با من به بهشت بیا...

۵ مطلب با موضوع «از کتاب ها» ثبت شده است

اعضای صورت دکتر گوردون به قدری کامل بود که تقریبا زیبا می نمود. از لحظه ای که قدم به داخل اتاق گذاشتم از او متنفر شدم. 

تصور کرده بودم که با مرد مهربان، زشت و باشعوری روبه رو می شوم که نگاهی به من می کند و با لحن امیدوارکننده ای می گوید : آهان!  انگار چیزی را می بیند که من نمی توانم ببینم و بعد من لغت هایی را پیدا می کنم که به او بگویم، چه قدر وحشت زده ام، آنچنان که گویی مرا توی یک گونی سیاه و بی هوا که راهی هم به خارج ندارد فروتر و فروتر می کنند.  

و آن وقت او در صندلی اش فرو می رود و نوک انگشتانش را به هم می چسباند، به شکل یک برج کلیسا، و به من گوید، علت اینکه نمی توانم بخوابم چیست و چرا نمی توانم بخوابم و چرا نمی توانم غذا بخورم و چرا هر آنچه مردم می کنند آنقدر به نظرم بیهوده می آید، چون که همه دست اخر می میرند. 

و آنگاه قدم به قدم به من کمک می کند تا دوباره به خودم بازگردم. 


ص137.حباب شیشه 


+ اصلا به نظرم این کتاب باید بشه جزو واحدهای درسی روانپرشک ها و روانشناس ها و حتی مددکارها 

خیلی خیلی چالش برانگیزه. 

واقعا تعجب می کنم چه جوری همچین فضایی رو اینقدر واقعی و با جزییات گفته

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ مرداد ۹۵ ، ۱۵:۰۳
شیرین

«الین با لباس خواب زرد کهنه ای که مال مادرش بود، در حیاط نشسته بود و انتظار اتفاقی را می کشید.  صبح داغی در ماه ژوییه بود و قطرات عرق مثل حشراتی آرام روی ستون فقراتش می خزیدند» 


تکیه دادم و چیزهایی که نوشته بودم بار دیگر خواندم. 

به اندازه کافی روح داشت و مخصوصا از آن تشبیه قطرات عرق به حشره های کوچک به خودم بالیدم، فقط این تصور را داشتم که احتمالا آن را قبلا جایی خوانده ام. 


ص129.حباب شیشه


+ خیلی جالبه منم خیلی وقتا این حسو پیدا می کنم که انگار چیزی که نوشتم رو از کسی کپی کردم! قشنگ می رم سرچ می کنم تا مطمئن شم یا حتی یه بار از مهشید پرسیدم فلان چیزو تو قبلا ننوشته بودی؟؟ :)) 

حتی توی کادوهایی که می گیرم برای بقیه هم همینم. تا لحظه ای که به طرف بدم دیگه قشششنگ مطمئن میشم که یه همچین چیزی یا عینشو داره!  درحالی که اینطور هم نیست

دلیلشم هنوز نفهمیدم! 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ مرداد ۹۵ ، ۱۴:۴۰
شیرین

+بادی، من فکر می کنم باید موضوعی را به تو بگویم. 

بادی با خشکی گفت : می دانم، یک نفر دیگر. 

+ نه این نیست. 

_پس چیست؟

+ من هیچ وقت ازدواج نمی کنم. 

بادی خوشحال شد : تو دیوانه ای، تغییر عقیده می دهی. 

+ نه تصمیمم را گرفته ام. 

ولی بادی همچنان خوشحال بود. 

گفتم : یادت می آید آن دفعه که باهم از آن جشن به دانشکده برمی گشتیم؟ 

_آره یادم هست. 

+به خاطرت هست که از من پرسیدی ترجیح می دهم کجا زندگی کنم در شهر یا دهکده. 

_و تو گفتی... 

+ و من گفتم دلم میخواهد هم در شهر و هم در دهکده. 

بادی سرش را تکان داد. 

با نیروی بیشتری ادامه دادم : و تو خندیدی و گفتی که من زمینه کاملی برای بیماری روانی واقعی دارم و این سوال در یکی از پرسشنامه هایی که هفته پیش از آن در کلاس روانشناسی داشتی آمده بود. 

لبخند بادی تخفیف پیدا کرد. 

+ خوب حق با تو بود، من یک بیمار روانی هستم. من هیچ وقت نمی توانم در شهر یا دهکده مستقر شوم. 

بادی مددکارانه پیشنهاد کرد : می توانی میان ده و شهر زندگی کنی. و گاهی به شهر و هرازگاه به دهکده بروی. 

+ خوب ،کجای این کار دیوانگی است؟ 

بادی جواب نداد. 

+بنابراین؟

خواستم سروته قضیه را هم آورم، فکر کردم، با این آدم های مریض نمی شود یکی به دو کرد. بدترین چیزهاست. خوردشان می کند.  

بادی با لحن بی حالی گفت : هیچ کجای آن. 

خنده شماتت باری سردادم : بیمار روانی، هان.  اگر بیمار روانی، خواستن دو چیز متغایر در آن واحد است که من از هر بیماری بیمارترم. و تا آخر عمر همین طور بین یک عنصر متغایر و عنصری دیگر در پرواز خواهم بود. 

بادی دستش را روی دستم گذاشت. 

_ بگذار من هم با تو پرواز کنم. 


ص101.حباب شیشه

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ مرداد ۹۵ ، ۱۴:۰۸
شیرین

زندگی ام را دیدم که جلوی چشمم، مثل درخت سبز انجیر آن داستان شاخه می دهد. 

و از سر هرشاخه، مثل یک انجیر درشت بنفش، آینده درخشانی به من علامت می داد و چشمک می زد. یک انجیر شوهری بود و خانواده ی خوشبختی و فرزندانی، وانجیر دیگر شاعره مشهوری، و انجیر دیگر استاد دانشگاه موفقی، و انجیر دیگر ای. جی ، سردبیر شگفت انگیزی بود، یک انجیر دیگر اروپا، افریقا و امریکای جنوبی بود، و انجیر دیگر کنستانتین و سقراط و آتیلا و گروه دیگری از عشاق با نام های عجیب و غریب و شغل های غیرعادی اشان، انجیر دیگر قهرمان ورزشی در المپیک بود، و بالا و فرای این انجیرها، انجیرهای دیگری بود که دیگر نمی توانستم ببینم. 

خودم را مجسم کردم نشسته در زیر این درخت انجیر، و از شدت گرسنگی در حال مرگ چون نمی توانستم تصمیم بگیرم کدام یک از آنها را می خواهم برگزینم. یک یک آنها را می خواستم ولی انتخاب هردانه به معنی از دست دادن بقیه بود و همین طور که نشسته بودم، عاجز از تصمیم گرفتن، انجیرها شروع کردند به پژمردن و سیاه شدن و یکی یکی روی زمین و کنار من افتادند. 


ص84.حباب شیشه. سیلویا پلات


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ مرداد ۹۵ ، ۱۴:۰۱
شیرین

نمی دونم چرا احساس کردم... حالا که بعد سه سال دارم خوندنش رو ادامه میدم ... باید تغییر کرده باشه 

کریستفو میگم!  ولی هنوزم همون از عقل آزاده که بود...! 

عا‌شق این تیکه سرودهایی هستم که بین رمان از زبان شخصیت ها نوشته شده 


Du bist mein... und nun ist das meine meiner als jemals... 

تو از آن منی و اینک من از آن خویشم، بدان سان که هرگز نبوده ام... 

ص1291


یا اونی که آنتوانت موقع مرگش زیرلب می خوند :

I will come again... my sweet and bonny... i will come again


برمی گرده اما در قالب اولیویه! یه جور غم انگیزانه 



۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ تیر ۹۵ ، ۱۶:۳۷
شیرین