با من به بهشت بیا...

۲۵ مطلب در مهر ۱۳۹۵ ثبت شده است

وااای امروز دیگه چه رووووزی بووود!  یعنی اگه من فاطمه قبلی بودم واقعا تاب نمی آوردم این لحظه ها رو 
قیافه منو تصور کنید.. وقتی که رفتم ببینم بچه های اون کلاس اومدن یا نه... از پشت این پنجره کوچیکه یهو عین جانم رو دیدم :-| 
من فکر می کردم ساعت پنج.. درحالی که ساعت سه بود :'( 
اصلا نمیخواستم برم ببینم!  یه لحظه گفتم سر راهمه میرم یه نگاه میندازم 
وااایییی :-/ 
ینی اگه قبلا بود می گفتم نشد دیگه... تموم شد... بازم نمی بینمش.. بازم... بازم در بسته... 
دلم هری ریخت! 
ولی خب خداروشکر فکرامو جمع و جور کردم رفتم پیش ابراهیمی
حالا اونم سرش شلووووغا 
به زور چندتا سوال ازش پرسیدم... گفتم میرم سرکلاس برمی گردم 

حالا رفتم 
چه وضعی بود:-\  من از اون کلاس فقط سه نفر که اون اول نشسته بودن و اون خانم مسن تر رو دیده بودم. گفتم خب بابا خیلی آروم و مثبت به نظر میان ولی... :-/ 
قسمت اصلی رو ندیده بودم و کلا جو و حالتشونو 

ولی خوب شد بهشون گیر دادی... پر روها!  بعد کلاس حالا بین خودشون دنبال مقصر میگشتن 
ولی خب انصافا مهشید راست میگه... اینا شاتگان لازمن :-/ 

بعدش دوباره رفتم پیش ابراهیمی اخلاقمو جابه جا کنم.  به خاطر ساعتاش نشد ولی گفت تو جا به جا برو 
حالا خوب شد حواسش نبود با امدادی ها جابه جا میشم :))) وگرنه شاید گیر میداد که نرو.. همشون آقان 

ولی مهم نیست. 

به هرحال می دونید چیه... با همه این دردسرها... مهم تر از هر چیزی زندگیمه... اینکه چندین ماه توی توهم زندگی نکنم دستاورد مهمیه 
اینکه بعد این روزهای واقعا به سختی گذشته... بتونم ببینمت... یعنی خیلی.. یعنی کلی
و من اصلا پشیمون نیستم 

و الانم بی خودی حالم خوبه... احساس آرامش و لبخند دارم 

نگرانی ها همیشه هستن ولی خدامون از همش بزرگتره... 
مثل همیشه عمیقا... نیازمند نگاه و مهربونیتم... مای لرد... 

به جان دوست که غم پرده بر شما ندرد
گر اعتماد بر الطاف کارساز کنید... 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ مهر ۹۵ ، ۲۱:۳۴
شیرین
ای گمشده در رویا 
جادو کن و پیدا شو... 

+ :( 

جادو کن و پیدا شو... 
ای گمشده در رویا 


+سارای عزیز نایینی طوری...

hold on
pain ends
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ مهر ۹۵ ، ۲۳:۴۳
شیرین
شاید عمیق ترین چیزی که توی زندگیم دوست داشتم... براش ناراحت شدم واشک ریختم... و آثار ندیدنش رو واقعا حس کردم... شهر سبز و بارونیمون بود
حتی وقتی که خیلی گذشت... همیشه وقتی گیر می افتادم توی موقعیتی که نمیخواستمش... آرزو می کردم فقط برای چند لحظه بهش برگردم 
حتی همین اریبهشت سال قبل... 
همه ی این ده سال، دلم لک می زد برای یه حس آشنا
یه حس آشنا شبیه شهر و خاطراتش 
هیچ وقت فکرشم نمی کردم یه روزی، آدمی رو ببینم از یه دیار دیگه که اینقدر به نظرم آشنا باشه 
آدمی که این دلبستگی های چندین ساله رو کم رنگ و بی اهمیت کنه 
جهان خیلی آدم داره... نمی دونم چه جوری تو پیدا شدی 

******************************&
همه آدما توی روحشون شکاف و کاستی ها و زیادی هایی دارن
و اتفاقا وقتی که شروع می کنیم به دوست داشتنشون... ضعفشون رو لمس می کنیم 
و ضعف عمیق خودمون رو می فهمیم 
مثل نزدیک شدن به صورت پر چاله ی ماه می مونه 
چه کسی توی این دنیا هست که ما رو با تمام چاله ها و پستی بلندی هامون دوست داشته باشه و باور کنه؟ 
چه کسی توی این دنیا هست که ما همچین حسی بهش داشته باشیم؟ 
اون وقت ماه یه جوری می درخشه و جادو می کنه که انگار هیچ چاله و بالا پایینی در کار نیست 
حالا چه باور کنیم یه آدمی رو یا نه... باور بکنه یا نکنه ...  اما قدرتمندترین آدم دنیا رو هم که برای دوست داشتن انتخاب کنی... باز هم با ضعف رو به رو میشی!  چه بسا خیلی بیشتر از کسی که مشخصه ی وجودش قدرت و تاثیرگذاری نیست. 
مثلا استلا.. که خیلی قدرتمند به نظر میومد ولی... 
شکستن یا دوست داشتن؟ 
عادت که میشه
لیاقت و ربط که نیست و نبایدم باشه
ارزش خودت
معدود آدم های دنیات 
 زندگی آروم و بی سروصدای درونی 
قوی و قابل اعتماد...
این حرف هایی که بعد از ستاره ها نوشتم... امروز سرکلاس قوانین و مقررات خانواده یادم اومد :-P 
بالای دفترم نوشتم یه حدودیشو 
ربطشم کااملاا به بی ربطیشه :-D 
بعدا نوشت... 
حتی اگر این آدم که دوست می داریش.. عطیه حسینی باشه 
که امروز منتظر بودم ببینمش
خیلی هم دل تنگش بودم 
حتی این ساده ترین نوع دوست داشتن... ضعف ها و غم ها و دغدغه های اون آدم رو براتون آشکار می کنه 
و این خیلی قشنگ و عجیبه 

بهش گفتم که خیلی دلم براش تنگ شده و یک لحظه یه بغضی توی صدام حس شد 
گفتم که منتظر بودم ببینمش

توی چشم هاش چیزی بود که قبلا نبود... یه لرزش خفیف
.
۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ مهر ۹۵ ، ۰۰:۴۴
شیرین
تاچ تبلتم یه نوار باریک از وسطش از کار افتاده بود :-| الان کلا هرتیکه شو لمس کنی یه چیز دیگه میشه 
خصوصا توی تلگرام همش در معرض آبروریزی ام. 
یعنی سامسونگ و سونی و... درواقع مارک های قابل اعتماد، خیلی کار خوبی می کنن پول مارکشونو می گیرن! اینقدر راحت خراب نمیشن که 
به زور دارم تایپ می کنم! 
کم کم میرویم پیاده روی روی مخ والدین :-P برای رسیدن به اهداف شوم نظیر خریدن یه گوشی خوشگل^_^ 
یه گوشی داشتم.. دادمش به بابای نورا. 
چون خیلی احساس بدی داشتم اون روزها به اینترنت دایما در دسترس و لمسی بودنش 
شاید باورتون نشه ولی اصلا نمی تونستم تحملش کنم!! 
یه سال ترک اینترنت کردم :-D 
با پول گوشی و حقوقی که از آموزشگاه گرفته بودم، دوربین بسیار عزیزم رو خریدم ^_^ 
بعدا دیدم از وقتی نت نیستم هیچ موجود زنده ای آدم حسابم نمی کنه. این شی زود خراب شونده رو گرفتیم :-| 
کلا نمی دونم چرا جزیی ترین و ساده ترین مسائل زندگیم، هفت خط داستان داره :-|  :-D 
تازه همینی که الان گفتم خیلی گزیده بود! 
و برای هرکاری هم هزار دلیل دارم که احتمالا اولش به یه چیزی گیر میدم بعد همینجوری توجیح نابه که به ذهن بنده متبادر میشه :-D 
خودمم موندم اصلا... نمی دونم چه وضعشه! 

+بعدتر نوشت : ولی هرچی فکر می کنم.. توی این هفت خط دااستان ها وااقعا بی تقصیرم:-D :-| 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ مهر ۹۵ ، ۰۰:۱۷
شیرین
بازآ 

در 

چشم من... 

جانم گردد... روشن 

با تو پایان گیرد... این رویا

این رویا 
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ مهر ۹۵ ، ۲۳:۴۶
شیرین

روی آر

به دین حق

حق گرایانه

به فطرتت

بازگرد! 

دنباله ی رد پای عشقی بی حد و مرز

به پاکی کودکی هایت 

به دنیایی برگرد 

که جان خسته ات را سرشار می کند 


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ مهر ۹۵ ، ۲۳:۳۹
شیرین
عطیه دیشب ازم پرسید : تصمیمت برای کارشناسی چیه؟ همین رشته و دانشگاه؟ 
گفتم خب آره دیگه! 

ولی امروز فکر کردم جواب این سوال می تونه.. نه دیگه!  باشه

به شرطی که بتونم امسال کنکور بدم و قبول بشم :-P 
اون وقت میشم یه پشت کنکوری ارشد 
توی یه رشته ای که فعلا فکر کردن درباره ش زوده 

می تونم فرصت اینو داشته باشم که توی شرایط بالاتری باشم. با قدرت بیشتر که با هدف هام سازگارتره

یکشنبه هم با مریم درباره ش صحبت کردم. واکنشش خیلی جالب بود :-D 
گفت نهههه کنکور نده فاطمه! من مطمئنم تو آزمون قبول میشی ولی من نمیشم. اون وقت بابام تو رو می زنه تو سرم :-| 
ولی خب راضیش کردم استرس نگیره. چون اولا هیچی معلوم نیست.. دوما که خب نگه به باباش :-\ 

میخواستم هیچ وقت دیگه فکرشو نکنم اما یه دلایل زیادی که حوصله نوشتتنشو ندارم... دوست دارم یه بار دیگه برم سراغش
اینبار اگر نشه دیگه به طور خودکار رهاش می کنم چون دیگه باعث جلو افتادنم نمیشه 
دیگه وسوسه برانگیز بودنشو از دست میده 

خوب بود اگه دلایلمو می نوشتم که یادم بمونه اما تو در تو میشه 
البته خب چه کاریه... فکر می کنم و یادم میاد:-\ 

ولی خیلی خوشم اومد... از اینکه هیچ کدوم از این دوسال گذشته برام بیهوده و بی فایده نبود و من از اینکه حالا توی این شرایط هستم.. حس خوبی دارم 

+ البته از الان نمیخوام کتابامو بریزم بیرون. خیلی زوده. باشه مثلا بعد امتحانای این ترم 
خیلی سخت نیست خوندنش اینبار

+ ما آدما از دورنما داشتن حس خوبی بهمون دست میده ولی خب نمیشه انعطاف به خرج نداد 
یا نمیشه بدون تلاش به هیچ دورنمای کوچیک و بزرگی رسید... خیلی طبیعیه

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ مهر ۹۵ ، ۱۵:۰۶
شیرین

اونا که بودن! چرا رفتن اصلا 

اه... 

من بودم و سه تا از ترم دوییا 

غمگینم... از دانشگاه تا صفاییه پیاده رفتم حالم بهتر شه... 

ولی اومدم خونه تازه فهمیدم هنوزم غمگینم... :(

هییییی... 

آدمی چه می تواند بکند 

جز

صبر 

صبر

تا تمام شود

... 


۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ مهر ۹۵ ، ۱۹:۰۲
شیرین
دست هایم برگچه های ماه را فرو می ریزند... 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ مهر ۹۵ ، ۰۰:۵۴
شیرین

خیلی طولانیه و یه سری حرف ها برای جستجوی یه فکر... مخاطب نصایح و نطق هاشم فقط خودمم... عادت دارم همیشه اینجوری با خودم گپ می زنم :-D همین دیگه... نخونید اصلا... چه کاریه :-D 


کاش یه ظرف... ازونا که دامبلدور داشت 

و یه عالمه از اون مایع های رنگی و جادویی داشتم 

هری پاتر فکر کنم صورتشو میگذاشت توی اون مایع... یا شایدم میخورد یادم نیست.. 

بعد می رفت یه جایی توی خاطرات 

البته که من هیچ نیازی به خاطرات ندارم مگر اینکه قرار باشه نبینمت 

یه مایع جادویی میخوام که توش پر از تخیل و انعطاف پذیری و رویا و رنگ و امید باشه... یا یه داستان قشنگ که خودش می دونه چه طور باید پیش بره 

بعد از شنیدن حرف های خشک و منطقی... کله مو بزارم توش حالم خوب شه 

بچه که بودیم... چه قدر رویاها وتخیلاتمون در دسترس بود 

هیچ لزومی نداشت بنویسیمشون ... یا نگران چطور پیش رفتنش باشیم 

هر فکری می تونست هزار بار ویرایش بشه و هربار هم بهترین باشه 

البته ما بودیم که بزرگ شدیم ولازم دونستیم که فکرهامونو ثبت کنیم 

ما بودیم که نگران چه طور پیش رفتنش شدیم

ما بودیم که به خودمون شک کردیم... 

ما بودیم که اصلا به خودمون اعتماد زیادی کردیم

خیلی خودمو دوست داشتم... از وجود داشتنم حالم خوب بود... 

با اینکه دوست داشته نمی شدم چندان 

خیلی چیزها رو دوست داشتم... شهر سبزمونو با تموم جزییاتش.. عطیه.. میم کوچولوی عزیز و خواستنی... 

هرچی که دوست داشتم... دوست داشتم برای دوست داشتن... 

چه قدر غرق بودم 

اون روزها برای خودم یه دنیای رنگی داشتم... چون باید بود 

نه به هیچ قصدی... نه اینکه ثبت کردن مهم تر از اون نیاز باشه 

اون روزها هر خوندنی برای لذت بردن بود 

حالا چی؟ همه چی همینقدر معمولی؟ 

چه قدر بده دنیایی که فکر می کنه فقط همینیه که هست و نشون میده 

یاسی چی کار می کنه که روی نوک موهای خرگوش باقی بمونه؟ 

خرگوشی که از کلاه شعبده باز بیرون میاد 

و اگر بین تار موهاش گم بشی... نمیفهمی کی هستی و کجایی... خرگوش چیه 

و روی نوک موی خرگوش هم نمی فهمی اما... این سوال و معما جلوی چشماته 

نمی دونم چرا ولی چند دور پشت هم.. دارم آهنگ هفت سین مانی رو گوش میدم 

شاید حالتش... شعرش که به این روزها نمیخوره... 

.

+ حالا بعد این حرف ها... ولی همین فکرها هم خودش نشونه مثبتیه 

همه چی بهتر میشه 

حالا بعد چند ماه رفتم دانشگاه... بهم نساخته 

یاد روزای زندگی زیرآب سال93 و مسائل پیرامونش افتادم 


+ احتمالا یاسی هم همینکارو می کنه 

البته مسلما روی نوک موی خرگوش بودن... توی نروژ راحت تره از ایران! 

با این همه...  


+ عجب رشته ای داریما!  هر روز میریم از دردها و بدبختی ها می شنویم میایم خونه... می شنویم میایم خونه...  ته همش هم همینه که بسترسازی های مناسب وجود نداره و..... 


+ حالا همه به یاری ایراد می گیرن... و خب تا حدودی هم خواب آور درس میده ولی عوضش خیلی حس امید خوبی به آدم منتقل می کنه 


+ ولی نباید کمال گرا بود آخه... واقعا هرکسی اومده روی زمین که به سهم خودش درواقع اولا خراب نکنه و دوما یه کمی خیرش برسه 

به هرحال ما نمی تونیم خطای گذشتگان رو به دوش بگیریم 

هرکسی رو میزارن توی گور خودش. ولی خب مجبوریم خطای گذشتگان رو بپذیریم 

ما که صاحب دنیا که نیستیم... مسوول دنیا هم نیستیم! 

همه چی خودش صاحب داره... والا!  پیامبرشم که پیامبر بود... مسوول گناه دیگران نبود 

وظیفه خودشو انجام داد و تمام! 

همیشه همه چی با حداقل ها پیش رفته 

هرکاری می تونی انجام بده.. نمی تونی برو... رد شو... بگذر 

اصلا به ما چه که چی قراره بشه 


+ یه دنیایی دوست دارم... که توش آروم باشم و مثل بچگیام در دسترسم باشه و با یه سری باید ها و نباید ها پوشونده نشده باشه 

مسلما منظورم خیالاتی شدن نیست البته :-P 

از واقعیت ها نمیشه فرار کرد ولی همه چیز واقعیت ها نیستن 

البته اون چیزی که بهش میگن این روزها واقعیت 


+ آخییییشششش! چه قدر خوب شدم :-D 

چند صفحه هم دستی نوشتما! 

اصلا حال نمی کنم وقتی تفکر بقیه روی ذهنم سوار باشه 

درواقع بیشتر نگرش!  منم خیلی حساسم.. درجا می گیرم. 


+ یه بار برای میم نوشته بودم که مثل یه اسفنج می مونم که همه چی رو به خودش جذب می کنه و داغون میشه 


+ البته الان خیلی قلق خودم بیشتر دستم اومده 


+ تاثیرپذیری بد نیست... باعث میشه نقاط پنهانی رو کشف کنی 

همه تاثیر می گیرن... فقط بعضیا حساس ترن و واکنش نشون میدن سریع 

مثل آلرژن ها که خود به خودی چیزهای بدی نیستن ولی برای بعضیا آلرژی ایجاد می کنن


+ هنوزم که دارم می نویسم :-|  


۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ مهر ۹۵ ، ۰۰:۳۵
شیرین