همین الان مغزم یک لحظه درحالت آینده نگریش قرار گرفت و بهم اطلاع داد که این سه شنبه که تو راهه...
آخرین شانسم برای دیدنشه حتی از دور.. حتی یه لحظه
و بعدش دقیقا.. میره تا سه چهار هفته بعدش
تبریک به خودم.. تبریک به شما.. تبریک به همه
خدا به همگان صبر عطا نماید.. یا معجزه ای بنماید ترجیحا
+ من عادت می کنم با درد تازه؟ جلل خالق!
+ درسته که دقیقا همون شبی که سرسپردم به دوست داشتنش اینجا رو باز کردم...
ولی حتی اگه شکستمو باور کنم.. دلم نمیاد اینجا رو پاک کنم
به باورم نمیاد هرکسی بعد از او... آدم بهتری فراتر از او باشه... فوق فوقش مثل او با جلوه های دیگه ای باشه
تک تک لحظه هام اونقدر شیرین بود که این روزا و اون روزا رو می تونم به عنوان یکی از بهترین بهترین لحظه های زندگیم.. قاب بگیرم بزنم تن دیوار و هرچی مدال هست بهش بدم.. هرچی اسکار... هرچی سیمرغ بلورین و طلایی و..
افسوس که نمیشه این روزا و اون روزا رو قاب گرفت..
حس جاری و واقعی و روشن که قاب گرفتنی نیست...
نور رو نمیشه متوقفش کرد.. بدون حضور خورشید
هیچ وقت فرازمینی ندیدمش و همه حس واقعیتش منو به زمین کشوند
از بهار 89 یا 90 وبلاگ می نویسم ولی.. هیچ کدومشونو به اندازه اینجا دوست نداشتم
البته چند تا دلیل برای دوست داشتن اینجا دارم که یکیش او میشه و این همه حس شیرین و زندگی و تغییر و دید مثبت و بزرگ شدن و در اصل خودم شدن!!
دومین دلیلش قطعا دنج بودنشه و دومخاطب عزیزش
+ گفته بودم.. خودمو کنارت جادویی احساس می کنم
اما این روزا بدون تو...
نمی دونی چه حالیه..
خیلی به هم ریختم
ترس ها و وسواس ها و استرسام رو مغزم چنگ انداختن
البته نشدم آدم قبلی ولی.. حسابی هم خوردم...
حساس شدم و فراری
شادی داره خودشو آروم آروم از من منها می کنه.. روز به روز بیشتر
فقط تمام تلاشمو می کنم که دست از بی قراری و رویابافی بکشم.. هنوز یه هفته هم نشده که دوباره این تلاشمو شروع کردم
دلتنگیم برای تو کمی بی حده
ترجیح میدم بهش فکر نکنم
گرچه دلتنگت شدن برام حس بهتریه تا باور شکست تا باور اینکه هیچی هیچی از ما نمونده و یا قرار نیست بمونه
کشکول جان..
کشکولم...