با من به بهشت بیا...

۵۶ مطلب در دی ۱۳۹۴ ثبت شده است

فردا!  احتمالا برم موسسه... 

شاید چند هفته ای با بابا سورمه ای:))  


کلی بزرگ شدم!  برام هیجان انگیزه ببینم چی می بینم 


راستش الان خیلی بیشتر با خودم دوستم و به خودم اعتماد دارم!!  



+ بعد مدت ها فیلم خارجی... اونم دانلودیدم!!  ینی وااسفاااااا بر این فیلم های داخلی 

روزگار آدلاین!  ایج آف آدلاین 

قشنگ بود 

به پیشنهاد دکتر شیری! 

رها کن. .. فرار نکن... تغییر کن... زندگی کن!  

گمونم تو این چهار عبارت خلاصه شه 


+ یکی به ایرانیان بگه لازم نیست فیلم خارجی بسازید!! خودتون باشید خب 

خودمون باشیم... 


۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۷ دی ۹۴ ، ۲۳:۲۱
شیرین
کلا هنری که حال آدمو خوب نکنه... چه فایده؟ 
با تراژدی هم میشه حال خوب کرد با کمدی هم میشه... با همه چی میشه 

اون نگرش شاید... اون چیزی که فراتر از موضوعه مهمه 

+ و همچنان به دیدن فیلم ایرانی ها ادامه میدیم

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ دی ۹۴ ، ۲۳:۰۴
شیرین

من دیه گو مارادونا هستم!  بهش خندیدم... ولی واقعا... 


چه وضعشه... 


به انحطاط کشیده شد فیلم تو این کشور... 


باید که نوع جدیدی برخیزه... 


یه چیزی که تو همه این فیلمای به اصطلاح اجتماعی.. موج می زنه... حال بدکنیه 


و این ینی نه تنها اوضاع ملت خرابه... بلکه اوضاع هنرمندان و روشنفکران خراب تره 


ولی خب گه گداری هم در میره از دستشون کار خوب... مثلا شهر موش ها:))))  و رخ دیوانه خیلی جذاب و جلب بود... حالتو بد نمی کرد


همچنان که به تبلیغات فیلمای جدید هم نگاه می کنه آدم... چیز جالبی دستگیر نمیشه 

همین جیغ و داد و هوار و حال بد... 


یکی نیست یه نگرش خوب بده به ملت :-| 


امیدوارم در دنیای تو ساعت چند است قشنگ باشه :-| 


فک می کنم زیادی داره رو یه چیزایی فوکوس میشه 


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ دی ۹۴ ، ۲۲:۵۸
شیرین
به طرز اعجاب انگیزی پنجشنبه امتحانا تموم شد! 

و دوره پیچیدگی های من در خودم شروع شد 

هنوز نتونستم از کسی برنامه کلاسای موسسه رو بگیرم! 

ولی خب بالاخره موفق میشم 

تازه دو روز گذشته و من به این فکر می کنم که روزها چه قدر کش خواهند اومد... 

و این پرسش که آیا این حس دلتنگی ما با شمردن دانه به دانه روزها... در نهایت میشه برطرف شه یا نه 

و جواب اینکه بهترین اتفاق میفته و این درد هم لذت بخشه 

خلاصه این طرح مسئله و سوال و جواب... گردشی میان و میرن و... 

همین 


+ امشب یه خبری که دکترالی خوشگله(دندونپزشکم)  داد... و خیلی من ذوق کردم... این بود که دو ماه دیگه می تونی برداری ارتودنسیتو 
فک نمی کردم اینقد زود بشه!  خداکنه بشه 


+ ینی چه فراز و نشیبی من به دوش می کشم در طول روز... 
به معنای واقعی... دختر تیری ام!!!! 

+ امشب که رفتم دندون پزشکی... احساس کردم صدسال بیرون نرفتم :-|  آخرین بار پنجشنبه شب بیرون بودما ولی خب اصن این تنوعه که ایجاد نشه آدم حس پوسیدگی بهش دست میده 
قبلا ها تو خونه می پوسیدم.. عین خیالم نبود... البته ینی حالیم نبود 
ولی خب حالا دیگه می دونم 

+ خوبه آدم زیادیم به خودش گیر نده دیگه!!  خطاب به خود گیرم! 

+ گویند که 17 بهمن کلاسا شروع میشه 

+.... 

+ نکته جذاب مصادف شدن تعطیلی من با نبودن عطیه و نورکه :-| 
ولی خب من کلا خاصیت سازگار شوندگی پیدا کردم 
هر چه پیش آید خوش آید 

+... 
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ دی ۹۴ ، ۲۲:۵۰
شیرین

وقتی به زندگیم فکر می کنم... 

می بینم تو قشنگترین اتفاق زندگی منی

که دلم نمیخواد یه لحظه هم ازش جدا شم... 


:* 

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ دی ۹۴ ، ۲۲:۵۹
شیرین

نمی تونستم... منتظر بمونم... 

ندیدمت 

پیاده رفتم... تنها بودم... شب آروم آروم داشت به روز غلبه می کرد 


گریه می کردم... 


درواقع برای هضم دلتنگیام... هم گریه می کردم هم قدم می زدم :)))  

زنی که مردیه واسه خودش :-P 


راستش خودمو قانع کردم.. حتما ندیدن بهتر بود. 


دوباره شدت دوست داشتنم خودشو نشون داد! 


حالا هم گریه کردم! 

ممنون که اون عکسو گذاشتی! دوباره یادم اومد باید چه کتابایی بخونم :)))  


تا اون روز که معلوم شه این دوری چه قدر طول می کشه و بعدش و تمام این روزا... من منفعل نمی مونم... 

زندگی می کنم... با تمام وجود 

و دوستت دارم با تمام وجود... 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ دی ۹۴ ، ۲۰:۰۵
شیرین

شاید ارتباط قلبی ما... یک حقیقت باشد... 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ دی ۹۴ ، ۱۹:۵۵
شیرین

برنامه را جور دیگری خوانده بودم...!  وقتی دیروز صبح برای اطمینان دوباره نگاهش انداختم.... هق هق تو ام با شادی و اشک خاصی  بروز دادم! 

بی اختیار بود. فرض دیدنت از دور هم برای من همین قدر ذوق زدگی دارد.  

امروز هم شمایل مردی شبیهت را از دور دیدم و از اتوبوس پیاده شدم. به این بهانه خودپرداز رفتم و راه را برگشتم به آن جا 

ولی آن مرد در شمایل تو آن جا نبود. 

و  به این فکر کردم که دوست ندارم تو زن دیگری را با من اشتباه بگیری 


خستگی ناشی از کم خوابی و اندیشه ی مسخره خواندن،  به تنم رسوب کرده و شدیدا دلم خواب میخواهد.  البته خوابی نیمه عمیق که صفحات رویایش را تو پر کرده باشی. 


خستگی سرما زده به تارو پودم.  و مدام میخوانم : دنیای ناکوک می رقصه با ما...  

از تصادف رویاهای زبانه کشیده ام با سد" انتظارات خودت را بالا نبر تا غمگین نشوی.".  سردم! 

هرچه بود تصادف دوری بود. چرا که من متوجهش نشده بودم.  

شاید همان دیشب.. لا به لای اندیشه خوانی ها و زمزمه دنیای ناکوک می رقصه با ما... رخ داده باشد. 

شاید هم وقتی چراغ ها را خاموش کردم و سعی داشتم به خواب بروم! همه چیز عادی بود ولی چنان بغضی خفتم کرده بود که با خودم گفتم اگر آرام نشوم حتما حنجره ام به خون می افتد. 

به طرز عجیبی اشک می ریختم و گونه ام می سوخت... 

روز.. بعد از آن هق هق توام با شادی و اشک برای احتمال نزدیک دیدنت،  خانه خواهر رفتم.  

قصد کردم چند لحظه با نورک هم انرژی باشم و بهترین عشق و همبستگی را در وجود کوچکش بریزم. 

انگار هیچ فاصله ای بین من و جوجه نبود. 

باید اعتراف کنم. نمی دانم دقیقا از کی... ولی چند وقتی می شد که از یادم رفته بود، چرا خواهرم را دوست دارم... چرا عطیه را دوست دارم؟ ...  چرا ؟ او چه فرقی با بقیه آدم ها برای من دارد؟ 

 

سلسله وار به یاد آوردم.. شهر را... کودکی را... و چشم هایش. 

به چشم هایش که فکر کردم... گریه ام شدت گرفت... فهمیدم چرا دوستش داشتم آن قدر زیاد!  

همان چشم هایی که شاید حالتشان در موقعیت های مختلف تغییر کند ولی همیشه همان شیطنت بار پرنفوذ زیباست... همان چشم های خواهربزرگترانه 

اولین چشم هایی که عاشقشان شدم!  از همان اول می دانستم چه قدر افتخار آمیز و زیباست که صاحب آن چشم ها دوستت داشته باشد... همان طور که می دانستم شهر چه قدر ویژه زیباست... 

به آن گوی های قهوه ای چوبی در قالب مورب فکر کردم... که لحظه های بعد از آمدن نورک چه قدر صاف و آرام به نظر می رسید. انگار دریای مواجی را تسلیم کرده باشند. 


دیشب بود که دوباره به یاد آوردم.. دردناک ترین لحظه های زندگیم مربوط به صحنه هایی ست که عطیه آزار دیده باشد. دیدم از یادآوریشان عمیق ترین نقطه های قلبم درد می کشد.


اما آن ترس بزرگ و قدیمی... ترس مخصوص شب های کودکان خانواده های ناامید و تنها... ترس از دست دادن و پیش بینی اتفاقات وحشتناک...! ترس از دست دادن خواهر... این بود که خفه ام می کرد. 

ترسی که در خاندان نمی میرد. بلکه از بستری به بستر دیگر منتقل می شود اما خوشبختنانه محدودیت سنی دارد.  و بدبختانه ریشه های عفونی عمیقش به هنگام هرضعف،  بروز می کند و زمینت می زند. 


شاید آن تصادف سرمازا، حین بروز همین عفونت موروثی، رخ داده باشد.  

احتمالا اداره راهنمایی رانندگی درونم، نهایتا مرکز خود را در یک چادر دایر کرده باشد و الا که تا این میزان تصادف و هرج و مرج بی نام و نشان اتفاق نمی افتاد.  

 همه آن تصادف هایی است که من را به فاطمه سرد و بی باور بدل کرده. مثال نزدیکش تصادف منجر به سرما، برای فردا و دیدنت... دورش مثل فراموشی دوست داشتن خواهرم


اینک دوباره سر در فردا و احتمال نزدیک دیدنت فرو می برم... شاید که با شوق از آتش زیر این خاکستر... برخیزم... 



۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۳ دی ۹۴ ، ۱۶:۴۸
شیرین

در بالغانه ترین حالت خویش 

پیرو مذهب کودکی ام



+ خاطرات.  شهر.  چشم هایم...  بی وطن
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ دی ۹۴ ، ۲۳:۳۹
شیرین

به آدم ها بگو گوش هایشان را بگیرند 

من میخواهم دوست داشتنت را هوار بکشم 



چه کسی خواهد توانست شنید؟  در این دنیای شلوغ... 

من بیهوده تو را بر سر مردمان خراب می کنم 



... 





* پیش ازینت گر که در خود داشتم... هرکسی را تو نمی انگاشتم
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ دی ۹۴ ، ۲۱:۴۴
شیرین