با من به بهشت بیا...

۵۶ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۵ ثبت شده است

شاید بهتر باشه چند وقت اینجا ننویسم 
نمی دونم

+ امروز استاد امیدی بعد از خوندن جمله های خارجکی که گفته بود بنویسیم... بهم گفت :
واقعا بیسته... واقعا بیست 
ذهن خیلی هایی دارید... بالایی.. خیلی! 

+ ننویسیم... بنویسیم... روزگار... 
این روزها دیگه هیچ وسواسی برای ثبت لحظه ها ندارم 
چه جمله ها و حال ها و لحظه ها و حس ها و دیالوگ ها که این چندوقت لابه لای روزها رفت و اومد ولی هیچ هم نگفتم 
واقعا مهم حالا چی شده؟ 

+ میخوابم... صبح میشه... شب میشه... میخوابم 
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۰:۴۴
شیرین

مونا خواب دیده به بهانه حق خواهی برای خودش و چند نفر از بچه ها اومدم با تو صحبت کنم 

یکهو نظرم عوض میشه و با گریه و زاری حرف دلمو می زنم 

و این خواب حالا محال ترین اتفاقه 

من دیگه دست و دلم بریده شده 

شاید توی فانتزی های گذشته م بود ولی حالا نه 

حالا که حتی دیدنت مثل چتری از خیاله 

سرنوشت ماه و ساله 

دیدن تو باز محاله 

قصه ی سنگ و بلوره 

باز اسیر سایه نوره 

راه آسمون چه دوره 

ای گل بارون

باغ آسمون 

ای گل بارون 

باغ آسموووووووون... 


+ همه فکر می کنن من باید احساس کنم از تو کمترم!  یا تو خیلی عظیمی در این حد نیستی که زیادی درگیر من بشی 

ولی هیچ کس نمی دونه تو با من چطور می شدی 

و من هیچ وقت احساس نکردم از تو کمترم 

به جز لای تردیدها و لحظه های دوری 

باید بیای و ثابت کنی چه قدر درگیر من بودی... هستی... خواهی بود 


گرچه باید دیدنت... احتمال اومدنت و همه ی این امید ها رو راهی زباله دان تاریخ بکنم 

حالا چقدر محالیم... 


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۰:۱۳
شیرین

حواسم پرت موهاته... که تو دستای باده... 

اما نه.. 

واقعا نه :))))) :-P 

مگه چقدر مو داری که بخواد تو دست بادم باشه 

سهم امروز من از تو یک تکه کوچک پیشانی و موهات بود

اون هم ثانیه ای! 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۱ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۲:۴۷
شیرین

در این جهان... هیچ کس نیست که بخواهم جای او باشم 

من فقط میخواهم با تو باشم 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۱ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۰:۴۵
شیرین

باید خوابید و بی خیالید

و الا چیزی از آدمی باقی نمی ماند 


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۰:۱۸
شیرین

بیا به روزهای خوب برگردیم... 

بیا من بسیار خسته م 

بسیار دلتنگ 

بسیار دور... 

بیا باید ساعت ها حرف بزنیم 

ساعت ها به چشم های یکدیگر نگاه کنیم 

ساعت ها چشم های سبز عجیب تو 

ساعت ها چشم های قهوه ای جادویی من

بیا به روز های خوب برگردیم...

به لحظه های اوج... به پروازی که با تو بود... با من بود 

جهان بدون من و تو چیزی برای داشتن کم دارد 

برای خاطر جهان هم که شده باید برگردیم به روزهای خوب

بیا به روزهای خوب برگردیم 

و زیبایی این نوشته راستش اصلا مهم نیست 

و آن دفتر سیاه شده برای تو 

هیچ چیز مهم نیست... هیچ 

حتی روزهایی که گذشت هم

.

.

فقط برگردیم و دیگر هیچ 

هیچ 

هیچ

هزار حرف به این دل ماند... نگو نمی رسم...  

 


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۳:۴۰
شیرین

یهو یاد دی ماه و این پستم افتادم 

خوندمش!  

حالا اون قدر دوری شده که از خودم می پرسم مطمینی حس خاصی داشتی؟ :) 

فقط با برگشتن به نوشته های اون روزا می شه فهمید آره یا نه... 



کنار تو اونقدرررررر آرووووم و روشنم.. که می ترسم از آرامش و روشنایی بمیرم.... 


+ این چه حسیه... چه حسیهههه... 


+ انگار رفرش شدم... 


+ نمی دونم چی میشه... امیدم به خدای کارسازه 


آری... اینچنین بود... آخرین روز آرامشم... :) 

لبخند رضایت می زنم که خاص بود... خیلی هم خاص بود 

حتی ارزش این موسپید شدن روحمو داشت 

حالا از 17 دی... روزهای زیادی گذشته... نه؟ 

و چه قدر باید ترسناک باشه دیدنت... وقتی نمی دونم مرد صورتی مهربون من موندی یا نه...  


+ خدا با ماست

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۸ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۶:۰۸
شیرین

امشب دلم صورتی و اینها خواست... 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۰:۲۰
شیرین

اگه پارسال تابستون به جای صدوسی امتیاز... صد و شصت آورده بودم... 

هیچ وقت نمی دیدمت

تیکه ی من.. :-* 

فقط به خاطر سی امتیاز... به این درد لذت بخش و تیز گرفتار آمدم یا برخوردار گشتم... 

امروز توی دانشکده ای که سالها اون جا درس خوندی و گذران عمر کردی... کنکور دادم 

هعیی زندگی... هعییی... 

عجب راهیست 

شکر خدای را

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۷ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۷:۵۴
شیرین

یک عدد شیرین بعد از کنکور!!  خخخخ :-P 


واقعا هیچی نخونده بودم. 


فک کنم بیست و سه تا زدم.  بیش تر از این ازم برنیومد 


ولی نمی دونم چرا دلم خواست قبول شم 


هرچه باد آباد 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۷:۴۸
شیرین