با من به بهشت بیا...

۱۴ مطلب در آذر ۱۳۹۵ ثبت شده است

اه از روزهای تعطیل خوشم نمیاد مگر وقتایی که تنها باشم اونم یه روز 

حالا خوبه این هفته هم به غیر دوشنبه و امروز دفتر بودم😐فردا هم میرم احتمالا

ولی انگار حس هیچ کاری نیس ... تنها هم نیستم😣

همه برنامه های خوب ادیت عکس هم فیلترن...فیلترشکن ندارم‌.‌..حوصله هم ندارم😣

کامی هم فیلترشکن نداره😣 چندتا فیلم ندیده هم دارم 😣 ولیییی....😐


 الان طبق معمول پشت در اتاقمم و یاد چندسال پیش افتادم که همچین روزی بود و پشت در نشسته بودم و احتمالا حوصله م هم سر رفته بود و با میترا صحبت می کردم

اون روز حس روشنی به فردا و فرداهاش نداشتم ولی امروز زندگی قشنگ تره...بهتره و من نیرومندترم


+جالبه که چون سکونت من پشت در اتاقمه همیشه هرکی میخواد بیاد تو دچار مشکل میشه😂😂خصوصا نورا😅یا درو میکوبونه تو مخ من میاد تو😂😂😂یا خودش میخواد بره بیرون میخوره به در😆 کنج احساس بهتری بهم میده خب 😐


+ یاد اون شعره افتادم که فکرکنم مهران دوستی خدابیامرز میخوندش.

آخرش اینجوری تموم می شد که ... آن که پشت در نشسته از همه عاشق تر است!😆


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ آذر ۹۵ ، ۱۶:۴۶
شیرین

خیلی عجیبه که کسی بخواد فکر کنه اونیکه گوشه ی اتاقش کج ومعوج افتاده و دائما میمیک صورتش عوض میشه و گاهی خیلی جدی برمی گرده یا شور می گیرتش درحال انجام دادن یه کار مهمه😂

یکی از دلخوشی های قشنگ این روزهاس دیگه

فقط شانس آوردم که صامته و دیالوگی نداره وگرنه حتما معرفی می شدم به بیمارستان روانی🤔

توی مرحله خوبی هستم😍احساس اینکه محدثه ای هست که منتظر بیشتر دونستنه باعث میشه ازش فرار نکنم بیخودی و بهش اهمیت بیشتری بدم


+ چه غم دارم که می دانم 

رسد صبح امید و من 

ببینم برتن دریا لباس نیلگونش را 


+ دیشب پوری توی گروه یه پیام گذاشت عین اون دفترهای سوال که بین دخترهای مدرسه می چرخید. چی دوست داری منو چی می بینی رنگ فلان چی کدوم آرزو و.....!!! 

خیلی جالب بود برام حرفاشون.میزارم ادامع مطلب برای یادگاری به قول خودش

منم براشون نوشتم و یادم اومد که چه قدر دوستشون دارم . یادم اومد که در درازمدت یه لایه ای روی روابط رو می گیره مثل گردوغبار و حواست از خوبی ها و قشنگی های آدم های دوست داشتنی زندگیت پرت میشه.

بیش تر از همه عاشق این حرف پوری شدم که نوشت میتونی ناآروم رو آروم کنی

اونجاها که نوشتن غیرمنطقی شدی یا تغییر کردی به خاطر حرفای سیا.‌.‌سی اجتماعی بود که چند وقت پیش می زدیم😂 عاشقشونم ینی


+ راستی فردا تولد قمریمه😎یهویی یادم افتاد امشب 


+همین حالا...همین حالا

همین لحظه...

+ باید دل سپرد...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ آذر ۹۵ ، ۲۳:۴۲
شیرین
چرا بچه هامونو دوست تر داریم؟ 

چند وقتی بود یکی از قسمت های ذهنم درگیر این سوال بود که چه طور میشه و اصلا دقیقا به کدوم دلیل منطقی آدم ها تصمیم می گیرن به اراده خودشون باعث بشن که یه انسان پاش رو به زمین بزاره . 
هر دلیلی که می شنیدم یه جور بهانه بود : مثلا سرگرمی ، حرف دیگران ، فرهنگ و ... 

واقعا قانع کننده نبود ! این ها که نشد دلیل 

فکر می کنم که ما آدم ها در طول زمان ورژن های مختلفی از خودمون می سازیم و از همشون هم نگه داری می کنیم ولی خب طبیعتا ورژن های اخیرمون در دسترس ترن . 

راستش دقیقا نمی دونم درباره سفرهای قهرمانی و قهرمان درونی که میگن . فقط در حد اسم کتاب ها و کارگاه ها شنیدم .

خودم درباره ش فکر می کنم که یه قهرمان درونی داریم که شاید یه حالتیه که روی به روزترین ورژنمون ایجاد میشه ! شاید شاید 

به هرحال این قهرمان درون هر نوعی که هست و هرجوری که به وجود میاد ، یکی از نیازهاش دیده شدن و تشویق و تحسین شدنه 

کی بهتر از یه بچه که نوای وجود خودت توی وجودش جریان داره !! کسی که باعث می شه غم هاتو قورت بدی و خودتو بزنی به اون راه ... کسی که توی چشم هاش بزرگی و هرچی که بشه باز هم دوستت داره 
کسی که انصافا بهت انگیزه بلندشدن و رفتن و زندگی میده

احتمالا بچه های خودمون و در درجه بعدی کلا بچه ها ، باعث میشن قهرمان درونمون احساس خیلی خوبی بهش دست بده و بیاد بالا 

توی درجات بعدی آدم های بزرگ و محترم زندگیمون که رومون حساب باز کردن و از ما باتجربه تر و دنیادیده ترن 
درجه بعدیش هم آدم های دوست داشتنی هم سطح خودمون مثل خواهر و برادر و دوستان هستن 

که اگر قهرمانمون نخواد کار بکنه یا بارشو میندازه روی دوش آدم بزرگتر یا انتظارات بیجا پیدا می کنه از هم سطح های خودش 

البته احتمالا در حالت ایده آل ، این قهرمان درون اون قدر درونی میشه که برای بقای خودش نیاز به تحسین و دیده شدن نداره 

ولی خب اون حالت ایده آلشه 

حتی وبلاگ نوشتن هم همین صورت رو داره . قهرمان درون آدم بیدار میشه . این حس بهش دست میده که باید مثل مبارز وسط میدون بین کلی تماشاچی ، زنده بمونه ، پیروز بشه و از قبیله ش و جون خودش محافظت کنه 


به خاطر همین هم بود که دیشب دلم میخواست یه دختر پنج ساله داشته باشم . برای همین بود که مادرپسر فروردینی (یه وبلاگ نویس که از چندسال پیش دنبالش می کنم) نوشت که درست ترین انتخاب زندگیش پسرش بوده و به خاطرش محکم ایستاده ، برای همین بود که ....خیلی چیزها میشه نوشت 

نیازهامون ، حتی نیازهای رویاییمون به نظرم بهترین کلیدها هستن برای شناختن وضعیت و جایگاه فعلی 

همینه که میگن نیازهای انسان یک سری چیزهای ثابت و شکل همه ...برای همینه که باهم فرقی نداریم 
فقط یکی هیچی نمی دونه و اسمی و حرفی بلد نیست و خیلی واضح خودشو لو میده 
یکی هم بیشتر می دونه و از دانسته هاش برای لفافه پیچی استفاده می کنه تا نشکنه و پایین نیاد 
اینم یه مرحله س و گذری داره ... همین که بدونم کافیه و جالب 

همه آدم ها پر از نیازهای مختلفن . چه قدر بده که اینو بهمون یاد دادن که باید نسبت به نیازهامون شرم داشته باشیم یا از بین ببریمشون 
احتمالا غالب گذشتگانمون آدم های به بلوغ نرسیده ای بودن که همچین الگویی بهمون تحویل دادن 
شایدم ربطی نداره 

می دونم و می فهمم که چرا بچه هامونو دوست تر داریم ولی هنوز جواب سوالم که چرا آدم ها به خودشون اجازه میدن که باعث بشن یه انسان پا به زمین و البته خونه اونها بزاره رو نمی فهمم :)) 


۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ آذر ۹۵ ، ۱۴:۲۳
شیرین

راه رویامو چه زود دزدید

من یلدام...شب دور از خورشید 

.

.

ماه پنهانه و راه دشوار 

من در حال غروبم اینبار

.

‌.

تو شب بیدار منی 

همه جا تکرار منی 

گرچه بی من گرچه که دور 

دل من دل یار منی 

تو بگو درمان تو چیست 

تو بگو دل یار تو کیست 

تو بگو این ها همه رو 

سببی جز فاصله نیست ...

.

.

+سارا نایینی عزیز خوانده 


+دخترک راضی شده بود بعد از نه ماه تمام بالاخره از مادرش دل بکنه

موهای مشکی بلندشو توی آینه ببینه با گیره های قرمزش

مادرش دلش برای دخترش تنگ شده ... برای امید توی تاریک ترین لحظه ها 


+ کاش یه دختر پنج ساله داشتم...باهم می رفتیم یه جای دور 

هر روز موهاشو شونه می کردم..گیره های قرمز می زدم 

هر روز یه غافلگیری 

هر روز یه قصه ی جدید 


+ عطیه می گفت خب من برای تو می ترسم...آدم زمختی نیستی که هرچی بشه هرکی بیاد هرکی بره تو هیچیت نشه...می ترسم برای اون فرشته درونت

حتما لبخندم گرفته بود از به کاربردن اون کلمه 

چادرمو میزاشتم سرم ، نورا برای خودش وول میخورد. نقاشی اون دختر چشم آبی که عطیه ناخوآگاه شکل من کشیده بود هم یادمه. حرفم این بود که چرا باورم نداره و به جای همدلی ته دلمو خالی می کنه 

گفتم : من چیزهای جدیدی یادگرفتم. فکر می کنم کوچک ترین حقم این باشه که یه بار دیگه ببینمش فقط امیدوارم زودتر چون واقعا نمی کشم . اگر ببینمش میفهمم همه اون حس ها و حدس ها واقعی بوده یا نه ...اصلا دوستم داره یا نه...! بعد هم خب ببینم که اشتباه فکر می کردم حتما خودم هم دل زده می شم.


خداحافظی کردم...رفتم ...حتما آسمون وسیع غروب یا شایدم شب تابستونو دیدم ... حتما توی دلم دعا کردم...حتما آه کشیدم 

.

.

من اشتباه کرده بودم ... دل زده نشدم ... ته ته ته دلم هم درد می گیره 

همون دونه هه که حالا شده درخت ، به حنجره م می زنه و بغض می گیره 

.

.

به خودم گفتم خب برو مثلا دفتری که گفته بود بهش نشون بده . تنها کاری که از بین توصیه هاش انجام دادی 

شاید لازمه کاملا ناامید یا مثلا امیدوار بشی

اما نه تابشو ندارم...

به خودم گفتم خب اگر تمایل داشت باهاش حرف بزنی خب بهت یه چیزی میگفت یا یه جوری تمایلشو نشون میداد ولی وقتی چیزی ندیدی چرا میخوای بری چیزی بگی و رفتاری ببینی که یهو بشکنی 

خب همینجوری همه چیز داره خودش تموم میشه دیگه...دردت چیه

.

.

شما هم اگه جای من بودید این روزها رو تماشا می کردید؟

انگار چاره ای نیست

.

.

ولی موجود بی آزاری شدم 

می دونم بعد این روزها هم قرار نیست بمیرم یا ناراحتیمو سر بقیه خالی کنم 

زندگی ادامه داره 

با همه حال بدم چه قدر خوب شدم

راحت تر می خندم و امید به آینده هم دارم....حتی برای تفریحات سالهای تنهاییم هم برنامه ریختم

ولی دردش خیلیه

ته ته ته دلمو می لرزونه.............


با رفتن تو در دل، سر باز می‌کند، باز

آن زخم کهنه‌یی که، در حال التیام است

 

وقتی تو رفته باشی، کامل نمی‌شود عشق

بعد از تو تا همیشه، این قصه ناتمام است

 

از سینه بی تو شعری، بیرون نیارم آورد

بعد از تو تا همیشه، این تیغ در نیام است

 


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ آذر ۹۵ ، ۲۱:۵۱
شیرین