با من به بهشت بیا...

شب داره از پاسش میگذره و امشب به طرز غیرمنتظره یا نادری... بچه نیومده پشت پنجره ش

یه حسی دارم! 

جالب اینجاس که یه جور ملاطفت و نازی تو خودش داره که من می تونم یه وقتایی خطابش کنم بچه! یا شاید خیلی وقتایی

انگاری که تموم این روزا رو با هم زندگی کردیم 


خودمو با خودم.. توی یه کلبه چوبی... زیر بارش وارش روی شیروونی و پنجره ها می بینم 

من پشت میز چوبی نشستم و با نور چراغمون کتاب می خونم. 

کوچولوی بهونه گیرم توی تختشه.. تخت چوبیش 

چند وقت یکبار بلند میشه از رویاهاش میگه.. غر می زنه.. لج می کنه 

و من در دم ازش خواهش می کنم که آروم باشه و نگران نباشه

بهش میگم عزیزم بخواب... درست میشه... میگذره

و من همچنان پشت میزم می مونم و به صدای وارش گوش میدم و پنجره های خیس و بخارگرفته خونه رو رصد می کنم 

و به کوچولو هم اجازه نمیدم که رویایی ببینه یا بگه 


.. 

... 

...... 

بعدا سریع نوشت ها :


+ بچه یکی دیگه س 

کوچولو خودمم


+ اومد پشت پنجره ش... پنجره ها داشتن کمی نگران می شدن

به خیر باشد... 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ اسفند ۹۴ ، ۰۰:۱۰
شیرین

بگو اگه یه روز... 

دستتو رو بشه 

این قصه از کجا... 

باید شروع بشه؟؟؟ 


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ اسفند ۹۴ ، ۲۳:۱۵
شیرین

دختر دومم بهار... 

که سپید و گرده و موهاش فرفری و نازکه 

لباس سبز با گلای قرمز صورتی تنش می کنیم... 

+ دامنه رویایی که هیچ توضیحی براش ندارم! 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ اسفند ۹۴ ، ۲۱:۵۸
شیرین

به امید روزی که هر بیمار روانی با افتخار و حس خوب نسبت به خودش در جهان بزید 

و دیگه اسمش بیماری نباشه

بلکه ویژگی باشه که خیلی مثبت ازش استفاده می کنه 

نه که دیگران ازش استفاده کنن

به امید روزی که هیچ مرکز نگهداری بیماران روانی وجود نداشته باشه 

البته به امید روزی که هیچ مرکز نگه داری در هیچ زمینه ای وجود نداشته باشه 

به امید برابری... 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ اسفند ۹۴ ، ۲۰:۵۵
شیرین

معاشران.. گره از زلف یار باز کنید.. 

شبی خوش است بدین قصه اش دراز کنید! 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ اسفند ۹۴ ، ۲۳:۴۶
شیرین

حس اینکه دوست ندارم تعلق داشته باشم به گروهی

مثلا گروه مددکاران.. گروه هرچیان.. 

دوست دارم فقط زندگی کنم... بدون عنوانی.. یا چیزی بودنی... 

دوست دارم عاشق بزیم.. حتی بی نام و نشانی... 


دوست دارم امشب.. بساطم رو جمع کنم برم یه جای دور

برم... یه جای دور.. شاید یه جای دور از این تاریخ.. جایی به گذشته.. جایی دنج تر

جایی در هزاره ها و صده یا سده های قبل.. 

مثل الیزابت و فرشته به دنبال بزغاله توی داستان یاستین 


اما بدون تو؟ 

آری بدون تو 

اینجا موندن بدون تو.. خیلی سخت تر از رفتن بدون توعه 


اوی من.. اوی من.. 

زندگی داره از تحملم خارج میشه 


رویاها منو میخونن به خودشون ولی دیگه نمی تونم باور کنم... 



هوا... زندگی... آسمون.. میشه منو با خودتون ببرید به جایی دور؟ 


مثلا از تحمل من خارجه که فردا سرمو بندازم پایین برم تو کلاس و بمونم اونقدر تا تو بری...

از تحملم خارجه تصور کنم بی تفاوتی

از تحملم خارجه که هیییییچیییی نشه 

از تحملم خارجه... 


رفتن... رفتن.. هرچه قدر دور بشم درد تو با منه واقعیت زندگی 


من چه چیزایی در تقابل با تو فهمیدم 

چه قدر حالم خوب شد 


افسوس من از خاطرات نیست 

افسوس من از ویرانی باورها و آموزه های این روزا نیست 

افسوس من.. فقط نبودن خودته و قلب بیچاره م 

افسوس من خیالی شدن عزیز واقعیمه 

افسوس من... 

افسوسه 

و افسوس منه

اگه افسوس تو هم بود... 

حافظم دلش خوشه همه جا میگه می بخور خوش باش... عزیزم داداشه می ما کجا بود آخه :-|  والا

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۱ اسفند ۹۴ ، ۰۱:۱۰
شیرین

امروز سر کلاس عطیه حسینی یزدی..  وقتی داری بهم گفت : خوابی؟  

ایشان زاده شدندی... 

این روزها.. گویی که خوابم من 

لحظه ای نیست که رویای تو را نبینم... 

البت.. سرکلاس چیز دیگه ای زاده شدندی.. 

همه می پندارند که من خوابم 

لحظه ای نیست که رویای تو را نبینم... 

به علت تکرر که.. 

اینطور شد.. 

این روزها.. می پندارند که خوابم من 

لحظه ای نیست که رویای تو را نبینم... 

بعد هم منصرف شدم اولی رو نوشتم 

اصلنم قدرت تشخیص برای برتری دادنشون ندارم 


مثل قضیه راه های رسیده بر من شد

هنوز به نتیجه نرسیدم

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ اسفند ۹۴ ، ۰۰:۳۹
شیرین

داری همیشه فکر می کنه من خوابم سرکلاس.. ینی میگه نگاهت خوابه 

انگار نیستی اینجا... 

درحالی که من حواسمم هست... 

تازه جدیدا به تعجب نگاهمم گیر دادن و معمای ذهنم:)) 

البته این خوابی رو همش این ترم میگه:(( چون از ترم جدید دیگه روح و روانم سرکلاس نیس!! 

کلا بچه ها ازم متعجبن که چرا این شکلی شدم! سرگردون بی حوصله بی حواس

تازه نگفته بودم...  اون روز... سه شنبه هفته قبل... با نگار بودم.. حالم خییلی بد بود.  همش بهش میگفتم بهم بگه بیشعور:-P. بعدم رفتیم سرکلاس یهو زدم زیر گریه :)))  خیلی دلم شکسته و دردناک بود...  البته خداروشکر دوسه نفر بیشتر نبودن. 

البته نگار جز بهتریناس... خیلی دوس داشتنیه

اسم ناواقعیش نگاره ولی من دوس دارم صداش کنم نگار:)  خودش میگه فقط بچه های مهد بهش میگن نگار 

مهدکودک کار میکنه (^_-)

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ اسفند ۹۴ ، ۰۰:۳۵
شیرین

امروز دقیقا هوا یه جوری بود که من عاشقشم... 

خنک.. ابری... خیس... 

یه دلهره کاذب پیش از معجزه هم منو گرفته بود 

چند تا چیز.. حال جمله بندی ندارم 

فقط بنویسم.. 

چندتا چیزی 

امروز.. کلاس مشاوره.. عطیه چشم عسلی... تکنیک یخ شکن... گره انسانی! 

من داوطلب.. 

تنها کسی نمی خندید و مشارکت نداشت و فقط می رفت این ور اون ور من بودم 

داری که گفت یه روزی این تعجب توی نگاهتو کشف می کنم 

منم گفتم کشف کنی دیگه جالب نیس

کلا یخ شکنی رو من دیر جواب میده... ازون دسته آدمام... 

هنوزم ارتباط برقرار کردن با آدما رو نمی دونم 

عید میاد و من بازم عیدی ندارم؟ مثل پارسال... 

؟.. 

دلم میخواد از این گروه مددکاران بیام بیرون اصلا... 

دیگه حوصله ندارم... 

آدم خودش آروم آروم کشف کنه همه چیو اما عمیق بهتر از دانایی کاذب امثال تلگرامه

اونم برای آدمی مثل من.. همچین اطلاعاتی سمه 

خوشبختی برای من همین آروم آروم بزرگ شدنه 

کلا.. کلا ذاتا آروم آرومم و برای هرچیزی فرصت میخوام... 

و اینکه از چیزای کوچیک نتایج بزرگ به دست آوردن.. یادما قبلا راجب این با عطیه حرف می زدیم.. که باعث فشارات میشه واینا... یادش بخیر اون روزا خیلی قبل بود 


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ اسفند ۹۴ ، ۰۰:۲۸
شیرین


یاستین جانم داره نگام می کنه... 

این همون کتابشه که توش به مناسبت بیست سال گذشتن از شروع چاپ کتابهاش.. از همشون تیکه تیکه برداشته جمع کرده و یه چیز جدید ساخته :) 

خیلی جالبههه


+ دیشب رو به کتابش میگفتم.. خداروشکر اول تو رو پیدا کردم بعد او رو.. وگرنه مجبور بودم نخونمت 


+ چی کار کنم حالا؟ 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ اسفند ۹۴ ، ۲۳:۲۱
شیرین