با من به بهشت بیا...

تو اگه پرنده باشی 

چشای من آسمونه 

راز پر کشیدنت رو 

کسی جز من نمی دونه 

واسه من سخته که بی تو

بنویسم مشق پرواز 

با صدای ساز خسته 

تر کنم گلوی آواز 


+ اتفاقی بعد مدت ها شنیدمش توی گوشی... 

+ قال دکتر و این حرفها 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ تیر ۹۵ ، ۱۲:۳۸
شیرین
خوشحالم امروز یه کار جدید انجام دادم
تا به آرامی آغاز به مردن نکنم :-P 

شین زندگی
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ تیر ۹۵ ، ۲۰:۰۰
شیرین

اگر می شد صدا را دید 

چه گل هایی... چه گل هایی 

که از باغ صدای تو 

به هر آواز می شد چید 

اگر می شد صدا را دید... :) 


+ چه قدر دلم برات تنگ میشه.. 

+ وقتی ته دلم بهت گفت گل پسر و خندید!  منم خندیدم و دلم دوباره غنج(؟) رفت 

+ این روزا بیشتر شبیه پاک کنم تا مداد!! 

هی تایپ کرده و هی پاک می کنم... اما خب بالاخره یه چیزی میگم... هرررر:)) 

کاش یه صوتی که خوب هم نوشته بشه برای صدای خنده پیدا کنم

هههههه هم خوب نیست.. یه مدت هههه می نوشتم

خخخخ هم زیاد جالب نیس 

هارهارهار هم خوش ادبانه نیس 



۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ تیر ۹۵ ، ۰۰:۴۶
شیرین

توی دنیایی بزرگ شدیم که قدرت طلبی جز بدیهیات زندگی بود 

توی خونه... بین دوست ها و بچه ها...  مدرسه... کوچه... خیابون و... 

و هممون هم بستگی به روحیاتمون... مقداری از این رو با خودمون به دوش کشیدیم... 

احتمالا قضیه از اونجایی شروع میشه که بزرگ تر شدیم 

آدم های بیشتری دیدیم و روابطمون گسترده تر شد 

اون موقع بود که به اهمیت قدرت و دایره قدرت یک نفر پی بردیم 

بعد دیدیم این دایره کوچیک و بزرگ میشه در برابر آدم های مختلف... 

فکر کردیم و احتمالا این فکرها سه حالت داشت :

اول اینکه به عنوان یه چیز عادی پذیرفتیمش و اهمیتش برامون کمرنگ شد

دوم اینکه خیلی خوشمون اومد و آدم هایی که براساس قدرت کار می کنن رو پسندیدیم و سعی کردیم خودمون از کسایی باشیم که همه چیز رو روی قدرت بنا می کنن حتی یه رابطه ی عاطفی که قراره ساده و مهربون باشه 

سوم اینکه بدمون اومد... بدمون اومد... بدمون اومد از این بازی و... 


البته کلا معتقد به دسته بندی نیستم... تقریبا خیلی اوقات مخلوطیم تا وقتی که قشنگ مو رو از ماست بکشیم 


+ فکر نمی کردم یه آدم اینقدر واضح حالت دوم رو هیچ وقت انتخاب کنه تا اینکه دیدم و بعد باورم شد!!!  

+ وقتی فکرها در طول زمان آپدیت میشن. 

+ هیچ چیزی مطلق نیست 


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ تیر ۹۵ ، ۱۸:۳۲
شیرین

خداروشکر از دار دنیا... یه دوست در ترکیه داشتیم که مزخرفات اینا رو باور نکنیم... 

خیلی ساده س... یه عده برای قدرت یه عده رو به کشتن میدن 

پشت نقاب دین پنهان میشن و طلب مغفرت میخوان 

بعدشم نهایت یه خورده پول و مستمری میریزن به جیب بازماندگان و حس ارزش رو در اونها زنده می کنن 

بعد گل های گندیده ارزشها رشد می کنن و داعش ها به وجود میان 


+ ببخشید کی گفته که خون ایکس و ایگرگ از بقیه آدما رنگین تره؟  

واقعا چه بلایی سر وجدان آدم می تونه بیاد؟


+ آدم ها دارن چی کار می کنن دقیقا! :O؟ 


+ ما ثابت می کنیم که مخالفان باهوش تری هستیم! 

وضع فقط وقتی تغییر می کنه که آدم های جامعه تغییر کنن 

خدا هم قصد نداره که یهو یکی رو زمین بزنه... گیریم زمین خورد.. بعدش چی؟

ما مخالفان بی سروصدایی هستیم که از خودمون می پرسیم... بعد‌ش چی؟ اگه این کارو بکنم اون حرفو بزنم.. چی میشه؟ 

زندگیمونو دوست داریم و تا می تونیم برای حفظش می کوشیم 

در برابر هیجان هامون هم صبر می کنیم... صبر می کنیم و صبر می کنیم و به تلاش های آروممون ادامه میدیم 


+ دریا صبور و سنگین... می خواند و می نوشت... 

:)  فری! 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ تیر ۹۵ ، ۱۴:۴۶
شیرین

خیره در نگاه شب... 

پر حرارت مثل تب 

هنوزم 

منتظرم 

منتظرم 

منتظرم... 

سه هفته گذشت.. 

+ یه لحظه تصور کردم روزها بگذرن و ببینمت ولی سرد باشی و بی تفاوت... 

+ خداروشکر می گذره... خوبه... یه حالیم که حال بدی نیس 

یه جور نفس کشیدن توی خلا... 

+ شب به شب شمرد و در قلک.. روز انداخت... 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ تیر ۹۵ ، ۰۰:۳۵
شیرین

مرحبا به روح بلندی که می تواند

 بیدارت کند...

مرحبا به جان عزیزی که می تواند 

رعنایت کند... 

مرحبا به شانه ی مردی که 

رویاهایت را 

پرواز می دهد... 


+ امروز

+ امروز نمی دونم چرا یه جوری بود! 

+ بعدا نوشته : فاصله گذاری هاشو دست کاری کردم... :)) توی خوندنش تاثیر داره

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ تیر ۹۵ ، ۲۱:۵۸
شیرین

امروز یهو چشمم افتاد به دفترچه بنفشه که توی اون مسابقه که رفته بودیم مازندران بهمون داده بودن! 

میخواستم از کاغذای باقی مونده ش استفاده کنم. 

چند صفحه ی اولشو دلی برای خودم با مداد نوشته بودم. می نویسم برای یادگار... 

هیچی مثل این حرف های ته دلی مهم نیست 

بدون هیچ تغییری حتی توی نقطه ها و علامت ها می نویسمشون

پاییز یا زمستون 91 


+ زین پس جنگلی را کمی نبین! 

می خواهم بروم جایی... 

بروم تا سکوت و عمق مرموز جنگل را ترجمه کنم 

می خواهم بروم جایی ورای شب های بی خواب 

و روز های پراضطراب... 

شاید روزی... پیدا کنم 

آرامشی که هیچ وقت نداشتم... 

نگو... نپرس 

چرا دلم می گیرد 

نگو... نپرس 

قصه های طولانی ناگفتنی... هیچ وقت گفتنی نمی شوند 

و راست گفت : 

که شاید وصف خیلی دردها... بزرگ تر از خودشان باشد... 

برای همه این چیزها... نگو... نپرس

حالا که خیلی وقت است نه شعر می گویم 

نه گریه می کنم... 

بگذار در عمق جنگل فرو روم 

و بازخوانی کنم نگاه هر برگ را 

لمس کنم پوسته ی هر درخت را... 

به لول خوردن کرم ها زیر پایم نگاه کنم 

و در چشم های معصوم سمندر لبخند بزنم... 

به برگ های پاییزی که باشکوه 

زندگی جدید را درود می گویند 

سلام کنم... 

دوباره دوباره یک چوب خشک از روی زمین بردارم 

بروم بروم بروم 

می روم... حتی همین جا... 

در اتاق کوچکم.. 

جنگل را سیر می کنم... 

و در خلوتم... 

سکوت عمیق جنگل را 

از نو ترجمه خواهم کرد 

به امید روزی که از دست خودم دل گیر نباشم 

بقیه مهم نیستند! 



+ رد نامه هایم را... 

باد ها با خود می برند! 

حرف های من زیاد است و سکوت بیشتر... 

دیوانه می شود آدم... وقتی می بیند... 

هرجاده که می بیند... آنی نبود که باید... 

هر راه که رفت... نباید می رفت 

این همه بار خستگی... من از خودم است هرچه خسته ام 

نمی دانی... بین سلام و خداحافظ درگیرم... 

جای من نیستی... بدانی هر شبم کابوس است... 

تو وجود نداری... من با کسی حرف نمی زنم... 

نامه ام را باد... ناکجا آباد می برد... 

داشتم می گفتم... جای من نیستی! 

دروغ بد بود... نه؟! 

من حوالی این دیوار ها... 

مجبور شدم برای تویی که وجود نداری... دروغ بگویم! 

هنوز هم... خاک نرمی روی صورتم ماسیده... 

هنوز هم... من اعماق دره ها... خانه ندارم! 

هنوز.. گاهی... گاهی... خیال است و من 

هنوز هم... باد که مژه هایم را حرکت می دهد... 

شاد می شوم... 

اما افسوس! چشمی که باز نمی شود... 

تو یادت رفته بود... من مرده بودم... 

تو یادت رفته بود... من فقط از زیر خروارها خاک درآمده بودم... 

تو دیدی... من خواب آسمان می دیدم... 

اما نگفتی!  یادت رفته بود! 

یادم رفته بود... مرده که باشد آدم... 

نمی تواند چیزی داشته باشد! 

یادم رفته بود... آدم مرده... 

اشباح را باور می کند... سایه ها را مجسم می بیند... 

دروغ را... راست می کند 

و نبودنت را نمی بیند... خیال خوش بودنت را نمی فهمد 

راستی یادم رفت... آدم مرده... 

نامه هایش همیشه ناتمام است... 

بی مهرو بی امضا 

بی خداحافظ

بدون امید دیداری... 

من مرده ام... 

فریب نمی فهمم... دروغ نمی دانم! 

من مرده ام... دیوانه مرده ام... 

حتی اگر تمام عاقلان جهان خلافش را بگویند 

من نمی فهمم... 

زیرا.. دیوانه مرده ام... 

می گویند شقایق را که یک بار از خاکش جدا کنی... 

دیگر شقایق نیست! 

اما(درگوشی) می دانم دوباره جوانه خواهم زد 

سبز خواب و خدا... 

رویای آبی روزنه ها نمی ماند 


+ خیلی خیلی برام جالب بود خوندنش اونم بعد نوشتن پست دیشب و فکرهای این مدت که دور این قضیه که چرا باور نمی شوم.. چرا دیوانه و متوهم خوانده می شوم... و این چراها چرخیده بود 


ناسالم ترین دوره زندگیم از نظر روانی برمی گرده به... پنجم ابتدایی و اول راهنمایی که بودم. که همچین چیز عجیب و غریبی هم نبود. با اون شرایط طبیعی بود. البته بعدش که پای رادیو به زندگیم باز ‌شد... همه چی خیلی بهتر شد. 

اتفاقا داشتم به این فکر می کردم که قسمت بزرگی از گنجینه واژگانم رو مدیون اشکان و توفانم! والبته نمایش رادیویی های اون روزا! 

و خب همون ها هم باعث می شدن تشویق بشم کتاب بخونم... خصوصا کتابای خوب! نه کتابای خز! اصلا نخوندم تا حالا کتاب خز:-P البته یکی از دلایلش نداشتن سرعت توی خوندنه و البته حوصله


راستش همیشه دلم خیلی می گرفت وقتی دست نوشته های اون سال ها رو می خوندم... خصوصا همین 91 و 92 و اینا... 

ولی امروز یه حس شور و شعفی منو گرفت ^_^ 


با اطمینان می گفتم که من زنده شدم... زنده شدم... جدید شدم... 

خیلی باحاله بعد اون روزهااا... ببینی ایول... تغییر کرد... 

توی بهار 93 بود که حس کردم با جانی خسته دنبال یه بادبادک بالاخره آسمون و هوای تازه رو دیدم... حالا هم.... 

روزهای کم و کوچیکی بودن... تموم شدن


ولی میگم :

به صدای صادقانه ی درونمون ایمان داشته باشیم 

به اون بکر جاری شونده... 


من اگه این حرف ها رو اون روزها به کسی می گفتم... میگفت واه یعنی چی مرده ای! چرا چطور... ولی واقعا همین طور بود... به نظرم اصلا اینجور حرف ها رو نباید به کسی گفت 


خوبیش اینه که همین حالا هم حس می کنم... توی حبابی گرفتارم... انگار ما یه حباب رو می ترکونیم و به حباب بالاتر می ریم :-)  قشنگه... چه قدر زیبا... 
تلاش و سعی... چرخش چرخ دنده های زندگی... حتی به طرف ناکجاآباد... از اون مفاهیم اساسیه 

دوست دارم حس گیرکردن توی حباب ها رو داشته باشم تا اینکه اون قدیسه ی دست نیافتنی بشم
همون قدیسه ای که همه چیش درسته... یا به قولی خود ایده آلی! 


من در برابر همه روزهایی که گذشت مسوولم 
مسوولم که بخندم و خوشبین باشم... بسازم و پیش برم 
و آغوشمو برای بهترین ها باز کنم

و چون من اون بشر خاکی خلیم... این حقو دارم که زمین بخورم... خسته بشم... و هرچیزی... 



۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ تیر ۹۵ ، ۰۰:۳۷
شیرین

امروز رفتیم تولد عسل! خواهرزاده مریم :)  

+ خیلی دلم ذوق کرد وقتی عسل از دور... از بین اون همه آدم... با اون ناز و نگاه نافذ وخجالت دلچسبش... انتخابم کرد برای دلبری... فرشته ی تیریی ^_^ 

سکوتش و پراحساس بودنش منو برد به حس بچگیای خودم 

بچه ها چقدر احساس می کنن... فکر می کنم عسل این اشتراکات بینمونو حس کرده بود... خیلی خوشش اومده بود ازم 

خیلی بچه ی عجیبیه! 


+ از وقتی که خیلی نی نی بودم... خیلی دوست داشتم توی چشمای آدما نگاه کنم!اون هم دقیقا جوری که تحت تاثیر قرارشون بدم و یه لایه سطحی و نقاب رو بشکونم و یه لبخند یا شگفتی ببینم! خودمم حس یه جستجوگر گنج رو داشتم!! ولی خب اصولا آدما خصوصا ایرانیا.. خصوصا شمالیای پرسروصدا... کمتر اعتقاد به محبت و سکوت و... دارن. کمتر بلدن به هم آرامش بدن. کمتر بلدن لمس کنن.. بو بکشن... یا حتی گوش بدن 

بیشتر ترجیح میدن ببینن و حرف بزنن 

و این برای من اصلا جالب نبود... اون ها فقط بلد بودن بفهمن که من تعجب می کنم یا خجالتی هستم یا همیشه سرماخورده ام:)))))) 

و من اصلا و اصلا در این جریان تنها نیستم... چه بسیار بچه ها و شاید همه ی بچه ها!  حالا هربچه ای با روحیات خودش


اینجوری شد که من حالا به سندروم «نمی تونم توی چشمای آدما نگاه کنم خصوصا وقتی روحم ضعیفه»  دچار شدم:))))

عجب اسمی... :-| 

یه وقتایی هماهنگیش خیلی سخت میشه... واقعا حس بدیه خیلی... تا میام با یکی رو در رو صحبت کنم نمی دونم باید دقیقا چه جوری نگاه کنم... یه جور استرس منو میگیره :-| 



البته یه سری انگشت شمار آدمی هستن که توی چشماشون نگاه می کنم در هرصورتی!  مهسا:) 

عطیه وقتی آرام و پذیرنده م باشه... :)  دیگه نبود؟ یه چندباریه احساس می کنم دارم با چشم های مریم هم راحت میشم... 

آهان راستی! خانم نامدار هم که دیروز دیدم! چون نفوذ نگاهش زیاده خوبه ولی چون مهرودوستی عمیق بینمون نیست... یه احساس سیخ شدگی بهم دست میده و چشام درد می گیره :-D 

آها! بعد از اینکه عطیه حسینی اون تکلیف کلاسی درباره زندگیم رو خوند و کلی حرفای خوب بهم زد... احساس کردم می تونم توی چشماش نگاه کنم... خصوصا که حس می کردم من براش یادآور یک شخص توی زندگی شاید گذ‌شته ش هستم. رنگ چشماشو دوست داشتم و اینکه به نگاه اعتقاد داشت و منو هم قبول دا‌‌‌شت و براش جالب بودم :) 


و خب... یو... یو.. تو... باید اول این شمارش معدود آدم ها بودی ولی آخر بودنت شکوه بیشتری داره :)  

به من حسی رو می دادی که هیچ کس بهم نداد.. هیچ وقت 

فوق العاده... تعریف نشدنی! 


+ خداکنه عسل ها... با موجودات پذیرنده تری زندگی کنن 

خداکنه بچه های آینده دغدغه هایی فراتر از ما داشته باشن 

و به چیزای بالاتری از زندگی فکر کنن 

فقط اینجوریه که زمین می تونه بگه... آهان بشر یه مرحله رفت بالاتر... حالا شد! داره به پایان نزدیک میشه... 


+ مثل همه ی کارهام که به آرامییی و کندیه... کتاب خوندنم هم همینطوریه 

وسط هرکتابی هوس یه کتاب دیگه رو می کنم... اون قدر که طول می کشه :)))  

الان جمله ی بالا رو نوشتم.. دلم یاستین گوردر خواست و دیگر هیچ :-P 


+ شاعر می فرماد که... 

باورم کن باورم کن خیلی خسته م 

بس که ناباوری دیدم تو خودم هربار شکستم 



۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ تیر ۹۵ ، ۰۰:۴۸
شیرین
سکوت تو مثل 
یه راز سربسته 
بین تولد و مرگ 
شناورم می کرد.... 

+ با وجود این last seen recently. ترجیح میدم به دیوار سفید زل بزنم تا اینکه توی تلگرامم باشم 
احساس می کنم یکی داره خفه م می کنه :)))) منم از خل های اصیل روزگارم! 
پروفایلتم جدید نمی زاری... دیگه بدتر 


+ می دونی... از یه جهت خداروشکر نگرانی ندارم 
ازون جهت که تو رو نهایت یه عشق زمینی می بینم برای خودم 
یعنی به نظرم از این بهتر یا بدتر نمیشه.. همینه که عالیه.. 
اگرم این وسط مشکلاتی پیش میاد به خاطر اینه که هردو فقط آدمیم... و علم غیب نداریم!
 

+ داشتم آرشیو بهمن رو میخوندم... وای چه حرفای خوبی می زدم اون موقع ها 
چه قدر فکر می کردم 
الانم هرچی هم فکر کنم حس نوشتنش نیست

+ چشمه ی شعرم خشک شد... :))))  
مازندران گه گاه بارون میاد.. جونم... 
برم اونجا زیربارون... کمی رویا... 

+ یه جا توی پستای بهمن نوشته بودم... تحمل من چه قدر می تونه سخت باشه و اینکه تو منو به سمت تعادل می بری
خداییش این مدت اقلیمم نسبت به قبل واقعا تعدیل تر شده 
با اینکه دوری... ولی تاثیراتت به مرور ته نشین شد
تازه شم... مگه ما... همه این روزها رو بدون هم زندگی کردیم؟؟؟؟ 
باهم بودیم... 
باهم بودیم... 
از این به بعد هم... نمی دونم چی میشه 
نمی دونم که احساست چیه... :'( 
به من... به... :'( 

یک دم از خیال من نمی روی... 

+ چه قدر نیازمند روزهای خوشم... 

+ نمی شد انتخاب واحدمون... الان بود؟ حتما باید چندهفته دیگه باشه؟ :-\ 
اینجوری حداقل می دونستم چی در انتظارمه 
قطعا که با ورودی های خودمون نمیشه ولی من میخوام بیشتر از بقیه واحد بردارم 
بهانه مم اینه که ترم چهار کارورزی داریم... درس ها سبک تر باشه بهتره 
اینجوری هم خیلی عادی ام... ولی خب دو تا مساله وجود داره 
یکی اینکه اصلا تو باشی یا نه... دیگری هم تداخله :-|  که توی تداخل از من واقعا برنمیاد چیزی 
اگر بخوام درسی رو حذف کنم خیلی ضایع میشه 

دوست داشتم زودتر بود... که اگه قراره نشه... بی خودی خودمو امیدوار نکنم... چون وقتی میخوره توی ذوقم... خیلی ناراحت میشم... خصوصا که تا الانم خیلی خورد توی ذوق امیدم.. 

چی بگم... چه حرفای بی فایده ای! انشالله هرچی خیره 
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ تیر ۹۵ ، ۱۳:۱۳
شیرین