشه اما روی من تاثیر گذاشت 

حس خوبیه ببینی درسته تنها بودی ولی کسی هست که تو رو بفهمه و دیده باشه تو رو

یکی که هی نخواد تو رو با خودش مقایسه کنه تا به این نتیجه برسه تو ضعیفی

فکر می کنی که چه جالب سخت بوده ولی تو چه قدر بزرگ شدی 

از این به بعدم قوی هستی!  هرچی که بشه 

اینکه آدم اعتراف کنه به رضایت از زندگیش دلیل نمیشه که چیزی کم نداشته باشه یا هیچ مشکلی نباشه 

یه وقتایی فکر می کنم من می ترسم بگم حالم خوبه... که یه وقت چیزایی که دارم از دستم نره یا مشکلاتم برطرف نشه 

راضی بودن از زندگی نه اینکه خیر و خوشی های بیشتری نخوام ولی نه اینکه اگه هراتفاقی افتاد ناامید ناامید بشم و به ته خط برسم

چه قدر لازم داریم ماها... به باور شدن 

فکر می کنم همه آدمای رنج کشیده و نکشیده دنیا می تونن راهی داشته باشن و خودشونو دوست داشته باشن 

یقین دارم که اگه هرکسی زندگی خودشو بالا بکشه... هیچ وقت راضی نیست خودشو با هیچ کس دیگه ای عوض کنه!  اصلا مگه فرقیم می کنه؟ 

گردبادی از دور پیدا بود و به من نزدیک می شد 

کلی بار و وسیله و سنگینی به دست 

آروم آروم می رفتم به سمت گردباد 

حس می کردم برای راحت تر چرخیدن 

باید تمام وسایلم رو رها کنم... 

وقتی سبک سبک شدم... هم من به گردباد رسیدم هم گردباد به من 

و اون گردباد احتمالا اسمش عشق بود 

اون وسایل و سنگینی ها... غم و رنجی بود که با خودم می کشیدم و ارزش های زندگیم هم محسوب می شدن و تمام خستگی ها و حتی عقده ها و... 

همه چیزایی که میگفت تو تافته جدابافته ای... ارزش تو به تجربیات زندگیته و لاغیر 

احساسی که انگار منتظرش بودم ولی هیچ تصوری ازش نداشتم 

و همچنان معتقدم هرکسی اتفاق ها و نجات دهنده های مخصوص خود‌شو توی زندگیش داره 

برم لباس هارو بزارم توی ماشین لباس شوووییییی... این حرفا که لباس نمیشه برای آدم :-|  :'( 

ای گردباد عزیز... با خودت مرا ببر

خسته ام از این کویر


۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ شهریور ۹۵ ، ۱۲:۲۸
شیرین