انکار می کنم تو را...
مانند صدفی که مرواریدش را
و می ترسم تو را
مانند مادری که فرزندش را
انکار می کنم تو را...
مانند صدفی که مرواریدش را
و می ترسم تو را
مانند مادری که فرزندش را
من دنیامو جوری می سازم...
که لازم نباشه برای به یاد آوردنش نوشته هامو بخونم
من دنیامو جوری می سازم برای زندگی خودم
نه برای گفتن یا زدن تو دهن دیگران
من دنیامو جوری می سازم...
که نوشته هام فقط یه نماینده باشن نه یه تثبیت کننده و نگه دارنده
من دنیامو با استفاده و اطمینان به مغز و حافظه ای می سازم که خدا بهم اعطا کرده
مغزی که حالا می دونم چه قدر منعطفه و چه قدر برای ما ابزار های مختلف داره
زیرا که بتوانم زنده بمانم
دلتنگی هایم برای تو
گلوله نوری می شود
و با درد...
از قلبم بیرون می زند
تو این تاریکی تردید... نگاهت معنی نوره
نگاهت مژده شادی
اگه نزدیک... اگه دوره
تو خواب آبی چشمه
صدای پای بارونی
تو رنگ زندگی داری
همیشه تازه می مونی...
+ نگاهت معنی نوره... نگاهت معنی نوره... نوره... نوره..
+ کاش می شد صدای تو را بوسید...
+ دل تنگ نگاهت...
من مقاومم اما..
سایه ش هنوز از سر زندگیم برداشته نشده
چند وقت یه بار... شاید هر روز...
شکل این کوتوله ی ژوکر داستان های یاستین گوردر...
مرموز.. آروم.. ناگهانی... از کنار فکرام.. از کوچه پس کوچه ها... رد میشه
رد میشه و میره...
و منم گاهی با طعنه حرف هایی بهش می زنم... گاهی دنبالش می کنم... گاهی بخشیدمش...
گاهی...
می تونم بگم اون قدری دیوونه هست که این حالت روانی رو برای من بپسنده
+ خبرشو که این ور و اون ور می شنوم... بیشتر ترغیب میشم که بیشتر و بیشتر تو آغوش زندگی واقعی فرو برم...
بیشتر و بیشتر دور بشم...
همینکه مخالف زندگیش زندگی کنم... آرامش میگیرم شاید
+ راستش بیشتر و بیشتر هی به تفاوت هامون پی می برم... تفاوت های اساسی
گرچه با قاطعیت اعلام می دارم که نشناخمش هیچ وقت... هیچ آدمی رو در این دنیای لعنتی غیرواقعی نمیشناسم...
برای همین هیچ نظری راجبش ندارم...
اشتباهی بود... گذشت...
+ همیشه حد رابطه رو نگه دار... چه با آدمای واقعی چه غیر واقعی
بازآ در چشم من
جانم گردد روشن
با تو پایان گیرد
این رویا
این رویا...
ما چه قدر ساده همیشه بیزاریم
درست از همان لحظه که جدید را در میابیم... از قدیمش بیزاریم
حرف جدید
فکر جدید
آدم جدید
خود جدید
شاید هم ما هیچ وقت جدید نمی شویم و فقط رشد می کنیم
در حرف زدن
در فکر کردن
در انتخاب آدم ها
در خود
اینجاست که بخشیدن خودمان... آدم ها... گذشتگان... لازم می شود
می بخشیم و شکوفه می روید روی رشدمان
می بخشیم و شکوفه هامان... سیب سبز و قرمز و گیلاس و انار می شوند...
درون چشم های زنان شهر من
یک ساری سبز خفته...
ساری سبز باران خورده ای
که شاخه هایش را با شوق به نوک مژگان رنگین کمان زده
هرچه دلم خواست نه آن می شود
هرچه خدا خواست همان می شود
+ شعر یادگاری از استادمون که شکل رامبد جوان بود و می لنگید و اینا! و خیلی نمکی بود و مخش پر از عربی و شعر و لغت و... بود
و همچنین چشمای ریز آبی که به سبز می زنه داشت!
البته با همه این اوصاف اصلا اعتقادی به خنده وشوخی سرکلاس نداشت وکاملا جدی بود و شاید بهتر بگم... با شاگرداش انس نمی گرفت اصلا و ارتباط خاصی برقرار نمی کرد
با ما که اینجوری بود
این شعرو که پارسال خوند... من خیلی تحت تاثیر قرار گرفتم
همون موقع تو وبم نوشتم... گفتم یه بار دیگه هم بنویسم
چون حالاس که میگن تغییر را احساس کنید! زندگی منو ببین چه چرخیده!! اصلا فکرشو نمی کردم
یاد روزهای پاییز و زمستان 93 گرامی
امروز روز آخر ترم یک..
امتحانا که تموم شه برچسب ترم یکی بودن هم از پیشونی ما برداشته میشه :))) :/
+ اون فصل رفتارجنسی که گفته بودم زیر بار کنفرانسش نمیرم.. دیروز زد و رفتم زیربارش
اتفاقا امروز کم استرس ترین ارایه این ترمم رو دادم :-) استاده خیلی خوشش اومد
چند تا نبوغ دیگه هم از خودم نشون دادم که تازه جلسه آخر فهمید من چه جواهری بودم :))))
+ امان از ترم یک... امان از زندگی غیرقابل پیش بینی
من که فکر دوست داشتنشو پیش خودم مسخره می کردم... حالا چه قدر عاشقم...
درگیر حس شیرین واقعی
+ تو خود حجاب خودی... حافظ از میان برخیز
+ امروز این مصرع بالا رو می نویسم و به یاد میارم... روز تابستونی که نوشته بودمش
اون موقع تنها بودم ولی حالا تنها نیستم... نه؟
+ یه سری بازیا هست... بین آدما
بازیایی که بدجور بوی زمین میده و حالتو بد می کنه
ولی اوی عزیز... اصلا درگیر این بازیا نیست
هنوز موضع خاصی به این قضیه پیدا نکردم و برام قابل گفتن نیست...
پارسال هم راجبش توی پست اندوه بزرگیست فک کنم نوشته بودم.. و گفته بودم من چه قدر بچه م هنوز
ولی حالا میگم... دیگه انگار بچه نیستم و خب باید حواسمو جمع کنم!