با من به بهشت بیا...

۴۲ مطلب در فروردين ۱۳۹۵ ثبت شده است

فردای روشن مال ماست

مرد زیبا تویی تو... با اون خنده هات و اون صورتت که سریع صورتی میشه 

نوشته شده در پنجشنبه بیست و یکم آبان ۱۳۹۴
+ یادش بخیر :))))) روزهای اولمون
+ اون قدر روشن و واقعی بود همه چی برام که خیییلی مطمئن بودم به فرداهای روشن
+ اون روزا که افتخارم این بود.. او از من عاشق تره 
+یکی از وبلاگ های متروک و مخفیمان در بلاگفا!! 
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ فروردين ۹۵ ، ۰۲:۱۸
شیرین

گاهی عمدا اصلا دوست دارم دلتنگ بابا باشم 

بالاخره این چشم های تیره وابروهای کشدار و موهای مشکی و صورت کشیده باید به یکی رفته باشه 

نباید؟

 شب جان... پدر جان... 

با من به بهشت بیا... 

جات توی تمام لحظه های مهم زندگی خالیه 

اما من دیگه هیچ وقت به تو برنمی گردم O:-) 

تا فراموشت نکردم... باید داستان خودم و خودت رو تموم کنم 

داستان شب پدر و ماه دختر 

برام جاده رو به مرگ بودی... بدون بودنت کاملا زندگی می کنم :) 

یادش بخیر پارسال این روزا... توی هر مشکلی که میفتادم... سه ساعت گریه می کردم.. که دو ساعت و پنجاه و نه دقیقه ش به خاطر تو بود :)))))  

تمام قدرت اندک منو می گرفتی و با تمام قدرتت بر من سایه مینداختی!!! 

هه 

خاطره... پدر... جاست بهشت

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ فروردين ۹۵ ، ۰۲:۱۰
شیرین

بازگشت پیروزمندانه ژان کریستف به خونه رو تبریک می گم!! 

باتشکر از خواهرجان جان گرام 


+ مهسا میگه داییم حرفای سنگین زد و خیلی خاصه و نمی تونم هضم کنم و پوکیدم و پوچ شدم و... 

منم که فوق لیسانس این مدل مردا رو دارم 

بهش گفتم که سخت نگیره حرفای این دیکتاتور های دموکراسی نما رو 

و توجه نکنه که میگن مثل من نشو راه منو نرو 

ینی فقط می تونم در جواب این جمله ها بگم : خیلی غلط کردی! 

همه رو مدیون خودشون می کنن 

همشم دوست دارن تاثیر بزارن 

هرچی دختر هم تو زندگیشون باشه به فنای فنا میدن 

بعد بازم واسه خودشون قهرمان می مونن 

خودشونم می دونن چه جور آدمایین 

اوغ


+ عین جان جان... اولین حس های دموکراسی و آزادی رو از وجود تو گرفتم 

چیزی که توی اون زمان و تاریخ اصلا توی دنیای من نبود

و من زیر سلطه بودم 

مطمئنا از یه زیرسلطه دیکتاتور یه دیکتاتور از آب درمیاد در نهایت 

از زیر دست ظالم... ظالم رشد می کنه... همونی که یه روزی مظلوم بوده 

این حس هایی که من ازت گرفتم.. خیلی منو به خودم برگردوند.  احساس کردم همونی شدم که باید بودم و رد تو رو هم احساس نمی کردم. فکر نمی کردم در ازای همچین چیزی آلوده شده باشم 

به قولی اون رفتار در من درونی شد نه همانندسازی یا متابعت 

اینجا بود که فهمیدم درونی شدن فقط زمانی برای مخاطبمون اتفاق میفته که نخوایم خودمونو بکنیم توی حلقش و زمانی که ته دلمون همچین حسی داریم.. خط زدیم روی همه باورامون 

قرآن خدا که دیگه ته امرو نهی و کتاب مقدسه هم خودشو نمی کنه تو حلق آدما 

تو حرف زیادی نگفتی... شاید چند جمله توضیح و یه تیر نهایی 

تیر نهاییت هم چیز خاصی نبود... گفتی : زوری که نیست... با زور چیزی درست نمیشه 

و همچنین چند جمله از تاریخ گفتی و دید تاریخی رو یا بهم دادی یا بهم برگردوندی 

اینکه اونا همه چیزو به خودشون می چسبونن تا قدرتشونو حفظ کنن 

خلاصه منو از خیلی بندهایی که بهشون همیشه مشکوک بودم و موجب عذابم بودن آروم رها کردی

و من اصلا متوجه تاثیر تو نبودم

این واسه اون روزاس که هنوز بهت میگفتم مستر کاف... همون روزا که دوستت نداشتم... همون روزا که دوستم داشتی... دلت بی تاب بود... اون روزا... اون روزا... 


من فکر می کنم مهشید هم خیلی محترم و آزادی طلبه و البته حقیقت جو :) حرفایی که اون روزا با هم می زدیم خیلی بهم کمک کرد 


من روی دور باطلی بودم که تفکرات سلطه طلبانه ی اوشان در من به وجود آورده بود. 


تنها چیزی که توی این سالها فهمیدم... و خودمم فهمیدم.. اینه که آدما توی هر سطح و سنی که باشن چون عقل دارن می تونن بهترین تحلیل ها رو داشته باشن 

و هرکسی خودشه و مختاره هرجور میخواد فکر کنه و تصمیم بگیره و انتخاب کنه 


اصلا بحث سر کوچک و بزرگ و باتجربه و بی تجربه نیست 


همه ما لحظات متفاوتی تو زندگی داریم و کیفیت های مختلفی از خودمون نشون می دیم. 

هرکسی هم از منظر استعداد ها و زندگی و تجربیات خودش به مسائل نگاه می کنه و درواقع درسته که نگاه کنه 


جا داره که از مددکاری هم تشکر کنم چون خیلی اون هم موثر بود 


من از هرموقع زندگیم که یادم میاد... نمی دونم چرا اینقدر عوامل همسوی زیادی تو زندگی کمکم می کنن که به یه سمتی برم... خوب یا بد... درست یا غلط 

ینی می دونم همیشه کاینات همراهمه:)))) 

فک کنم برای همه همینطور باشه! 

ولی من خیلی احساسشون می کنم و شاید شناسایی واژه مناسب تری باشه 


پس بهتره خود را باشم... طبیعیست تاثیر گرفتن یا نگرفتن... پذیرفتن یا نپذیرفتن... ناگزیریم 


تعصب و عناد چیزیه که به گروه خونی من یکی نمی سازه... خداروشکر که دور میشم... 


+ دوست داشتن کسی که از شما بیشتر می دونه و خونده و زندگی کرده...  خیلی چیزا به آدم یاد میده

اینکه واقعا سن و سال مهم نیست... دانسته ها مهم نیست 

مهم اینه که چه قدر بخوای زندگی کنی واقعی و جاری با‌شی و جلو بری 

اسطوره سازی دیگر هرگز 

وقتی به همه ابعاد انسان واقعی آشنا میشی.. چطور میتونی اسطوره بسازی و نابرابری ایجاد کنی؟ 

اسطوره ساختن یعنی به خود ارزش نگذاشتن و خود را دست کم گرفتن و درواقع انسان را دست کم گرفتن 

اسطوره مگه نه که یعنی فرا انسان

و فقط معجزه ی عشق زمینیه که آدمو می تونه یک شبه پر این احساسات کنه و به خاک بکشونه 

هیچی البته مطلق نیست 

انسان هم ثابت و مطلق نیست 

عشق هم زندانی کردنی و نگه داشتنی نیست 


و هممون فقط آدمیم

 با تشکر از یاستین گوردر که تموم این سالها خودشو کشت که همین چیزها رو بگه... بگه که ما در درجه اول آدمیم... چرا اینقدر عادیه و حاشیه ای؟ 

و باتشکر از فلوریا.. معشوقه ی آن کشیش که اسمش یادم رفت 

و کتاب زندگی کوتاه است

چه پروسه ای داشتااا :))))  

یعنی من اگه بخوام از عوامل موثر زندگیم بگم دیگه نباید زندگی کنم:)))) 

ولی من خیلی سخت می گیرم... 

هنوز اون میل مطلق گرایی و چیزی نگه داشتن و اینا در من هست 

همون تمایلات جنگ بین مانایی و مردن و... 



+ بعد مدت ها چه پست طولانی 


+ باید بگم که دلم براش تنگ شده؟  لک شده؟ 


+ حس می کنم بسیار نزدیکی... 

من با تو زندگی می کنم... 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ فروردين ۹۵ ، ۰۲:۲۲
شیرین

امروز صبح بین خواب و بیداری فهمیدم که دخترم نیست! 

فهمیدم که احتمالا چند شبه خواب می بینم دختر دارم. 

ولی امروز صبح با یک دلیل خیلی منطقی به خودم گفتم دختری وجود نداره 

خیلی ناراحت شدم 

دلم براش تنگ شد 


+ :)))))))))) مسخرههه سسسس و دوست داشتنی

+ تازه فهمیدم که یه چیزایی اصلا مهم نیست! الان رفتم تو فاز آسان گیری در آن موارد 

اینم خنده داره :)))  نمی دونید که چی میگم:)))))))  


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ فروردين ۹۵ ، ۰۱:۳۹
شیرین

اه... اعصابم خووووردهههههه... ننههههههههه

چه وضعشههههه!  چرا بعضیا یه جوری رفتار می کنن که انگار همه چی زندگی آدمو می دونننننننننن

بترکننننننن... 

:-| 

این پسردایی هم واقعا محاسباتمو ریخت به هم 

اون از دفعه قبل که یه جوووری بود. بعد به من میگه شنیدم شاگرد اول شدییی:-| 

تو از کجاااا می دونیییی

بعد میگه ما اینیم دیگههه... از همه چی خبر داریم:-| 

الان به بابام مضنونم.. بیاد خونه ازش بپرسم اون بهش گفته!! 

بعد دارم راجب رشته م صوبت می کنه... از یه اصطلاحی که من توی پیجم استفاده کردم استفاده می کنه 

بعد موقع رفتن یه جوووریی برای سال جدیدم آرزوی موفقیت می کنه 

کلا هم یه حالتی داره 

انگار همه چی می دونه 

شاید توهم زدم 

احتمالا اینطوره 

ولی خب... اعصابمو ریخت به هم :-\ 

اه 

این دیگه چه وضشهههه... اینم فامیله ما داااریییییمممم:'( 

فردا یادم میره البته

فوضولیم خااااارییییییییید

ای خداااا :-| 

:-| 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ فروردين ۹۵ ، ۱۸:۳۱
شیرین
بعد از خوندن تموم وبش از خودم با تعجب می پرسم... من کیم ؟ اینجا کجاست؟ 
چه قدر عجیبه که حالا و تموم این سالهای زندگی کنار او نبودم... 

انگار همیشه بودی... انگار همیشه بودم 


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ فروردين ۹۵ ، ۰۲:۱۳
شیرین
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۰۵ فروردين ۹۵ ، ۲۲:۱۸
شیرین

وبلاگشو از اول شروع کردم به خوندن 

این یعنی خیلی دلتنگی 

چون از اول تا حالا جریت نمی کردم دقیق بخونمش 

می ترسیدم با عشق و با زنی رو به رو بشم و طاقت غیرتم بسوزه! 

امشب خوندم و برای حالات غمگینش بغض کردم و اشکی که میخواست خودشو بیرون بریزه 

شایدم گریه کردم... یادم نمیاد 

هعییییی 

نازنین من... نازنین خورشید کشکولم... 

کاش... 

کاش... 

:( 


دارم چارتار گوش میدم بعد مدت ها

حس مخلوطیه 

خاطرات قدیمی 

و تقابلشون با من امروز و با کشکول 


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ فروردين ۹۵ ، ۰۱:۵۵
شیرین

جنون  یعنی لحظه ای که دلبستگی به زندگی نداری

یعنی منطقه باز

ینی امکان این که میشه نبود 

جنون مرز بین مرگ و زندگیه 

جنون ناامیدی و رها کردن خودت تو برزخیه با جسم زمینی 


+ پس از خواندن مقاله اسکیزوفرنی 


+ همچنان مصریم بر انتخابی بودن بیماری روانی در افرادی که روزگاری سالم بوده اند و با معلولیت به دنیا نیامده اند 


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ فروردين ۹۵ ، ۲۱:۴۶
شیرین

تو زیبایی عزیز.. 

نمیشه تحسینت نکرد


زیباییت امید زندگی میده 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ فروردين ۹۵ ، ۰۳:۳۲
شیرین