با من به بهشت بیا...

۵۶ مطلب در دی ۱۳۹۴ ثبت شده است

کاش می شد او جانو نشونت بدم... اون وقت می دیدی چقدر به هم میام!!  


این بار دیگه از... از دست دادنت... نبودنت... نمی ترسم بابا 


گرچه سخت ودیر ولی بالاخره پذیرفتم که نباشی 


پذیرفتم.... جایی دیگه... وقتی دیگه... دنیایی دیگه... باشی :)  


تو دختر نداشتی و من چه قدر دلم بابا داشتن میخواست... 



۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ دی ۹۴ ، ۲۰:۳۶
شیرین

معشوقه به سامان شد تا باد چنین بادا 

کفرش همه ایمان شد تا باد چنین بادا 


ایمان بیاوریم به معجزه... 

معجزه در زندگی واقعی ست که رخ می دهد 


+ چشمات... چشمات همونی بود که تو خواب دیدم!  همون قدر بیحال... نزار 

دیدم که چطور از دیدنم خوشحال شدی 

دیدم... با چشمای خودم دیدم 

این تو بودی.. بابای من... باورم نمیشه 

تو بودی که با یه حالی پرسیدی... الان کجایی... 

بله؟

میگم شما الان کجایی؟  و... 

دانشگاهم.. دانشگاه میرم 


شاید نگرانم بودی.. 

بابا این تو بودی که منو خوووب به خاطر آوردی 


همون لحظه خانم نون داشت بهت میگفت چرا زود اومدید.. آقای ف گفت چهارونیم میاید

و من می دیدمت که گفتی ببخشید و روتو برگردوندی 

بابا چرا این جوری شدی؟  


می دونی اگه تو فقط چند دقیقه دیرتر میومدی... من نمی دیدمت؟ می دونی اصلا فکرشم نمی کردم ببینمت؟؟؟  می دونی اصلا انتظارشم نداشتی من باشم؟ 


بابا... باورت میشه من همین حالتتو... همین چشماتو خواب دیده بودم... دقیقا همون لحظه خوابمو یادم اومد 

چرا لاغرتر از قبل شدی؟ 

مگه چندسالته که اینقدر شکستی... 


میام دوباره... میام و تو شنیدی... شاید که میام... 


هنوز هم سورمه ای پوشی...  


+ به نام خدایی که بزرگتر از همه چیه... و حواسش خیلی جمعه 


+ اصلا من میخواستم امروز نیام..!!!  اصرار بچه ها... شاید یه حسی ته دلم... تقدیر... منو اونجا آورد 

چون امتحان داشتم 

تا برسم به میدون... نمی دونی چه حالی بودم.. 

یهویی به زبونم اومد که بخونم... 

معشوقه به سامان شد.. تاباد چنین بادا 

کفرش همه ایمان شد... تا باد چنین بادا... 


۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ دی ۹۴ ، ۲۰:۱۱
شیرین

این شب ها خیلی سخت خوابم می بره 

و خواب های پریشون 

زمستونه دیگه 

دلتنگیه دیگه 

.

یه حالتی دارم.. وقتایی که حالم خوب نباشه هم شدت میگیره 

همچین که خوابم می بره... یهو دچار برق گرفتگی میشم و به اذن خدا به هوا بلند میشم :))))  

بعدش انگار سرصبحه... خواب از کله م می پره بدجور 

دیشب وقتی با خودم کلنجار می رفتم که بخواب بخواب.. بعد حتی داشتم می خندیدم واسه خودم... یاد زمستون پارسال افتادم که چه که چه که چه زمستون غم انگیزی بود 

بره دیگه برنگرده اون روزا 

امسال واقعا بعد چندسال بهترینه 

زمستون خوب... بهار خوب رو باعث میشه و اصلا ازین به بعد همش بهتر و بهتره.... 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ دی ۹۴ ، ۰۹:۳۶
شیرین

زینب ادم کرد به گروه فامیلا... همه بودن!  

لفت دادم 

دلم میخواد از همه گروه ها لفت بدم... به جز بچه های موسسه 

کانال تارک دنیا رم حذف کردم 


+ زندگییییی... بغلم کن! 


۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ دی ۹۴ ، ۲۰:۵۴
شیرین

گفته بودم... جای خالیتو توی لحظه های مهم زندگیم احساس می کنم... 


گفته بودم.. شاید یک روز دسته گلی بخرم و بیام به دیدنت اما... یهو بفهمم نمی دونم خونه ت کجاست 


گفته بودم... 


با من به بهشت بیا...  


فک کنم یک سال گذشت

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ دی ۹۴ ، ۲۳:۵۰
شیرین

اگر بخوام گزارشی از حالم نسبت به او بگم... فقط باید بگم... هیچ... 

هیچ... 

هیچ و همه چیز 

اون قدر که گفتن یه کلمه، جفا در حق کلمه های دیگه س 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ دی ۹۴ ، ۲۳:۴۲
شیرین

امروز صبح خواب بابا رو دیدم... برعکس دفعه قبل نزار بود

توی چشمام نگاه کرد و گفت چه قدر دلم برات تنگ شده بود... هرشب خوابتو می دیدم... خوشحالم که می بینم دل تو هم برام تنگ شده بود



+ دیگه داشت از یادم محو می شد... خوشحالم که ناخودآگاه خیلی قوی ضبطش کرده 


+ هرچند بی فایده ولی شاید توی تعطیلی دانشگاه.. رفتم دیدمش... 


+ برام جالبه بدونم تا کی به یادم می مونه!  شاید تا وقتی که امکان دیدنش وجود داشته باشه 

مثل پرونده های باز 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ دی ۹۴ ، ۲۳:۳۴
شیرین

بالاخره جامعه شناسی هم کارش تموم شد!  


+ خسته ممم... 


+ نمی دونم درس بخونم یا فیلم ببینم!!  

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ دی ۹۴ ، ۱۷:۵۵
شیرین

پدرم در چشم های من بود... 

که مادرم او را دید و عاشق شد 

و الا مادرم... 

هیچ وقت چشم های پدرم را ندید

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ دی ۹۴ ، ۱۸:۱۵
شیرین

می ترسم عاقبت یک شب... 


مادرم تو را 

از چشم هایم بردارد... و.. 

بگوید این مرد کیست؟  

در چشمان تو چه می کند؟ 


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ دی ۹۴ ، ۱۸:۱۳
شیرین