برنامه را جور دیگری خوانده بودم...! وقتی دیروز صبح برای اطمینان دوباره نگاهش انداختم.... هق هق تو ام با شادی و اشک خاصی بروز دادم!
بی اختیار بود. فرض دیدنت از دور هم برای من همین قدر ذوق زدگی دارد.
امروز هم شمایل مردی شبیهت را از دور دیدم و از اتوبوس پیاده شدم. به این بهانه خودپرداز رفتم و راه را برگشتم به آن جا
ولی آن مرد در شمایل تو آن جا نبود.
و به این فکر کردم که دوست ندارم تو زن دیگری را با من اشتباه بگیری
خستگی ناشی از کم خوابی و اندیشه ی مسخره خواندن، به تنم رسوب کرده و شدیدا دلم خواب میخواهد. البته خوابی نیمه عمیق که صفحات رویایش را تو پر کرده باشی.
خستگی سرما زده به تارو پودم. و مدام میخوانم : دنیای ناکوک می رقصه با ما...
از تصادف رویاهای زبانه کشیده ام با سد" انتظارات خودت را بالا نبر تا غمگین نشوی.". سردم!
هرچه بود تصادف دوری بود. چرا که من متوجهش نشده بودم.
شاید همان دیشب.. لا به لای اندیشه خوانی ها و زمزمه دنیای ناکوک می رقصه با ما... رخ داده باشد.
شاید هم وقتی چراغ ها را خاموش کردم و سعی داشتم به خواب بروم! همه چیز عادی بود ولی چنان بغضی خفتم کرده بود که با خودم گفتم اگر آرام نشوم حتما حنجره ام به خون می افتد.
به طرز عجیبی اشک می ریختم و گونه ام می سوخت...
روز.. بعد از آن هق هق توام با شادی و اشک برای احتمال نزدیک دیدنت، خانه خواهر رفتم.
قصد کردم چند لحظه با نورک هم انرژی باشم و بهترین عشق و همبستگی را در وجود کوچکش بریزم.
انگار هیچ فاصله ای بین من و جوجه نبود.
باید اعتراف کنم. نمی دانم دقیقا از کی... ولی چند وقتی می شد که از یادم رفته بود، چرا خواهرم را دوست دارم... چرا عطیه را دوست دارم؟ ... چرا ؟ او چه فرقی با بقیه آدم ها برای من دارد؟
سلسله وار به یاد آوردم.. شهر را... کودکی را... و چشم هایش.
به چشم هایش که فکر کردم... گریه ام شدت گرفت... فهمیدم چرا دوستش داشتم آن قدر زیاد!
همان چشم هایی که شاید حالتشان در موقعیت های مختلف تغییر کند ولی همیشه همان شیطنت بار پرنفوذ زیباست... همان چشم های خواهربزرگترانه
اولین چشم هایی که عاشقشان شدم! از همان اول می دانستم چه قدر افتخار آمیز و زیباست که صاحب آن چشم ها دوستت داشته باشد... همان طور که می دانستم شهر چه قدر ویژه زیباست...
به آن گوی های قهوه ای چوبی در قالب مورب فکر کردم... که لحظه های بعد از آمدن نورک چه قدر صاف و آرام به نظر می رسید. انگار دریای مواجی را تسلیم کرده باشند.
دیشب بود که دوباره به یاد آوردم.. دردناک ترین لحظه های زندگیم مربوط به صحنه هایی ست که عطیه آزار دیده باشد. دیدم از یادآوریشان عمیق ترین نقطه های قلبم درد می کشد.
اما آن ترس بزرگ و قدیمی... ترس مخصوص شب های کودکان خانواده های ناامید و تنها... ترس از دست دادن و پیش بینی اتفاقات وحشتناک...! ترس از دست دادن خواهر... این بود که خفه ام می کرد.
ترسی که در خاندان نمی میرد. بلکه از بستری به بستر دیگر منتقل می شود اما خوشبختنانه محدودیت سنی دارد. و بدبختانه ریشه های عفونی عمیقش به هنگام هرضعف، بروز می کند و زمینت می زند.
شاید آن تصادف سرمازا، حین بروز همین عفونت موروثی، رخ داده باشد.
احتمالا اداره راهنمایی رانندگی درونم، نهایتا مرکز خود را در یک چادر دایر کرده باشد و الا که تا این میزان تصادف و هرج و مرج بی نام و نشان اتفاق نمی افتاد.
همه آن تصادف هایی است که من را به فاطمه سرد و بی باور بدل کرده. مثال نزدیکش تصادف منجر به سرما، برای فردا و دیدنت... دورش مثل فراموشی دوست داشتن خواهرم
اینک دوباره سر در فردا و احتمال نزدیک دیدنت فرو می برم... شاید که با شوق از آتش زیر این خاکستر... برخیزم...