معشوقه به سامان شد تا باد چنین بادا
کفرش همه ایمان شد تا باد چنین بادا
ایمان بیاوریم به معجزه...
معجزه در زندگی واقعی ست که رخ می دهد
+ چشمات... چشمات همونی بود که تو خواب دیدم! همون قدر بیحال... نزار
دیدم که چطور از دیدنم خوشحال شدی
دیدم... با چشمای خودم دیدم
این تو بودی.. بابای من... باورم نمیشه
تو بودی که با یه حالی پرسیدی... الان کجایی...
بله؟
میگم شما الان کجایی؟ و...
دانشگاهم.. دانشگاه میرم
شاید نگرانم بودی..
بابا این تو بودی که منو خوووب به خاطر آوردی
همون لحظه خانم نون داشت بهت میگفت چرا زود اومدید.. آقای ف گفت چهارونیم میاید
و من می دیدمت که گفتی ببخشید و روتو برگردوندی
بابا چرا این جوری شدی؟
می دونی اگه تو فقط چند دقیقه دیرتر میومدی... من نمی دیدمت؟ می دونی اصلا فکرشم نمی کردم ببینمت؟؟؟ می دونی اصلا انتظارشم نداشتی من باشم؟
بابا... باورت میشه من همین حالتتو... همین چشماتو خواب دیده بودم... دقیقا همون لحظه خوابمو یادم اومد
چرا لاغرتر از قبل شدی؟
مگه چندسالته که اینقدر شکستی...
میام دوباره... میام و تو شنیدی... شاید که میام...
هنوز هم سورمه ای پوشی...
+ به نام خدایی که بزرگتر از همه چیه... و حواسش خیلی جمعه
+ اصلا من میخواستم امروز نیام..!!! اصرار بچه ها... شاید یه حسی ته دلم... تقدیر... منو اونجا آورد
چون امتحان داشتم
تا برسم به میدون... نمی دونی چه حالی بودم..
یهویی به زبونم اومد که بخونم...
معشوقه به سامان شد.. تاباد چنین بادا
کفرش همه ایمان شد... تا باد چنین بادا...