با من به بهشت بیا...

۲۴ مطلب در آبان ۱۳۹۵ ثبت شده است

من نیستم از جنس دیروز

چه قدر آزاردهنده س 

تو رو نمی دونم ولی من که نیستم 

خودم نیستم 

کجا دنبال خودم بگردم 

این ترس بیش از حد...  این خستگی زیاد... واقعا از پا انداخته منو

می بینمت ولی نمی بینمت 

هستی ولی نیستی 

پیشرفت کردم توی ظاهرسازی

با خودم تنهاتر و تنهاتر شدم

یادم نمیاد چه جوری بود اون روزها که می شد توی چشم های تو خندید 

حالا همش دلهره...  بی قراری

هستی ولی نیستی

هستم ولی نیستم 

از این ترس لعنتی کجا فرار کنم 

قدرت من کجاست... 

همون که یه جوری ایمان داشت که بقیه رو به خنده مینداخت 

همون کسی که به سختییییی روزهارو سپری کرد 

کجاست پس من 

همون که از عاشقانه ترین شعرها هم نمی ترسید 

همون که میگفت سقوط نمی کنم اینبار 

سقوط آزاد... سقوط آزاد 

تا حالا نداشتم توی زندگیم... لحظه هایی که تا این حد از کمک عالم و آدم ناامید باشم

حتی به اینکه به کسی پیام بدم و از در و دیوار حرف بزنم، فکر هم نمی کنم 

حتی امشب عطیه اینجاست، بارون یکهوییمو دید اما حتی دو کلمه ردیف نکردم که حالمو توضیح بده

واقعا مگه میتونم به کسی حالمو توضیح بدم؟ 


تو که منو باور نمی کنی؟؟؟  میشه به یاد بیاری که من این نیستم؟؟  یادت میاد منو؟؟  


چه قدر خوشبین بودم... الان هرچیزی می لرزونتم... حس های خوب هم ناراحت میشن 


به خودم حق میدم 

من به همه حق میدم 

به تو حق میدم 

از دیدن اینکه تو هم مثل قبل حالت خوب نیست.. غمگین میشم

البته دیگه به تصورات خودم اعتماد ندارم... شاید تو هیچ فرقی نکرده باشی 


نمی دونم الان وقت چیه... کاش یه لحظه برمی گشتم به پاییز سال قبل

اون وقت هیچ وقت از دستت نمی دادم 

البته دست من نبود...  همون طور که الان نیست 

به خودم میگفتم اگر فقط یه بار بتونم ببینمش... نمیزارم نمیزارم تموم بشه همه چی

ولی خیلی دیر شد...  خیلی

خیلی من خیلی خسته شدم... خیلی...... 


از هیچ لحظه ای افسوس نمیخورم...  هزار بار هم برگردم عقب بازم فراموشت نمی کنم 

حداقلش... میگم با خودم... کسی بود که ارزششو داشت 

نه فقط به خاطر دانسته های عزیزش... به خاطر حس ناب وجودش... 


هوف...  

من این دنیای شلوغو نمیخواستم... من این ها رو...  من همه این ادم ها....  همه این تعریف ها رو میندازم سطل زباله.... 

هیچ کدومشون آرومم نمی کنن وقتی نباشی


ولی باید ثابت کنم به خودم که میشه و باید زندگی کرد وقتی نباشی


بعد از این من خیلی می بازم...  خیلی 


از گفتن حرف های دلم تجربه خوشایندی ندارم اما خب نمیتونی عاشق بشی و نگی این آدم با بقیه فرق داره 


می تونستم... خیلی می تونستم خودمو به چشمت بیارم و هی هرجا سبز بشم و مثل آدمیزاد های عادی. رفتار کنم تا مثلا هرچی 

درست یا غلط این کارو نکردم...  الانم ایده ای ندارم متاسفانه یا خوشبختانه 

دوست نداشتم کوچیک بشم... دوست ندارم 

دوست نداشتم این تصور باشه که به خاطر تاییدهایی که میگیرم دوستت دارم 

من مثل یه آدم بالغ... مثل یه زن...  دوستت داشتم 

نه مثل یه بچه یا شاگرد 

نمی تونستم معمولی باشم...  

نمی تونستم ببینم خواسته نمیشم 

نمی تونستم... نمی تونم.... 


نه عیب و ایرادی داشتم نه چیزی کم داشتم که بخوام دنبال کسی باشم... نه آدم قحط بود 

نه حتی میخواستم عاشق بشم... نه هیچ چیز دیگه ای

همه چیز یهویی بود.. ناخواسته... بی قصد 

اگر قرار بود قصدی باشه قطعا آدم راحت تری رو انتخاب می کردم.  


معمولی و عین بقیه بودن حق من نبود و نیست 

از اینکه حس کنم توی آب نمک نگه داشته میشم بدم میاد 

از اینکه خودمو یکی از گزینه های روی میزیه نفر قرار بدم... خودم با دست خودم... خوشم نمیاد 


 دوست ندارم بعد از تموم شدن این دوره دیگه خوشبینی به خرج بدم یا خودمو گول بزنم 

عزممو جزم کردم که هرجور هست حقیقت تلخو بپذیرم و بکشم بیرون 

نمی تونم به خودم خیانت کنم 

دلمم هیچ جا گیر نیست و سرمم جایی نمیجنبه جز برای تنهایی...  که حالاشم تنهام دیگه 

به همه میگم... واقعا دیگه دلم هیچ قصه ای نمیخواد... ته قصه ها رو درآوردم من دیگه.... 

دیگه مگه قراره چی بشه مثلا... قصه ی من همینه... همینقدر تکراری 

فکر نکنم دیگه کسی هم پیدا شه اینقدر بیاد ته قلبم 

چون وقتی ناامید میشی اون قسمت از قلبو کلا می بندی میگی بی فایده س 


چند وقت بود این حرف ها رو به زور نگه داشته بودم تو دلم... ولی حالا شاید باید میگفتم 


امیدم به خداست که بزرگ تر از دردهای ماست 

اونه که ته ته ته قلب همه ما رو می دونه 

امیدوارم بازم مثل همیشه مهربونیشو بر ما ببارونه و بهترین ها اتفاق بیفته حتی اگه ظاهرا سخت به نظر بیاد 



موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ آبان ۹۵ ، ۰۱:۴۲
شیرین

بی‌عشق زیستن را، جز نیستی چه نام است؟

یعنی اگر نباشی، کار دلم تمام است

 

با رفتن تو در دل، سر باز می‌کند، باز

آن زخم کهنه‌یی که، در حال التیام است

 

وقتی تو رفته باشی، کامل نمی‌شود عشق

بعد از تو تا همیشه، این قصه ناتمام است

 

از سینه بی تو شعری، بیرون نیارم آورد

بعد از تو تا همیشه، این تیغ در نیام است

 

از تازیانه‌ها نیز، سر می‌کشد دل من

این توسنی که از تو با یک اشاره، رام است

 

زیباتر از نگاهت، نتوان سرود شعری

شعر تو، شاعر من! کامل‌ترین کلام است

 

وقتی تو رخ بپوشی، در این شب مضاعف

هم ماه در محاق است، هم مهر در ظلام است

 

خواهی رها کن اینجا، در نیمه راه ما را

من با تو عشقم اما، ای جان علی‌الدوام است

 

آری تو و صفایت! ای جان من فدایت

کز من به خاک پایت، این آخرین سلام است

 

می‌نوشم و سلامم همچون همیشه با توست

ور شوکرانم اینبار، جای شکر به جام است


*حسین منزوی



+ این شعر اون قدر خوبه که نمیشه چیزی نوشت 

+ سخته تماشا کردن این روزها 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ آبان ۹۵ ، ۲۳:۱۲
شیرین

رفیق دور و دیر 

قلبت را به من بده 

شاید لازم باشد سه ثانیه کشدار صبرکنی

دور نایست و نزدیک باش 

باید احساس کنی 


برای بافتن دوباره قلب هایمان

لازم است بایستی نگاه کنی 

یادت می آید آخرین باری که مرا دیدی کی بود؟ 

هیچ وقت دلت برای بودنم تنگ شد؟ 


این فکر آزار دهنده ست که تو فقط رفتارهای من را می خواهی 

من ناتوانم در اینکه قلبم را به کسی نزدیک کنم که فقط رفتارها و کنش های من را در تعامل دوست دارد


دوست داشتن دلیل دارد ... دیدن زیبایی های یک موجود ، فهم یک حس ناب 

تو از احساسات بیشمارت حرف می زنی درحالی که چشم هایت من را نمی بیند و قلبت را به من نمی دهی 

چند لحظه نمی ایستی ... نگاه نمی کنی ... احساس نمی کنی


دوست داری بدوی بروی ... دور شوی و دوباره برگردی 

دوست دارم آرام قدم بزنم ..دور شوم و دیگر برنگردم


رفیق دور و دیر 

من انتخاب مناسبی برای حوصله سر رفته نیستم 

حوصله من خیلی وقت است که سر به جنگل های وحشی گذاشته و رفته 


رفیق جادویی ... پاییز رنگارنگ ... باد رمیده ... بید پریشان 

بار دیگر ببین ... بارانی که پشت پنجره می بارید 

چشم هایی که روزی تو را بی نهایت می دید 


فیلم کوتاه صامت نیمه تاریک 

درهایی که قرار است به تو بگوید خداحافظ 

امروز چندسال است که من خداحافظی کرده ام 

اما پشت درها نشسته ام 

باران زیاد می بارد 

هوا هوای تو نیست 

عذاب می کشی از نبودن ولی من هستم 

عذاب می کشم از بودن ولی من نیستم 


یار جفاکار شعرها...قلبی به نازکی برگ های پاییزی 

اینک ببین 

قلبت را به من بده 

شاید لازم باشد سه ثانیه کشدار صبرکنی

دور نایست و نزدیک باش 

باید احساس کنی 


درها باز و باران به راه 

و ما دو تن در غربت خود تنها و باهم نشسته ایم

و دلتنگی هایمان شکل پوزخند شده 

و تو چشم هایت را محکم فشرده ای 

شعله های آبی قلبم را می بلعی...


+ برای مهسا نوشته شد ... بعضی اشاره هاش به اون نوشته ای بود که سال ۹۰ براش نوشتم و هیچ وقت بهش ندادم..

همون طور که این رو نخواهد خوند


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ آبان ۹۵ ، ۰۰:۰۲
شیرین

عجب😐 یکی از ترم بالاییهامون که چندتا کلاس مشترک با هم هستیم ... رفته پیش یکی از مسوولین دانشگاه(؟) و درد دل می کرد به خاطر وضعیتش. بعد حرفش می ‌کشه به من و میگه خانم الف خیلی کمکم می کنه و فلان و بهمان

بعد مسوول برمیگرده میگه:خب ح..ا..ف..ظ ق ..ر ..ا.. ن دیگه و ااینا

بعد دختره میگه وااای جدا؟ نمی دونستم و فلان 

بعد مسوول هم میگه نمی دونستی؟ خب شاید نمیخواد کسی بدونه.تو هم بهش نگو کی بهت گفته اینو

دختره هم میگه باشه😐 هرکار هم می کنم نمیگه کی بوده😐

بعد تازه میره سرکلاسشون میگه می دونید الف فلان؟ چند نفر ازونا میگن آره😐

جلل خالق😐

واه😐 از کجا فهمیده 😐 بقیه از کجا فهمیدن؟😐 

کلا حال نمیکنم این قضیه رو تو وجودم پررنگ بببینن... به نظرم یه مساله شخصیه کاملا

و خب تصوری که دارن از همچین عنوانی ، خیلی با من فرق داره 

از علتش گرفته تااااا خیلی چیزها . به خاطر همین از وقتی زندگیم به اختیار خودم افتاده به هیچ کس نمیگم. لزومی هم نداره.دوران مدرسه هم سر کلاسا موقع خوندن متن کتاب آسمانی لو می رفتم بعد بچه ها هم همه جا میگفتن و معرفی می کردن😐 

حالا بیخیال ولی جالب اینجاس که توی ذهن اون مسوول چرا اینقدر شناس بودم که درجا برگرده همچین چیزی بگه... به هرکدوم از این مسوولین فکر می کنم ، نمیشناسن به اسم منو😐 

به بابام شک کردم که یه جا یکیشونو دیده باشه ... ازش پرسیدم رفع اتهام شد😂😂 ترسید اصن...اگه خودشم گفته بود میگفت نه نه نگفتم😁😂😂 


عجیب بود برام کلا این قضیه 😐 بالاخره از یه جایی فهمیدن دیگه ولی خیلی کنجکاویم گرفت😆 منم کنجکاویم که میگیره اصن یه حالی میشم😐


آقای ف که میومد برامون سخن وری کنه یه شوخی خونوکی داشت. میگف حافظ نیستم ولی حافظ ها رو دوست دارم😐 منم تو دلم میگفتم زرشک... من که می دونم تو کی هستی😑

به بقیه هم میگفتم حقیقتو😂😂 

حالا منم خیلی حالم شبیه حال آقای ف شده😐 

احتمالا از اون نقاب میخواسته جدا بشه

به هرحال من که خیلی شوتم و ربط به این چیزها ندارم😅 


+ چند روزه بی اشتها شدم... اصلا نمی فهمم گرسنمه یا نه. همش آنتی هیستامین میخورم.. کاش هوا تمیز بشه🙁


+ چه قدر عکست قشنگه...چه ست شدی با زمینه...چه لبخندی...🤗😍


+ طبق معمول زندگیم روی نقطه عجیبیه

پس هنوزم زنده هستم 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ آبان ۹۵ ، ۲۲:۱۱
شیرین
این روزها هم خاطره میشن ... 

ما هم یه روزی ... خاطره می شیم 

.
.
.
چنگ ... فلوت ... لیزا ... آلبوم عشق و صلح 
.
.
.
سالهاست هرآن چه گفت 
آنی نبود که باید 
آنی نبود که میخواست 
کاش او را زبانی برای سخن بود ... 
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ آبان ۹۵ ، ۲۳:۵۱
شیرین

ساعاتی پیش یهویی😆
دفتر مشاوره استاد ماه😂😎در مقام شامخ منشی😐

هفته پیش که گفتم یه استاد داریم که ماه اصیله،چند روز بعدش بهم زنگ زد
گفت منشی یکی دو ماه نمیاد،میتونی یه روزایی بیای کمکم؟

خودش که یکشنبه ها نبود...میموند فقط شنبه های من 
قرار شد فعلا شنبه ها برم 

فکر کنم معلمه ها🤔 روم نشد ازش بپرسم ولی گفت روزای دیگه رو دوتا از دانش آموزای پسرش میان 

فضای آروم و گرمی داره . البته امروز خیلی سرد بود .بخاری خاموش بود
منم درسامو میخوندم

فکر کنم کارش درسته ها...چون همه مراجعاش وقتی میومدن بیرون شاد بودن 

چهل و پنج دقیقه چهل و دو تومن ... بیاید مشتری بشید😂

امروز که زنگ زد میگفت اگه اومدی و خوب بود و تونستی، هفته بعد بگو بابات بیاد🤔ببینه محل کارتو
خیلی تعجب کردم 🤔 ولی حالا که فکرکنم معلمه دیگه برام عجیب نیست اصلا😂

نتیجه گیری امروز : مشاور یا باید میانسال و پیر باشه یا اگر نسبتا جوانه میانسال و پیر باشه ... به هرحال جوان نباشه دیگه🤔
۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ آبان ۹۵ ، ۲۲:۲۰
شیرین


اینم یه جمعه دیگه😍 تازه داشتم عاشق جمعه هام می شدم که نعمت تنهاییم پایان گرفت😐 

کیک سیب و دارچین🤗 مزه ش از عکسش بهتر بود😆


+ بهترین رابطه ها هم بالا پایین دارن

امشب بعد مدت ها دستم به اون دوست داشتن عمیق عطیه رسید 

حس خوبی دارم

رازش توی جزیره آرامش بود ... یه جزیره عمیق پیدا کردم توی قلبم که اسمشو گذاشتم جزیره آرامش . البته به فضای غار علی صدر هم میتونه نزدیک باشه😂😂 

اگر کسی مطابق قوانینش باشه ... همه چیز خیلی عالی پیش میره و اگرم نباشه پرت می کنه و سرما میزنه بیرون 

این دیگه شد برمودا 😐 

راستی برمودا چی شد تهش؟ راهنمایی خیلی بهش فکر می کردیم 

کم کم باید یه جوری قوانین برمودا رو به مهسا هم بگم تا هم من راضی باشم هم خودش هم خدا 


تاثیر واژه ها اسامی و طبقه بندی ها بر روند خودکاوی
خودکاوی سیستماتیک بلی یا خیر😂
خلا های عملی در روند خودکاوی .. توی پرانتز : نقدی بر خودکاوی کارن هورنای

ینی من اینقدر به اینا می خندم😂

این سه تا اسم های پیشنهادیم برای یه کتابه در آینده

جالب اینه که خودمم محتواشو نمی دونم...فقط طرح مساله شو دارم. اولین آزمودنی هم خودمم طبق معمول 

ولی هیچ کدوم به اون اسم که پر از نون بود نمی رسه.اون جدا بود

یکی نیست بگه تو اگر کتاب نویس بودی ، از ترس حفظ کردن دستور زبان و تاریخ و جغرافی ، نمیرفتی تجربی😂 


+ هفته موفقیت آمیزی در پیش داشته باشیم😊

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ آبان ۹۵ ، ۲۳:۴۴
شیرین

عاشق پیگیری عطیه م توی چک کردن وبلاگ😂

ینی حتی وقتی باهمیم هم سر میزنه ببینه آپ کردم یا نه 😂

انصافا خودمم فکر می کنم اینجا خونمه

خیلی وبلاگ نوشتم و حذف کردم ولی اینجا رو یه جور دیگه دوست دارم

هویت مستقلی داره 😂

خیلی هم مخاطبین خانوادگی داره😎

هیچ جا خونه نمیشه...هیچ جا وطن نمیشه

وطن آنجاست که دل آنجاست و حالا هم که دلکمون همینجاست


۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ آبان ۹۵ ، ۲۳:۱۷
شیرین

امروز به زور سرکلاس ها بودم 😐

فردا ببینم اصلا میتونم برم دانشگاه یا نه😐

انصافا ایندفعه خودمم موندم حساسیته یا ویروس😂😂 


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ آبان ۹۵ ، ۲۱:۴۰
شیرین

بهترین و عمیق ترین رفیق خودت باش 

فقط تویی که میتونی

.

.

خدا بزرگ تر از دردهای ماست رفیق ..‌‌

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ آبان ۹۵ ، ۱۱:۱۳
شیرین