با من به بهشت بیا...

۶۸ مطلب در اسفند ۱۳۹۴ ثبت شده است

همین الان مغزم یک لحظه درحالت آینده نگریش قرار گرفت و بهم اطلاع داد که این سه شنبه که تو راهه... 

آخرین شانسم برای دیدنشه حتی از دور.. حتی یه لحظه 

و بعدش دقیقا.. میره تا سه چهار هفته بعدش 

تبریک به خودم.. تبریک به شما.. تبریک به همه 

خدا به همگان صبر عطا نماید.. یا معجزه ای بنماید ترجیحا 


+ من عادت می کنم با درد تازه؟  جلل خالق! 

+ درسته که دقیقا همون شبی که سرسپردم به دوست داشتنش اینجا رو باز کردم... 

ولی حتی اگه شکستمو باور کنم.. دلم نمیاد اینجا رو پاک کنم 

به باورم نمیاد هرکسی بعد از او... آدم بهتری فراتر از او باشه... فوق فوقش مثل او با جلوه های دیگه ای باشه 

تک تک لحظه هام اونقدر شیرین بود که این روزا و اون روزا رو می تونم به عنوان یکی از بهترین بهترین لحظه های زندگیم.. قاب بگیرم بزنم تن دیوار و هرچی مدال هست بهش بدم.. هرچی اسکار... هرچی سیمرغ بلورین و طلایی و.. 

افسوس که نمیشه این روزا و اون روزا رو قاب گرفت.. 

حس جاری و واقعی و روشن که قاب گرفتنی نیست... 

نور رو نمیشه متوقفش کرد.. بدون حضور خورشید 

هیچ وقت فرازمینی ندیدمش و همه حس واقعیتش منو به زمین کشوند 

از بهار 89 یا 90 وبلاگ می نویسم ولی.. هیچ کدومشونو به اندازه اینجا دوست نداشتم 

البته چند تا دلیل برای دوست داشتن اینجا دارم که یکیش او میشه و این همه حس شیرین و زندگی و تغییر و دید مثبت و بزرگ شدن و در اصل خودم شدن!! 

دومین دلیلش قطعا دنج بودنشه و دومخاطب عزیزش


+ گفته بودم.. خودمو کنارت جادویی احساس می کنم

اما این روزا بدون تو... 

نمی دونی چه حالیه.. 

خیلی به هم ریختم 

ترس ها و وسواس ها و استرسام رو مغزم چنگ انداختن 

البته نشدم آدم قبلی ولی.. حسابی هم خوردم... 

حساس شدم و فراری 

شادی داره خودشو آروم آروم از من منها می کنه.. روز به روز بیشتر 

فقط تمام تلاشمو می کنم که دست از بی قراری و رویابافی بکشم.. هنوز یه هفته هم نشده که دوباره این تلاشمو شروع کردم

دلتنگیم برای تو کمی بی حده 

ترجیح میدم بهش فکر نکنم 

گرچه دلتنگت شدن برام حس بهتریه تا باور شکست تا باور اینکه هیچی هیچی از ما نمونده و یا قرار نیست بمونه 

کشکول جان.. 

کشکولم... 



۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ اسفند ۹۴ ، ۲۲:۵۷
شیرین

من می رم.. اما 

تو یه روز... 

باید منو از رویا بیدار کنی و... 

به خودت بیاری 

... 

.. 

.. 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ اسفند ۹۴ ، ۲۲:۲۴
شیرین

شب داره از پاسش میگذره و امشب به طرز غیرمنتظره یا نادری... بچه نیومده پشت پنجره ش

یه حسی دارم! 

جالب اینجاس که یه جور ملاطفت و نازی تو خودش داره که من می تونم یه وقتایی خطابش کنم بچه! یا شاید خیلی وقتایی

انگاری که تموم این روزا رو با هم زندگی کردیم 


خودمو با خودم.. توی یه کلبه چوبی... زیر بارش وارش روی شیروونی و پنجره ها می بینم 

من پشت میز چوبی نشستم و با نور چراغمون کتاب می خونم. 

کوچولوی بهونه گیرم توی تختشه.. تخت چوبیش 

چند وقت یکبار بلند میشه از رویاهاش میگه.. غر می زنه.. لج می کنه 

و من در دم ازش خواهش می کنم که آروم باشه و نگران نباشه

بهش میگم عزیزم بخواب... درست میشه... میگذره

و من همچنان پشت میزم می مونم و به صدای وارش گوش میدم و پنجره های خیس و بخارگرفته خونه رو رصد می کنم 

و به کوچولو هم اجازه نمیدم که رویایی ببینه یا بگه 


.. 

... 

...... 

بعدا سریع نوشت ها :


+ بچه یکی دیگه س 

کوچولو خودمم


+ اومد پشت پنجره ش... پنجره ها داشتن کمی نگران می شدن

به خیر باشد... 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ اسفند ۹۴ ، ۰۰:۱۰
شیرین

بگو اگه یه روز... 

دستتو رو بشه 

این قصه از کجا... 

باید شروع بشه؟؟؟ 


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ اسفند ۹۴ ، ۲۳:۱۵
شیرین

دختر دومم بهار... 

که سپید و گرده و موهاش فرفری و نازکه 

لباس سبز با گلای قرمز صورتی تنش می کنیم... 

+ دامنه رویایی که هیچ توضیحی براش ندارم! 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ اسفند ۹۴ ، ۲۱:۵۸
شیرین

به امید روزی که هر بیمار روانی با افتخار و حس خوب نسبت به خودش در جهان بزید 

و دیگه اسمش بیماری نباشه

بلکه ویژگی باشه که خیلی مثبت ازش استفاده می کنه 

نه که دیگران ازش استفاده کنن

به امید روزی که هیچ مرکز نگهداری بیماران روانی وجود نداشته باشه 

البته به امید روزی که هیچ مرکز نگه داری در هیچ زمینه ای وجود نداشته باشه 

به امید برابری... 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ اسفند ۹۴ ، ۲۰:۵۵
شیرین

معاشران.. گره از زلف یار باز کنید.. 

شبی خوش است بدین قصه اش دراز کنید! 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ اسفند ۹۴ ، ۲۳:۴۶
شیرین

حس اینکه دوست ندارم تعلق داشته باشم به گروهی

مثلا گروه مددکاران.. گروه هرچیان.. 

دوست دارم فقط زندگی کنم... بدون عنوانی.. یا چیزی بودنی... 

دوست دارم عاشق بزیم.. حتی بی نام و نشانی... 


دوست دارم امشب.. بساطم رو جمع کنم برم یه جای دور

برم... یه جای دور.. شاید یه جای دور از این تاریخ.. جایی به گذشته.. جایی دنج تر

جایی در هزاره ها و صده یا سده های قبل.. 

مثل الیزابت و فرشته به دنبال بزغاله توی داستان یاستین 


اما بدون تو؟ 

آری بدون تو 

اینجا موندن بدون تو.. خیلی سخت تر از رفتن بدون توعه 


اوی من.. اوی من.. 

زندگی داره از تحملم خارج میشه 


رویاها منو میخونن به خودشون ولی دیگه نمی تونم باور کنم... 



هوا... زندگی... آسمون.. میشه منو با خودتون ببرید به جایی دور؟ 


مثلا از تحمل من خارجه که فردا سرمو بندازم پایین برم تو کلاس و بمونم اونقدر تا تو بری...

از تحملم خارجه تصور کنم بی تفاوتی

از تحملم خارجه که هیییییچیییی نشه 

از تحملم خارجه... 


رفتن... رفتن.. هرچه قدر دور بشم درد تو با منه واقعیت زندگی 


من چه چیزایی در تقابل با تو فهمیدم 

چه قدر حالم خوب شد 


افسوس من از خاطرات نیست 

افسوس من از ویرانی باورها و آموزه های این روزا نیست 

افسوس من.. فقط نبودن خودته و قلب بیچاره م 

افسوس من خیالی شدن عزیز واقعیمه 

افسوس من... 

افسوسه 

و افسوس منه

اگه افسوس تو هم بود... 

حافظم دلش خوشه همه جا میگه می بخور خوش باش... عزیزم داداشه می ما کجا بود آخه :-|  والا

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۱ اسفند ۹۴ ، ۰۱:۱۰
شیرین

امروز سر کلاس عطیه حسینی یزدی..  وقتی داری بهم گفت : خوابی؟  

ایشان زاده شدندی... 

این روزها.. گویی که خوابم من 

لحظه ای نیست که رویای تو را نبینم... 

البت.. سرکلاس چیز دیگه ای زاده شدندی.. 

همه می پندارند که من خوابم 

لحظه ای نیست که رویای تو را نبینم... 

به علت تکرر که.. 

اینطور شد.. 

این روزها.. می پندارند که خوابم من 

لحظه ای نیست که رویای تو را نبینم... 

بعد هم منصرف شدم اولی رو نوشتم 

اصلنم قدرت تشخیص برای برتری دادنشون ندارم 


مثل قضیه راه های رسیده بر من شد

هنوز به نتیجه نرسیدم

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ اسفند ۹۴ ، ۰۰:۳۹
شیرین

داری همیشه فکر می کنه من خوابم سرکلاس.. ینی میگه نگاهت خوابه 

انگار نیستی اینجا... 

درحالی که من حواسمم هست... 

تازه جدیدا به تعجب نگاهمم گیر دادن و معمای ذهنم:)) 

البته این خوابی رو همش این ترم میگه:(( چون از ترم جدید دیگه روح و روانم سرکلاس نیس!! 

کلا بچه ها ازم متعجبن که چرا این شکلی شدم! سرگردون بی حوصله بی حواس

تازه نگفته بودم...  اون روز... سه شنبه هفته قبل... با نگار بودم.. حالم خییلی بد بود.  همش بهش میگفتم بهم بگه بیشعور:-P. بعدم رفتیم سرکلاس یهو زدم زیر گریه :)))  خیلی دلم شکسته و دردناک بود...  البته خداروشکر دوسه نفر بیشتر نبودن. 

البته نگار جز بهتریناس... خیلی دوس داشتنیه

اسم ناواقعیش نگاره ولی من دوس دارم صداش کنم نگار:)  خودش میگه فقط بچه های مهد بهش میگن نگار 

مهدکودک کار میکنه (^_-)

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ اسفند ۹۴ ، ۰۰:۳۵
شیرین