با من به بهشت بیا...

۳۱ مطلب در خرداد ۱۳۹۵ ثبت شده است

کاش فرداصبح که پا میشم آدمی باشم که می دونه دقیقا دقیقا چی کار کنه 

خوشم میاد هیییییچ کی نمی تونه کمکم کنه 

نه که مغرور باشم در این زمینه ولی به هرکسی گفتم تا حالا واگذار کرده به خودم 

اه... 

واقعا گیجم... 

این هفته دیگه آخرین هفته س که من اصن احتمالا نباید برم یونی

حتی اگه پاشم برم... به ههرررر بهونه ای... 

آیا واقعا کاری ازم برمیاد؟ 

یادش بخیر یه روزی اینجا با خودم حرف می زدم و درگیر بودم که چرا دوستش دارم؟ چطور؟ چه قدر؟ چگونه؟  

حالا امروز.... 

مامان میگه یه سال آخر کار بابا رو بریم ساری!  

من همینجوری وا رفتم 

بعد میگم دانشگاه دارم 

میگه ما خودمون می دونیم... منصرف شدیم!  حالا نظر تو چیه؟  کاش شوهر می کردی.. ما می رفتیم

بعد کلی گیر داده چته؟ :'( چرا تو خودتی؟ ناراحتی؟ چرا نمیگی؟ چرا حرف نمی زنی؟ 

داشتم می گفتم... 

آخرین سه شنبه مقدس :'(  دیگه ازین به بعد هیچ سه شنبه ای خاص نیست... 

وای خدایا من باورم نمیشه 

الانم تحقیق دفاع مقدسو باید بنویسم... وااای هیچ کاریشو نکردم :-| 

کی حوصله امتحانا رو دارهههه

حسابی مامان انرژیمو پروند... خیلی حالم بد شد و ناامید شدم 

اینقدر گفت چته... اینقدر... هعییی... داغ دلم تازه و تازه تر گشت 

وااای من باورمممم نممممیشششه! 

من الان کجای زندگی وایسادم........... 

خسته م.... 

الان از تو هیچ وقت نمی رنجم حامی داره میخونه... وایییی چه قدر خوش بودممم:'( 

وای یادش بخیر... 

همه چی درهم گورید 

خداییش اصن فرض بر این بزاریم که من بخوام برم پیشش

اولا چه جوری برم؟ کی برم؟  اون فقط یه ساعت هستش

بعد فرض که برم چی بگم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ 

مگررررررررر که اتفاقی ببینمش

بااااباااا محححااااله 

اصن من سه شنبه نباس برم یونی... بچه ها نمی رن 

اه... 

دیگه هیچی نمی دونم 

هیچیییی... 

کاش قسمت امتحانا رو کات می گردن... تعطیلات هم کات می کردن... 



۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ خرداد ۹۵ ، ۰۰:۳۰
شیرین

به گمانم آن روز که برای دانستن احوالت... به نظرخواهی از دیگران متوسل شوم... 

آن گاه باید فاتحه مان را خوانده بدانم! 

شدیدا نمی توانم هرچیزی گوش بدهم.. به هرچیزی فکر کنم!  چون احساس می کنم شدیدا روی تو هم تاثیر می گذارد. 

تمام می شود.. آرام خواهیم شد..  

گرچه تجربه های تلخم در این حالت عذابم می دهد دم به دم... اما دلم روشن است 

و از کنار این دل جایی نرو 

سکوت باش 

و بشنو ندایی که تو را و ما را می خواند... 

چه حرف هایی می زنم... چه فکر هایی! 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۸ خرداد ۹۵ ، ۲۰:۱۰
شیرین
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۰۷ خرداد ۹۵ ، ۱۶:۳۳
شیرین

شب های هجر را گذراندیم و زنده ایم

ما را به سخت جانی خود این گمان نبود

ای غایب از دو دیده چنان در دل منی

کز لب گشودنت به من آزار می رسد

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ خرداد ۹۵ ، ۱۵:۵۵
شیرین

امشب قسمت های زشت روحم دارن بهم چشمک می زنن


مثلا این که این چند وقت من چه موجود نچسبی برای دوستان و آشنایان و نزدیکان بودم 


متاسفم... 


یک اتفاق مشابه داره برام همش تکرار میشه 

یکی از تخصص هام در زندگی دادن انرژی و حس ارزشمند بودن به دیگران بود 

وقتی دارم این جمله ها رو میگم باید تو چشمای طرف نگاه کنم

این روزا وقتی خودمو می کشم و حس می گیرم.. دقیقا در لحظه ای که تیر نهایی رو باید به چشمای اون آدم بزنم... یهو وا می رم... 

یهو همه چی برام پوچ میشه و خودمو کنار می کشم 

و این باعث میشه که مثلا مریم امروز برای اولین بار حوصله ش از حرف زدن سر بره 

دست دادنم به آدما که دیگه بدتر... 

با شوق مثلا دستشو میاره جلو و من هم... بعد یهو دستم خشک میشه

البته در اقدامات خیلی لحظه ای فعلا خوبم ولی... 

همش این اتفاقات داره تکرار میشه 

منم واقعا متاسفم... 

انرژی هام پرتاب میشن ولی جون ندارن و به مقصود نمی رسن


امروز به مریم گفتم اون دستش به عمیق ترین نقطه های قلبم رسیده 


دیگه چه فرقی داره 


مهسا حرفای جالبی زد 

از جمله اینکه تعبیرش از اتفاق دیروز ترمز و سرعت گیر بود و از مراقبت خدا گفت 

چه قدر دوست دارم باور کنم 


مریم میگفت تو خیلی تحمل داری... من نمی تونم اینقدر انتظارو تحمل کنم

میگم دیگه نمی تونم 

میگه می تونی... وقتی تا اینجا ادامه دادی ازین به بعدشم میری... فقط می ترسم نشه و بمیری


.... 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ خرداد ۹۵ ، ۰۱:۱۳
شیرین
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۰۵ خرداد ۹۵ ، ۱۲:۵۵
شیرین

تا به حال روی زمین کسی را ندیدم... که حق نداشته باشد... 


۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۵ خرداد ۹۵ ، ۰۱:۱۱
شیرین

بعد از تو به هیچ کس نزدیک نشدم 

بعد از تو هیچ کس به اندازه تو دوستم نداشت 

بعد از تو... 

عمیق ترین حس ها را گره زده ام به زلف های تو 

چشم هایم دیگر چشم های هیچ کس را نمی کاود 

بعد از تو هیچ شوقی در من نیست که کسی را کشف کنم 

من در تو درمانده... 

بگذار خزعبل بگویم 

نمی دانم... 

دیگر هیچ نمی دانم... 

فقط می دانم که بعد از تو من نیستم... من دیگر روی این زمین نیستم 


+ این حالت واقعا به وصف نمیاد... 
برای همین هیچ کس نمی تونه آرومم کنه 
چون این وسط یه چیزایی تغییر کرده 
خیلی چیزا... 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ خرداد ۹۵ ، ۰۱:۰۰
شیرین

پوستم رو شیر و نمک مالی کردم بلکه آثار خستگی و تکیدگی از بین بره 

نصف محتویات کیفمو جا گذاشتم دانشگاه

خداروشکر یهو یادم افتاد به مامان زنگ بزنم... فهمیدم و برگشتم 

بدون تو چه بی حواس است این بانو 

خورشید غروب که مهربانانه و پرشکوه به صورتم می تابد .. حس می کنم تو هستی 

آمده ای ماه بوسی

اعصابم شیری جوش آمده ی روی شعله است... حالا هی کمش کن... زیادش کن... 

امشب نیامدم.. به خودم گفتم دیگر نمی آیم 

بازی که خودم شروع کردم را به پایان بردم 



۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ خرداد ۹۵ ، ۰۰:۲۵
شیرین

عکس پروفایلو که ببینی... بعد بیای خودمو ببینی... 

باید بگی.. جوانی جوانی کجایی!  :-P 


گفته بودم... ندیدن تو در بهار... همان برف بی موقعی ست که شاخه ها را از روییدن باز می دارد 


:-D 


+ عکس متعلق به گمانم روز اول سال 95 یا دوم 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ خرداد ۹۵ ، ۱۸:۵۹
شیرین