با من به بهشت بیا...


+:))))) 

:-P 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ مرداد ۹۵ ، ۰۰:۴۸
شیرین

نمی شد زمین و زمان می چرخید و... 

می دیدم که یه دختر روس هستم؟؟ 

بین رنگی رنگی هاشون 

زن های جادویی 

مردهای عجیب 

و یه مسخرگی! 

همه ی این رویا باشه تقصیر میخاییل بولگاکف و بعدش یوگنی زامیاتین اخراجی از وطن

شنیده ها حاکی از اینه که میگن خیلی هم سرسبزه اونجا 

به هرحال من یه اینجاییم و بی راه پس و پیشی.. پیشی! 

راستش بدم نمیاد یه دختر نروژی هم باشم! 

احتمالا اونجا هم باید بویی از جادو برده باشه 

چگونه فیلم نامه بنویسیم.. سید فیلد... فیلم نامه نویسی انیمیشن.. عناصر فیلم نامه نویسی انیمشن و... 

این ها کتابهایی که دارمشون و به وضوح یه رویای قدیمی رو نشون میدن 

با خودم میگم... نمیشه از من انتظار داشت که درنهایت بشم یه مددکار با سی سال سابقه! سپس خانه نشین یا نهایتش مدیر یه موسسه خیریه!! یا کیلینیک!! 

هرآن ممکنه تغییر جهت بدم... البته ترجیح میدم فاصله بین این آن ها.. به قدر کفایت طولانی باشه وگرنه میشم نوجوان ابدی رنجور 

شاید هم یه روزی موفق بشم که موازی دو تا مشغله توی ذهنم داشته باشم 

یه جور شبیه دوقطبی بودنه... اما نه اون دوقطبی که اصطلاح بیماری روانیه 

احتمالا اشکال از من نیست 

قدیم ها آدم ها پیکان دانششون رو به خیلی سمت ها می چرخوندن و خلاصه توی حداقل یه قسمت رشد می کردن 

بعد هم همزمان با جامعه شون تماس داشتن!  فرد موثری توی جامعه بودن از هرنظر یا هنرمند بودن یا دانشمند بودن و اصلا منافاتی باهم نداشت 

اما الان همه چیز اون قدر وسعت پیدا کرده که اگر بازیگر باشی و خوانندگی هم بکنی... بعضی ها میگن کار وقیحی کردی یا آپولو هوا فرستادی

اگر از کارمند بودن خسته بشی... اصلا طبیعی نیست!  چون تو یه کارمندی! 

نمی دونم البته... اطلاعات من از قدیم ها کمه ولی اینطور به نظر میاد 

در نتیجه من هم مثل خیلیا غیرطبیعی نیستم فقط... زندگی یه جوری شده

احتمالا جلورفتن... می تونه این رویاهای به ظاهر متناقض من رو عملی کنه 

جادوی زمان 

حتی اگه مجبور بشم برای همیشه یا موقتی... یکی از اون ها رو کنار بزارم 

که به نظرم خیلی هم جذابه این تغییر ها... فقط کاش آدم نترسه 

و هیچ چیز مهم تر از ماهیت زندگی نیست 

به سمت رویاهامون میریم تا از زندگی لذت ببریم 

نه اینکه تلخش کنیم 

و هیچ چیز مهم تر از آدم های زندگیمون نیست 

اون ها مهم ترین سرمایه هامونن 

بدون اون ها زندگی رو با کی تقسیم کنیم... شادی و لبخند و لذتمونو؟؟ 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ مرداد ۹۵ ، ۲۰:۴۵
شیرین
چی بگم واقعا جز اینکه یه ساعته دارم از گذشته های دورتر و لبه تیغ و دخترها و... می نویسم ولی همشو پاک کردم 
انگار واقعا زندگی دیگه مثل قبل نیست
خیلی چیزها که قبلا خوراک نوشتن بود... حالا با تردیدها و تامل های زیاد من روبه رو میشه 
از اون جهت که این چیزی که الان داری میگی فقط یه جنبه یا فوقش دوجنبه از یک مسیله س و میشه کلی تردید و شکاف بهش وارد کرد و از هزار زاویه تماشاش کرد 
خیلی وقت ها برای تثبیت شدن و قطعیت دادن به یه احساس یا فکر و دیدگاه نوشتم 
درحالی که نمیشه...  مگه میشه باد رو توی مشتت نگه داری
بهتره درها رو بزاریم... 
گرچه همه اون نوشته هایی که برای تو بود..برای قطعیت دادن نبود... نیازی بهش نداشتم...  از شدتش بود 
سعی می کنم با روزمره های زندگی خوش باشم... چیزهای ساده ای 
چیزهایی که ازشون انرژی کمی می گیرم ولی روزگارمو می گذرونن 
چه مرز باریکی رو آدم باید نگه داره... زندگی واقعا حرکت کردن روی لبه تیغه 
زیبایی توی سادگیه 
حتی دیروز فهمیدم.. خوشمزگی هم به سادگیه 
زندگی هم ساده قشنگه 
خودتم ساده قشنگی
خودشم ساده قشنگه 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ مرداد ۹۵ ، ۰۱:۱۶
شیرین

یه چیز جالبی چند روز پیش فهمیدم!  بعد تعجب کردم که چرا الان فهمیدم!  باید خیلی زودتر متوجهش می شدم!

آقای میم. ی که توی پست های سال 92 ازش یه مقاله و مصاحبه گذاشتی، پدر نزدیک ترین رفیق عطیه س!  خیلی وقته باهم دوستن. از دوران راهنمایی و دبیرستان 

خودشو فقط یه بار دیدم. روزی که اومده بود جلسه دفاع عطیه. حواسم پرت موهاش شد که تو دستای باد بود :)))))) وقتی بهم سلام کرد یه لحظه هنگ کردم.. گفتم خدایا چه کسی می تونه باشه!  بعد فهمیدم پدر فاطمه س! خیلی تعجب کردم و خنده ام گرفت. تصورم ازش یه تیپ فوق مذهبی بود! 

دخترشم که همش دارم می بینم. از پارسال هم به طور خیلی زیرپوستی مقام خواهری به هم نسبت دادیم. چون می گفت وقتی من خواهر عطیه هستم.. پس تو که خواهرش هستی خواهر منی :)))  بعد من میگفتم ای بابا از اولش من خواهر عطیه بودم.. نمیشه که اینجوری! بعد به اینصورت بحث می کردیم. 

بعدش که یه بار قرار گذاشتیم.. حرف بزنیم ، خیلی سعی کرد با قوه ی خواهرانه و مادرانه ش.. سر از کارای من در بیاره تا به راه کج نرم . 

حتی به استاتوسای واتساپمم دقت می کرد و واکنش نشون میداد و جالب تر اینکه مفاهیمشونو کنار هم قرار می داد و حال و وضع منو نتیجه گیری می کرد:))))))  

ولی خب من هیچ اطلاعاتی بهش نمی دادم و یه جورایی فرار می کردم^_^ 


از این به بعد دیگه با عششق فاطمه رو نگاه می کنم. خب این خیلی معقولانه تر از اینه که ترم سه ای ها رو با عشق نگاه کنم چون ممکنه تو رو در آینده نزدیک ببینن(دقیقا به همین دلیل با عشق و علاقه نگاهشون کردم و جزوه دادم و... :-D) 


چه عجب بابا... بالاخره یه آدمی پیدا شد که بشناسی و بشناسم تا این حس خفه کننده دوری بیش از حد کاسته بشه. البته این یه احساس بود که شاید به قول مصفا اصالت هم نداشت ولی خب خوبه که با یه احساس دیگه کم شد. 


فقط حیف که رفت و آمد خانوادگیمون محدود میشد به اینکه چندبار فاطمه رو بیاره خونمون یا بابا عطیه رو ببره خونشون و پرتقال و اینجور چیزا که شمال آورد ببره براشون 


وگرنه به طور مستقیم می تونستم آقای ی رو با عشق نگاه کنم که البته فکر کنم کار درستی نبود :)))) 


+ شاید باورت نشه ولی وقتی کارورزی بودیم... توی چشمای خانم ط نگاه می کردم و با خودم میگفتم ای دل غافل... هعییی.. ای چشم ها یار منو می بینه هر هفته...... حیییف... درییییییغ 

احتمالا اونم باید از خودش می پرسید که این دختره چرا اینقدر با مهر نگاه می کنه 

ولی خب از خودش هیچ وقت نپرسیده! مطمینممم.. یقین دارم:)))) 


۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ مرداد ۹۵ ، ۱۶:۴۱
شیرین

احتمالا آدم های مختلف شکل های مختلفی در برابر فضای مجازی به خودشون می گیرن! 

زمستونی که گذشت خیلی چیزهای جالبی درباره خودم فهمیدم 

اینکه مثلا من یه پا فضای مجازی ام! 

یعنی سیستم مغزم و فکرام یه جورایی شبیه فضای مجازیه 

به خاطر همین هم از همون وقتی که پام به اینترنت باز شد.. دارم سعی می کنم ترک کنم! مثل یه معتاد

به نسبت خیلی هم استفاده نمی کردم!  اون روزها مگه چه جوری بود! با کامپیوتر فوقش روزی دوساعت آنلاین بودم! اونم سرظهر وقتی که همه خواب بودن 

تازه چی کار می کردم؟  با اون سرعت درخشانی که داشتم.. ته تهش یه پست میزاشتم و به وب بچه ها سرمی زدم و... 

خییییلی از کارایی هم که همه اون روزا انجام میدادن انجام ندادم. مثلا چت روم و فیسبوک و...  کلا تعطیل بود. چون حوصله شو نداشتم. 

ده تا درمیون پستامو میخوندی.. زیرش نوشته بود.. میخوام دیگه از این به بعد کمتر بیام نت:-D 


حالا در برابر من عطیه بود!  خیلی بیشتر از من آنلاین بود و خیلی بیشتر از من و با سرعت خیلی بهتری کارهاشو انجام میداد.. درس یا کتاب میخوند! 

و چییی می شددد و خیییلی به ندددرت به این فکر می افتاد که باید کمتر استفاده کنه 

و این برای من خیلی عجیب بود. 


ولی من هنوزم که هنوزه... اینترنت منگم می کنه! انگار دوتا قطب همنام آهن ربا رو به هم نزدیکشون کنی 


این خیلی جالبه به نظرم... بنابراین نمیشه گفت به ادما که چه کار کنید و چه طور استفاده کنید. احتمالا هرکسی باید به خواسته های درون خودش گوش بده.  


الانم وقتی میگم دریافت هام کم شده و جمله های خشک و خالی 

یعنی اینکه فضای مجازی درونم فعالیتش خیلی زیاد شده و دارم وا میرم... در برابر این فضای مجازی هم ممکنه اون قدر سبک بشم که توی آسمون معلق بمونم و... 


یه کمی خنده داره به نظر! :-P 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ مرداد ۹۵ ، ۱۵:۲۷
شیرین

دریافت هام کم شده 

+ دیروز با مریم بارکد دیدیم :-P 

+ دریافت هام کم شده 

+ شاید این هفته برم دانشگاه... داری میگه بیا ببینیمت 

برم یه کمی تجدید خاطراتم بشه :)))  

+ دریافت هام کم شده 

+ آخییی.. راستیی!  تیر رفت. تموم شد! خوبه 

+ از نظر من دیگه آخرای تابستون نباشه حداقل وسطاش هست ولی از نظر بقیه تازه اولشه... چرا ؟ مگه نمی دونن زندگی کوتاه است؟ 

+ اول خیلی احساس پر بودن و تلنبارشدگی می کردم! اما الان دیگه وقت دریافته 

+ یه ماشین که استارت می زنه ولی خاموش میکنه هی! 


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ مرداد ۹۵ ، ۱۵:۰۰
شیرین

کاش مادرها... ن م ی م ر د ن د... 

احساس کردم یه چیز مبهمی قلبمو سفت فشار داد 


+ هرچی آرزوی خوبه مال تو :)  


+ زیباترین شعر جهان... چشم های غمگین تو بود 


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۱ تیر ۹۵ ، ۰۱:۵۸
شیرین

تا حالا تو عمرم.. همزمان این همه کادو رو باهم نگرفته بودم که دیروز! 

دقیقا پونزده روز از تولدم گذشته ولی بچه ها مسافرت بودن و ماه رمضون بود.. نمی شد اون موقع تولد گرفت 

تا حالا برای دوستام جشن نگرفته بودم ولی خب الان بهانه ی دورهمی هامون همین تولدها و بعضی وقتا هم عروسیاشونه 

کادو ها رو ریختم توی جعبه ای که مریم برام ساخته بود... گذاشتم طبقه بالای کمدم! در این حد ذوق زده :-P 

نمی دونم چه اتفاقی توی مغزم میفته که دستمو میگیره و منو از خیلی چیزها دور می کنه و میگه بشین.. فقط آرامش 

بچه ها داشتن توی سروکله هم می زدن ولی من دنبال آرامش بودم... رفته بودم ظرف ها رو بشورم! همیشه پاک کردن حس خوبی داره 

عطیه میگه این به خاطر درون گراییه 

البته فکر می کنم این روزها بیشتر از اینکه *خود شادم باشم... بیشتر دارم نقش خود شاد و دوستانه م رو بازی می کنم و همین خیلی انرژی بیشتری می بره 

قمر دوهفته پیش پیام داد که عشق یعنی چی؟ عشق واقعی چیه؟ 

آخر حرفامون گفت من و تو روحیاتمون شبیهه و درونمون متلاطم!  فقط من این تلاطم ها رو پشت خنده و شوخی و خل بازی پنهون می کنم و تو پشت آرامش و سکوت

راست میگه قمر :) 

با اینکه نمی تونم  به صورت گروهی خیلی باهاشون همراه باشم ولی واقعا فکر نمی کردم هیچ وقت دوستای به این پاکی و مهربونی داشته باشم یه روز... خیلی یک رو و صافن 

با اینکه شاید خیلی فکرای همو قبول نداشته باشیم ولی خب اون فکرها اصلا مهم نیستن! 

مهم اینه که اونا هستن و منو هم دوست دارن B-) 


+ راستی! درصدای کنکور من و مریم به طرز عجیبی خنده دار بود! به قول مریم قهوه ای سوخته! 

البته سنجش هنوز اسم ها رو نداده ولی خب حداقل قبول شدن من چیزی نزدیک به محاله! 

البته اصلا مهم نیست... فکر نکنم دیگه کنکور بدم

من که دارم درسمو میخونم

ولی جالبیش اینجاس که من هرسوالو که می زدم حداقل هفتاد درصد مطمین بودم درسته ولی خب... انگاری درست نبود :)) کنکور که نمیشه نخونده قبول شد آخه :-D 


*البته به نظرم شادی بیرونی تنها دلیل حال خوب نیست!!  چون من الان خوبم فقط یه خوب که میخواد ساکت تر از قبل باشه 



۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ تیر ۹۵ ، ۱۵:۳۳
شیرین
دستام عادت دارن بجنبن... یه مداد و یه کاغذ یه وقتایی میشه چاره ش 
و اگه در حال شنیدن باشم ممکنه همچین یادداشت هایی هم ثبت بشه : 



حیف! نمیشه اینا رو پیامک داد :))))))  زیرش هم نوشت برسد به دست یار :)) برای یاررر... یوهوووو

+ چه خوبه که ه س ت ی... ه س ت م 

+ دخترم؟ ایا ممکنه درباره رنگ موی دوستات نظر ندی؟ وقتی اصلا یادت نمیاد دفعه قبل که دیدیش چه رنگی و چه مدلی بود!!! 
اگه پسر بودم.. زنم موهامو دونه دونه می کند :-D 
شانس آوردم 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ تیر ۹۵ ، ۰۰:۲۷
شیرین

اگر یه روزی... 

زندگیمون باهم بود 

باید قدردان صبوری و وفاداری همدیگه باشیم... 

و البته خیلی بیشتر از اون... قدردان عشق خدا 

که ما رو به این بارون مدام دعوت کرد 


ما در پیاله عکس رخ یار دیده ایم 

ای بی خبر ز لذت شرب مدام ما... 


+ای بی خبر درون... مخالفت های بیرونی فقط وقتی آزاردهنده س که یه قسمتی از درونت هم بگه آره... 


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ تیر ۹۵ ، ۱۵:۳۰
شیرین