حالا که به سه شنبه رسیدم... میگم کاش نبود
از سه شنبه های بی تو و قلب تپنده و پر انتظارم... می ترسم
.
.
دل آشوبم..
حالا که به سه شنبه رسیدم... میگم کاش نبود
از سه شنبه های بی تو و قلب تپنده و پر انتظارم... می ترسم
.
.
دل آشوبم..
ندیدن تو در بهار
همان برف بی موقعی ست که جوانه ها را از روییدن باز می دارد
بیا یک روز بگریزیم و دیگر برنگردیم...
هرصبح با طلوع خورشید سفری آغاز کنیم ولی هیچ گاه به مقصد نرسیم...
پستم نمیاد.. حالا یاروم بیا... دلداروم بیا:-P
ولی باید حرف بزنم
اولین یکشنبه کاری ورزشی به خوبی گذشت.
کمرم یه کمی درد می کنه اینقدر ورزش کششی به ما داد.
بعدشم مامان خیلی خشمگین پرید تو خونه. منم تازگیا رسیده بودم.
بعدم خوابیدم.. موقع اذان پاشدم
بعدم دیدم به به هنوز چه خشمگین
ولی من اصن حال نداشتم و انگیزه هم نداشتم به خودم بگیرم
ناراحتم نشدم
فقط اون موقع هایی که یهو یه چیزی میخورد به یه چیزی قلبم می ریخت
بعد ترس و حال خرابی ریخت به جونم... حس ناامنی
از حس ناامنی و سرگردونی در واقع هرموجود زنده ای بدش میاد
خیلی تکراری شده این بازیا
خسته نمیشن؟
هیییی.. دوست دارم کهههه... فرار کنم برم... بعد برم توی یه سرزمین جادویی... بعد عین جان هم با خودم ببرم...
تصور کردنش هم آروم کننده و شاید بیشتر دیوونه کننده س
تصور این که رو به روم باشه و ببینمش می برتم رو ابرا
بچه جون رسید خونه بالاخره... هنوزم آنلاینه... منم همش تو دلم بهش میگم تو چرا تو هنوز نخوابیدی؟
رسوای زمانه منم.. دیوانه منم...
رسوای زمانه منم... دیوانه منم...
کاش فردا سه شنبه بود ولی خوبیش به اینه که درسته که فردا دوشنبه اس ولی عوضش پس فردا سه شنبه س!
و اصن فردا سه شنبه س! الان داره پاسی از شب میگذره پس ینی امروز دوشنبه س
مهسا گفت حرف زدنش باعث تشدید دردش میشه و آرومش نمی کنه... یکی نیست بگه بهش که من سیصدساله همینو میخوام بهت بگم نمیشه
داشتم کارکلاسی عطیه حسینی رو وارد می کردم تو برگه. خسته شدم... فقط دو صفحه ش نوشتم
تازه قراره فردا کل آخرشو تغییر بدم.
با چندسال اخیر زندگی هنوز درست کنار نیومدم
یا شاید پیچیدگی هاش زیاد بود یا شاد من با جزییات بیشتری یادمه.. شایدم هردو.. شایدم هرسه.. هرچهار
به هرحال تصمیم گرفتم خلاصه ترش کنم. وقتی نمی تونی کامل بگی.. هرچه خلاصه تر بهتر
خدایا...
صبرمان ده... خوشیمان ده
صبرمان ده تا با آرامش خوشی و اتفاقات خوش را بغل کنیم...
خدایا.. مهربانی برما... دانیم
بخندیم.. به درک درک..
امروز یاد اون روزای بادبادکی افتادم.. یاد امیدها... یاد.. ولی...
.
.
یار هست... یار هست... یار خودمه... به کس کسونش نمیدم
حالا مثلا من نا امید شم کجای دنیا حالش خوب میشه؟
امیدم خرکیه؟ خب باشه.. دوست دارم! به کسی چه
وقتی نمی تونم سقوط خودمو ببینم چه کار کنم؟
جزع و فزع کنم؟
.
.
.
.
یه روز به ثمر می شینه
هیچ تلاشی گم نمیشه
پنج ساعت پشت لب تاب بودم تا بتونم شیش صفحه درباره زندگی خودم بنویسم
قبل عید هم نوشتم ولی سی صفحه شد.
این بار راضیم. فقط مونده نوشتنش. چون نمی تونم بدم چاپش کنن
کار کلاسی عطیه حسینی بود :)
چشام پر از خوابه
ولی گزارش مشاهده رو باید کامل کنم
فردا هم میرم سرکار :-D
خوبه! راضیم! خداروشکر
چهار هفته ازون روزی که نیم ثانیه نیم رخ خورشیدیتو دیدم میگذره
و روزهای زیادی ازون پنجشنبه که دل سیر دیدمت... روزهای خیلی زیادی
ولی تو هنوز خیلی پر رنگی توی زندگی
هنوز شوری به راه میندازی
هنوز قلبمو سنگین می کنی.. اون قدر که خم میشم از دلتنگی
هنوز من با تو ام.. هنوز تو با منی
چه قدر ساده... این هفته ها میگذرن
چه خوب که این روزها از روزشماری دست کشیدم وگرنه ممکن نبود بگذره
ولی حالا یه جور حس پیروزی دارم
کاش زمان یه جایی جلوی چشم های تو متوقف می شد
من می شدم جوون به کام از دنیا خارج شده
دیشب تمام حرکات و سکنات و چهره ی آقای هنرمند رو زیر و رو می کردم با چشم های شیدا
چشم های شیدایی که فقط می گرده دنبال نشونه و خط و ربطی از تو
تا کمی دلتنگی شو تازه کنه و جونی بگیره... تو رو یادش بیاره... که نکنه از یاد این دل بره اون چشم هات و پیشونی روشنت و لبخند مهربونت
حالا دیگه معیار سنحش اصلا شدی تو...
از احتمالات دیدنت حرفی نمی زنم
فقط عین جانم... اعلام می دارم که تعطیلات با پیروزمندی رو به اتمام است.
.
.
قطعا که ترس ها و امید ها و لرزیدن ها و احتمالات نمیگم... ولی ته دلم که فکر می کنم.. ته دل که چه عرض کنم
اما دوست ندارم مثل دفعه قبل به خاک کشیده شم و خراب شم و هزار رویام دونه دونه پر پر
فکر می کنم ولی... نمیگم
هرچه خدا خواست همان می شود
کاشکی بهترین ها..
کاشکی آرزوها...
.
.