با من به بهشت بیا...

۵۶ مطلب در دی ۱۳۹۴ ثبت شده است

چرا استاد هایی که مثلا خیلی مهربون و شوخن.. بعد همش میگن امتحانمون راحته... نمره خوب میدیم بعد مثلا سوالارم مشخص می کنن... 


چرا از همه بدتر نمره میدن؟  


همینه که شاعر میگه با مدعی مگویید اسرار عشق و مستی :/ 


الان این ریاضی.. به خاطر سوالی که درس نداد از من نمره کم کرده... کلا هم زورش اومده19 رو بده 20


تا الان دوتا 20.. دوتا19 


۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ دی ۹۴ ، ۲۰:۴۶
شیرین

هوفففف... دیشب و امروز خیلی سخت بود!!  شب امتحان اساسی 

البته به نظرم خوب دادم!  خوشحالم که یادم مونده بود. سوالا هم منصفانه بود.  

آخرین نفر برگه مو دادم. 


+ امشب اون شبه که باید بنویسم


+ شدیدا زیر بارون خیس شدم.. چادر و کیف و مانتو و شلوار و همه چی جلو بخاریه 


+ با گوشی کوچیکه چندتا عکس جالب گرفتم تو اتوبوس 


+ بارونی هم عجیب بارید از چشم هام...  شاید از خستگی.. آزردگی... 


+ زبان و اندیشه و بهداشت موند... داره تموم میشه 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ دی ۹۴ ، ۱۸:۴۴
شیرین

دلم میخواد بنویسم... از همه چیز بنویسم... از وجود نازنینت 

از چیده شدن هنرمندانه اتفاقات تا بتونم دلی تقریبا سیر روی خورشیدیتو سیر کنم... 

دلم میخواد بنویسم ازین ترس ها 

از این ته دل خالی شدن ها 

از امیدها... 

از اینکه نمی تونم دوست داشتنت رو پنهان کنم 

از نیروهای متضاد درونم 

دلم میخواد بنویسم ازین روزهای دور و فاصله های صبور... 

باید بنویسم که هنوز هم جان منی

بنویسم... اون قدر بنویسم که دوباره به اون حس ناب نزدیک و نزدیک تر شم

تا از شر این ترس بی پدر و مادر... از این تحقیرکننده درون... از این تنهایی.. خلاص شم 

بنویسم از روزهایی که شاید سخت.. ولی می گذره و منتظر خنده های ماست 

بنویسم.. 

بنویسم که شب امتحانی بود و دل من لرزان و خالی بود... به خاطر یه چیز خیلی ساده

که گویا شب های امتحانات سخت... بسی مستعد این حال هستند... 


+ شب امتحان :'( 

+ فرداشب اون قدر می نویسم تا جان از تنم به درآید :-P 

+ ماییم دیوانگان نوشتن...!! 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ دی ۹۴ ، ۲۳:۰۲
شیرین

آن گاه که سپاه کبوتران سپید 

در پی تو حیران 

از قلبم فواره می زنند 


درمیابم... 

که مهرت 

تخم صدهزار سپیده.. در قلبم به جای گذاشته 


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ دی ۹۴ ، ۱۵:۱۶
شیرین

خسته شدیم اینقدر سامانه رو چک کردیم... روانشناسی چرا نززاااااشت :-| 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ دی ۹۴ ، ۱۹:۳۶
شیرین

کنار تو اونقدرررررر آرووووم و روشنم.. که می ترسم از آرامش و روشنایی بمیرم.... 


+ این چه حسیه... چه حسیهههه... 


+ انگار رفرش شدم... 


+ نمی دونم چی میشه... امیدم به خدای کارسازه 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ دی ۹۴ ، ۱۹:۳۱
شیرین

لحظه دیدار نزدیک است


 باز من دیوانه ام، مستم


باز می لرزد، دلم، دستم 


باز گویی در جهان دیگری هستم


های ! نخراشی به غفلت گونه ام را، تیغ !


 های ! نپریشی صفای زلفکم را، دست!


 آبرویم را نریزی، دل !


ای نخورده مست !


لحظه دیدار نزدیک است . 


+ اخوان ثالث
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ دی ۹۴ ، ۲۲:۲۰
شیرین

جامعه شناسی... 19 

ما را گمان نبود اینقدر زود بدن نمره رو!! 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ دی ۹۴ ، ۱۳:۵۵
شیرین

خل و چلای موسسه... حسابی قبل امتحان من سروصدا کردن و دست زدن و خوندن و... :)))) 


بعدشم یهو بابا رو دیدم... اصن هرچی درس بود از کله م پرید 


اولین سوالو دیدم وحشت کردم!  ولی کم کم که استاد اومد و ازش پرسیدم... خیالم راحت شد 

اگه با مهربونی صحیح کنه شاید نمره کاملو بگیرم 


خوب شد به حرف بچه ها گوش ندادم و کتابو با دقت خوندم!  


آهان... میمن!  خدایا 

چقدر ذوق دارم به خاطرش... ایشالا خوشبخت خوشبخت شه 

قشنگترین خنده رو میشه رو لبای کسی دید که قراره با کسی ازدواج کنه که دوستش داره 

البته نه ازین دوست داشتنای الکی

این روزا دوست داشتنای قدیمی رو قشنگتر می بینم 

خوشحالم هنوز پسرهمسایه ای هست که پاشنه در خونه دخترهمسایه رو بشکونه 

هنوز دختر همسایه خجالتی هست... 

توی این دنیا... دیدن این حسای قدیمی عجیبه و با ارزش 


البته هرکسی زندگی داره... فرق داره... 

خودمم عاشق پسر همسایه نمیشم ولی خوشم میاد میشنوم:)))  


انگاری قدیما... نور و گرمی و زندگی بیشتر بود... 

منم میخوام خودمو بچپونم تو بغل زندگییی


زندگی مث یه چشمه جاریه... یا سوارش میشی... و میری... 

یا همش از کنار نگاهش می کنی... یا...  



۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ دی ۹۴ ، ۲۱:۰۶
شیرین

دیدی چقدر دخترت بزرگ شده؟؟؟؟  


همش ناراحت این بودم که بزرگ شدنمو نمی بینی..:'( 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۴ دی ۹۴ ، ۲۰:۴۱
شیرین