با من به بهشت بیا...

۴۱ مطلب در دی ۱۳۹۵ ثبت شده است

تو رو از دور دلم دید اما

نمی دونست چه سرابی دیده

من دیوونه چه می دونستم 

زندگی برام چه خوابی دیده 

نمی دونی نمی دونی ای عشق

کسی که جوونیشو ریخته به پات 

واسه این که تو رو از دست نده 

چه عذابی چه عذابی دیده 

آه ای دل مغموم 

آروم باش آروم 

ای حال نامعلوم 

آروم باش آروم 


+ چه قدر بیان کننده س ..‌


+ نه باورم نمیشه دوستم داشته باشی ... 

آسمون پر از قمره ... 


همه شواهد و احساسات منم می تونن اتفاقی باشن 


آخه چرا کسی دوستت داشته باشه..از حالت هم خبر داشته باشه اما....


اون موقع که دل و جرات داشتم باید میومدم بهت میگفتم که چه قدر دوستت دارم... حالا که .‌‌... 

رادیو تو تاکسی میگفت ... شعار امسال سازمان جهانی بهداشت اینه که : با هم حرف بزنیم! 

آخه آدم ها که علم غیب ندارن 

وقتی هم که کار به نهانی ها و ناگفته ها و... می رسه ، هرچیزی و هرچیزی احتمال داره . از هر جهت میشه برداشت کرد . مثلا اون جوری که دوست داری برداشت می کنی یا اون جوری که می ترسی یا ...


از این به بعدم قصه همینه . با تصور اینکه دوستم می داری همچنان سطر اول زندگیم باشی ، جز آسیب و ضرر بیشتر نتیجه ای نداره 


رسما همه دل خوشی های مسخره مم آتیش زدم بره ... حالا منم و خودم و نمی دونم دستمو به کجا بگیرم که غرق نشم ...


کاش زندگی مثلا توی قصه ها بود ..‌ اون وقت پایان این قصه خوش بود قطعا 

توی این دوره مزخرف زندگی... که اطرافت پر از در و دیوار و ساختمون و خیابونه و همین ... حتی نمی تونی با خیال راحت خودتو تباه کنی 


این رفت و آمد بین مرز ایمنی و ناایمنی .. می تونه قشنگ یه بیمار از من بسازه 

جدا میگم

نیست تو دنیا مثل من کسی که مرز بین سلامت و جنون رو بدونه 

آخه من همیشه روی این خط بندبازی کردم 

یه بندباز ماهر خودشو پرت نمی کنه ... سعی می کنه تعادلش رو به دست بیاره 


اصلا وجود تو در من هنوز هم که هنوزه نسیم عجیبی از عشق به راه میندازه...غیر قابل توصیف 

محبتی که قلب من بهت داره اصن خیلیه ...

اما...


نمی شه این وضع رو به این صورت نگه داشت


فردا پس فردا اگر من به مرز اختلالات برسم کی میخواد منو بفهمه؟ کی میخواد مسئولیتمو قبول کنه؟ همینجوریش که سالمم کسی کاری برام نمی تونه انجام بده . چه برسه به اون موقع...


نه نه ‌... من باورم نمیشه که کسی واقعا دوستم داشته باشه و منو توی این وضع بخواد ببینه 


دنیا و زندگی هم خودش به اندازه کافی نامعلوم و ناامن هست ... زندگی خودمم به اندازه کافی ناامن هست ... اون وقت نگه داشتن همچین جریانی توی زندگی چه نتیجه ای می تونه بده؟ 


هیچی...


پس نتیجه می گیریم پای ماه دیگری در میانه😐😆


+ خوش به حالش 

بیچاره من و یلدا 


+ کاش من یه چند لحظه علم غیب پیدا می کردم سپس میرفتم 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ دی ۹۵ ، ۲۳:۴۸
شیرین

مرا چشمیست خون افشان ز دست آن کمان ابرو 

جهان بس فتنه خواهد دید از آن چشم و از آن ابرو .....


+ ......

+ مغزم دیگه کار نمی کنه 

اصلا نمی دونه از کدوم زاویه نگاه کنه 

هرطرف میره جواب فرق داره 


+ دلتنگی های آدمی را باد ترانه ای می خواند 

رویاهایش را آسمان پرستاره نادیده می گیرد 

و هردانه برفی به اشکی نریخته می ماند ...........


+ رویاهایش را آسمان پرستاره نادیده می گیرد 


+ خوبی امروز این بود که فهمیدم بعد از این هیچ وقت عاشق نمیشم😂😂 باید بی دل زندگی کنم ... مصنوعی ‌‌‌... مرده 

به فتوای حافظ مرده بپنداریدم و نماز کنید ...... 


+ واقعا درکی ندارم دیگه ...



۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ دی ۹۵ ، ۱۷:۳۸
شیرین

در جواب به خودم : 

هه! نخیر ... معلومه که اینجوری نمی مونم...

بمونم که هر روز عین این دختر خلا التماس کنم که چی شده چه خبره چرا منو توی بلاتکلیفی و کله پا نگه داشتی؟ چرا نیستی؟ چرا فلان؟ چرا بهمان؟ 


ترجیح میدم مثل خانوم ها سنگین رنگین رامو بکشم برم 

حالا سخته تلخه چی کار کنم 

بهتر از بریدن با نفرته 

تازه خیلی وقت پیش باید این کارو می کردم 

نمی دونسم...بی خودی امیدوار بودم 


+ آره واقعا .... 

خودم تا حالا تو عمرش اینجوری قانع نشده بود...😐




۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ دی ۹۵ ، ۲۳:۳۷
شیرین
آسیب پذیر ترین موجود روی زمینم من ...
بدون عشق
اما مجبورم تحمل کنم
از مثل کش ، کش اومدن که بهتره 

+ دیشب چهارساعت خوابیدم...فردا هم دوتا امتحان😐
من از درس های حفظی برائت می جویم با شدت و حدت😐
البته هنوز نرفتم سرش😐

+ ترجیح میدم کلا فکر نکنم و شلنگ چشمام ببندم😐

+ اینم شد زندگی آخه؟ نه واقعا😐 ؟؟؟ 

+ مراسم سوگواری امشبمو موکول می کنم به فرداشب 
وای وای ...😐

+ خدایا پناهی 

+ والا کم نسوزوندم خودمو این چند هفته اما نمی دونم چرا هنوزم اینقد تازه س لامصب این زخم ها با من شوخی دارن 

+ عجب دیوانگی کردم ... باید همون موقع ... همون پارسال برای خودم همه چی تموم می کردم 😐 یعنی عجب عجب عجب ............😐 

×۱۰۰۰... ندارم هیچ امیدی به این دنیای تبعیدی ....

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ دی ۹۵ ، ۲۳:۲۵
شیرین

یه صدای اشکان طوری هم باید بود که میخوند :

بیهوده چانه مى زنى اى دل... 

بیهوده... 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ دی ۹۵ ، ۰۲:۴۳
شیرین

این زخم هنوزم دردناکه 

دقیقا لحظه ای که فکر می کنی دیگه توان رفتن داری ... پاهات سست میشن..دلت تنگ میشه ... تنگ ..

و همون لحظه که فکر می کنی باید بایستی ، دست هات کوله بار رفتن جمع می کنن 

چه دایره وار دوستت دارم 

چه دایره وار دوستت دارم 

همان قدر که دور می شوم ... نزدیک تر می آیم ......

همان قدر که نزدیک می آیم... دور تر می شوم .......


+ ندارم هیچ امیدی به این دنیای تبعیدی ....


× می دونم نمی مونم...

خیلی ماهه که به خودم قول دادم به اینجا که رسیدم نقطه پایان بزارم

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ دی ۹۵ ، ۰۲:۲۸
شیرین

تا میای برسی بگی که این تلخی هم قد و قواره زندگی نیست و نمیشه که اینطور بشه ... یه تلخی هایی این طرف و آن طرف می بینی که ... 

میفهمی مجبوری گاهی حجم بزرگی از تلخی و ابهام رو ببلعی ...

و بگی : تازه این که چیزی نیست ...


+ وقتی محاله بودنت ....


+ نگران نباش ... تو همیشه امتیاز داشتن وجود خودت ... عقلت ..جهان و احتمالا پروردگاری رو داری ...

+ عجیبه در طول زمان ماها همیشه خودمون می مونیم 

از سوال های کهنه زندگیم اینه که چرا هرکسی خودشه؟ چه جوریه که هرکی فقط خودشه؟ 


+ ای انسان ذاتا منفعت طلب ... جستجوگر ... پیش برو ... پیش برو ... برگشت راه اشتباهه 


+ وقتی که من هر گره از موهاتو باز می کنم 

از بس که طول می کشه عمر دراز می کنم ...

هی یلدا ... هی دختر ...



۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ دی ۹۵ ، ۲۳:۳۰
شیرین

سوال خوبیه این سوال که ... چرا میری؟
برای اینکه هیچ دلیل محکمی برای موندن ندارم
موندن مساوی است با تکرار همه لحظه های چرا و چطور و چه شود و ندانم
برای اینکه من یک سال انتظار کشیدم که بر اساس واقعیت بفهمم که بمونم یا برم ... و تردیدها تموم بشن
نتیجه برداشت من از واقعیت این چند ماه چیزی نبود جز اینکه مسلما باید رفت
به طوری که حالا فکر می کنم لابد احساسم یه طرفه بوده و همین
و اگر هم یک طرفه نبوده ، اون قدر براش جدی نبودم که بخواد نگران نبودنم باشه
یا اینکه حتی اون قدر مهم نبودم و منو بالغ نمی دید که بخواد حداقل حداقل احساسشو بهم بگه

و این جواب ها باعث شدن که دیگه کمتر فکرم درگیر این بشه اصلا جریان دوطرفه ای وجود داشته یا نه
چون مهم نیست
اما نکته غیرقابل انکار اینه که من احساس بزرگی رو تجربه کردم . و همین هم مهمه

دیگه کار از نشونه ها گذشته و من مسوولم که مراقب خودم باشم

نمیخوام اشتباه گذشته رو دوباره تکرار کنم
 سه سال ازون روزها می گذره و من بزرگتر باید شده باشم!

به خاطر همه ی این ها ...
آخرین پست این خانه سابقا دوست داشتنی مجازی ... ۱ بهمن گذاشته میشه
شماره اش هم حذف میشه 
اما اینجا سرجاش می مونه ... و خاک میخوره ... یادگاری از روزهای دوست داشتنی و بعدش سخت و باز هم دوست داشتنی ...
برای تسکین هرچه بهتر درد ... صدایش هم شنیده نمیشه

اصلا به قول فامیل دور
راه رفتنی رو باید رفت
در بستنی رو باید بست!!!😐

و این دیالوگ مشهور که ... یه پایان تلخ بهتر از تلخی بی پایانه 😐

سوال خوبی بود و جواب قانع کننده ای داشت!


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ دی ۹۵ ، ۲۳:۴۱
شیرین

میگفت : الان باید یه مدت هندوبازی دربیاری! ریاضت بکشی! 

گفتم : وای نه خیلی سخته 

گفت : آره خیلی ... مثل پوست انداختن می مونه 


+ اما حالا فکر می کنم هرچه قدرم سخت باشه ، از دوست داشتن سخت تر نیست ... حداقل از دوست داشتن به سبک این روزهای من سخت تر نیست

این روزها فقط باید جای من باشی ... فقط همین 

نباشی نمی فهمی چه بار سنگین متضادی رو به دوش می کشم 

سرم سنگین شده و نگرانم که یهو شونه خالی نکنم و بیراه برم ...

دل خوشم که می گذره ...

دل خوشم که با وجود این حجم عظیم روی سرم ... از هر وقتی بی آزارترم

نمیخوام به چیز دیگه ای غیر اینا خوش بشم 

دلم بریده ... عین این پیرها ... 

خوشحال میشم اگه عالم ..پرودگار حواس جمع و حکیمی داشته باشه ... واقعا خوشحال میشم اگه اینطور باشه 


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ دی ۹۵ ، ۱۲:۵۸
شیرین

جلل خالق ... 

با خودم گفتم : می دونم الان یه عکس جدید گذاشته ... مطمئنم 

رفتم دیدم آره😐 


‌کاش ماه تو اندازه من شعور و احساس داشت... اون وقت الان خوشحال بودی...


تو بمان و دگران...وای به حال دگران...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ دی ۹۵ ، ۰۱:۰۱
شیرین