خدایا مرا از خود کن...
+ همه ی ما به خدایی ایمان داریم...
خدا بی حد و مرز است...
در دسته ها و رده ها و مسلک ها و دین ها خلاصه نمی شود...
خدایا مرا از خود کن...
+ همه ی ما به خدایی ایمان داریم...
خدا بی حد و مرز است...
در دسته ها و رده ها و مسلک ها و دین ها خلاصه نمی شود...
ما سلفی هامونو برای خودمونو بچه هامون نگه داریم...
خب؟
امشب راستش بدجوری دلم سیگار می خواهد و مقادیر اندکی مستی دلچسب و شیرین
باید بتوانم کمی فراموش کنم
کمی فاصله بگیرم
حس عجیبی به اهالی دارم... راستش رسما حالم ازشان به هم می خورد
قبلا اینقدر نبود.. قبلا عذاب وجدان بود... ترس از شکل خودشان شدن بود... شباهت های لعنتی بود...
اما امروز به طرز عجیبی سردم بهشان آن قدر که دلم میخواهد بالا بیاورم و فقط چون نمی توانم فرار کنم... فرار نمی کنم...
انگار سالها می شود که اینها خانواده من نیستند
مثلا سعی می کنند خوب باشند ولی من خیلی خشمگینم... نه خشمگین گرم... خشمگین سرد و دور
حالم تعریفی ندارد ولی به خودم میگویم که شروع می کنم دوباره
بعد امتحانات اوضاع بهتر می شود. الان کمی دغدغه امتحانات بیشتر اذیتم می کند
دیگر به یاد نمی آورم روزها چگونه می گذرد... گویی که ماهی میشود صدایت را نشنیده ام...
شبیه کسانی شده ام که خمار اند... خمار صدشبه دارم... شرابخانه کجاست...
دو روز ؟ یا نه انگار سه روز؟ به هرحال گند بود... تنها بودم با خودم راه می رفتم...
چه قدر دور و دیر می گذرد این روزها
وقتی هم که اهالی می رسیدند خانه... حالم بدتر میشد
معلوم نبود چه مرگم می شود... معلوم نیست
باری نوشتن چه چیزی را کم می کند؟؟
آه بله... به احترام نوشتار... به احترام لغات... به احترام قلم... باید در انتها شروع کرد...
باید نوشت که برمی خیزم...
روزهای سخت را می گذرانم...
مدام دارم مقایسه می کنم این روزها
دو ماه و نیم را هی کنار پنج ماه رفته می گذارم و هی با خود می گویم هیچ است هیچ است
بعد با ژستی که فقط یک پیپ چوبی قشنگ کم دارد... از محاسن دوماه و نیم و از سختی های پنج ماه با خودم ور ور می کنم.
و در انتها به خودم که با قیافه متحیر به افقی محو و نامعلوم چشم باخته ام، غرولندی می کنم و می گویم که این چیزها دست من نیست! نمی شود بهش فکر کرد وقتی از اختیارمان خارج است.
پس شاد زی و فکر کن بهترین تابستان را می سازیم
چه فایده دارد فکر کردن به چیزهایی که دست ما نیست
بگذار اگر تباه شدنی هم هست، قهرمانانه باشد
بعد پوزخندی می زنم... و پیپش را با قهر پرت می کند.
می گویم.. دفعه قبل ها و قبل ها هم من بودم... دیگری بود ولی من بودم. قهرمانانه شکستن و راه رویا ها.. مسلک و علاقه ماست.
یک وقت هایی هم می شود که شود.
پس بی خودی دل بد مکن... عادت نکن به نفوس بد زدن و غرق شدن در دریای تاریک
به این فکر کن که دیگر منتظر نیستیم... روزگار منقطع نداریم و کلی ابزار برای حال و هول و استراحت هست.
که زود هم می گذرد... چطور این پنج ماه که سخت بود گذشت... آن دوماه خوش نمی گذرد؟
آینده هم که دست ما نیست...
پس در حوزه مسوولیت های ما هم نیست
روزگار پیش رو حتما و حتما خیری دارد...
قانع می شوم.. پیپش را دستش می دهم.
شبی دم دار است و من و او به پنجره ی کلبه چوبیمان خیره می مانیم... به سایه های هیولاوارانه ی درخت های سبز...
به این فکر می کنیم که شاید واقعیت آینده هم درخت های سبز یک جنگل باشد، نه سایه هایی دهشتناک و مبهم در شب...
+ دومین سکانسی که در یک کلبه ی چوبی به ذهنم اومد. اولین سکانس بارونی بود و با اون بچه ی کوچیک که غر می زد
فواره ی اسفند
بر دوش خردادی...
آتش نزن ما را
آخر کمی باران
بر جان این پاییز
باید ببارانی...
باور نخواهم کرد
کان تیر می آید
خورشید تابستان
بی رحم می تازد
بینی که جان ما
سرسخت خواهد سوخت
اما نمی افتد...
اما نمی پرسد...
هی تو! کجا بودی؟
ما را از آن اسفند
تا دوش این خرداد
این طور جانانه
با آن که فواره
در دست می بردی...
ما را تو سوزاندی
ما را تو سوزاندی
+ 10 خرداد
+ جدا دوستش داشتم... خودش جاری شد
باران خردادی
دامن کشان رفتی
بانو چه آزادی...
+10 خرداد
+ سه گانی طورانه حتی! بوی تو را داد برایم
باران خردادی
زیبای پاییزی
برگ زمستانی
در جلوه ی بهمن
آتش به جان داری
باران خردادی...
+10 خرداد
از این جهان چو پر گشوده ام...
خدایا عاشقان را به تو سپرده ام
ندان برای ما به جز وفای یارمان
دلان بی پناه ما به تو حواله است...
+9خرداد
+ایشان فایل صوتی هم دارد! اتفاق جالبی بود