با من به بهشت بیا...

۳۷ مطلب در مرداد ۱۳۹۵ ثبت شده است

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۲۹ مرداد ۹۵ ، ۱۴:۲۸
شیرین
سایت دانشگاه برنامه این ترمو زده و منو برد به فکرهایی که این روزها آهسته از کنارشون میگذرم تا غرق نشم...  : 


ای بابا... زندگی... 
جواب شوق ها و انتظارهای منو چطور می دی؟ 
می دونی؟ 
حسم شبیه کسیه که  داره از یه کوه بالا میره... به امید اینکه پشت کوه یه آبادی هست 
که می تونه اونجا زندگی کنه یا حداقل یه استراحتی داشته باشه 
اما فقط امید داره
امید داره و 
معلوم نیست پشت این کوه چه خبره
چشمش به آبادی شاد میشه 
یا اینکه باز باید به این فکر کنه که حالا چطور چه جوری از کدوم طرف با چه جونی از کجا بره؟ 
_ اصلا برم؟  می تونم؟ 
اصلا من دنبال چی دور خودم می گردم...  
بعد دست میزاره روی قلبش.. می بینه.. آخ! یه جای خالی.. یه جای خالی... 
روی ‌شن های داغ دراز به دراز میفته... 
با خودش میگه... وای وای دنیای مشخص.. دنیای نامشخص... 

اما کاش آبادی باشه


+ می گذره.. می گذره... می گذره... می گذره... می گذره... 
همه چی.. 
همه چی... 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ مرداد ۹۵ ، ۲۳:۳۸
شیرین

با شعری که امشب خوندی اشکهام اومدن 

البته نه از ناراحتی 

از یه حس وصف ناپذیر خوب عجیب و غریب 

تنها کنار تو خودم می شم... 

یه حسی شبیه ملودی و حال و هوای آهنگ شیدایی حجت اشرف زاده 


+ کاشکی اون شعر حس خودت باشه... میتونم براش ساعت ها اشک و لبخند هم بزنم... 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ مرداد ۹۵ ، ۲۳:۰۳
شیرین

یاد اون موقع افتادم که شعرامو بهت نشون می دادم بعد یه خانمی اومد داشت باهات حرف می زد 

جالب این بود که من پررو پررو خودمو توی این صحبت شریک می دونستم! 

خیلیییی خنده دار بود خیلییی

اینجور رفتار ها از من بعیده اصلا 


وااای خدایاااا تو چقدرررر خوووووب بوووودییییی


الان شبیه این استیکرای مضحک و کارتونی ام که اسلحه رو میزارن روی شقیقه شون :))) 


+ اینو دیشب توی یادداشت هام نوشته بودم :-P 

+ کلا یاد یه سری چیزای خنده داری افتادم ‌:)))))) کلا خیلی خنده داریم... حداقل من که اینطوریم :)))))) 

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ مرداد ۹۵ ، ۱۵:۵۲
شیرین

حدیث داریم که بچه ای که بیشتر اذیتش کنید بعدا بیشتر به دردتون میخوره 

حکایت من و مامانمه

وقتی امروز در چشم های هم خندیدیم! 

(حدیث من درآوردی بوداااا البته میشه زیرش نوشت بحارالانوار جلد بیست:))))) 

حس عجیبیه وقتی خودتو محو می کنی تا دیگری رو ببینی و درکش کنی 

انگار پاک میشی 

شبیه حسی که گریه به آدم میده 

معجزه ی اکسیتوسین... 

دلم برایت تنگ است بشر 

دلم برایت تنگ است بشر.... 

رفته بودم مراسم ختم یک عالم ربانی که نمی دونستم عالم ربانیه!  پدربزرگ دوستم بود 

ولی فکر نکنم همچینم عالم ربانی بوده باشه!  چه می دونم به هرحال خدا رحمتش کنه

همش مجریه تشکر می کرد از فلانی و فلانی و مردم محله و خانواده رجبی که تشریف فرما شدن. 

ینی حلالتون نمی کنم اگه همچین مراسم هایی برام بگیرین بعد از من

خیلی بی حال و حوصله سربر و بدون هیچ ویژگی خاصی 

با یه عده آدم که اومدن حلوا و کیک یزدی و ساندیس و موز بخورن 

کلا خیلی فرقی بین عروسی و عزایی نیست 

مردم میان بخورن و ببینن چه خبره 

حیف حیف 


۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ مرداد ۹۵ ، ۲۰:۱۳
شیرین

ابرهای پراکنده و موازی 

باد خنک غروب 

 میگن پاییز نزدیکه 

 :) 



+ یه دختری بود اسمش فاطمه بود!  همیشه می گفت از پاییز و زمستون خوشم نمیاد. افسرده میشم. همش مریضم. یادش بخیر اون دختر قدیم :)) صد سال پیش می زیست اصلا انگار . اون قدر که دوره حالا از من 


۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ مرداد ۹۵ ، ۱۹:۵۱
شیرین
یک بعدازظهری توی همین روزهای نزدیک قسمت مهمی از یک داستان جدید یادم اومد که خیلی قابلیت پیوند با اون داستان قدیمی موسوم به مهره های سوخته داشت
امشب داشتم باهاش کلنجار می رفتم که دوباره شروعش کنم 
ولی خب به یه مانع بزرگی برخورد کردم 

نمی دونم چرا من دست به هرکاااری می زنم که ربط به نوشتن داره با مانع کمبود اطلاعات و کمبود آگاهی مواجه میشم! 
یعنی اگه بخوام به ایده هام جامه عمل بپوشونم... آخرش علامه میشم به خدا :-| 

مگه ایده های من نمی دونن که من خیلی کند کتاب می خونم و فرصت زیادی برای پردازش هزارباره اطلاعاتم لازم دارم؟ آیا نمی دونننن؟ نمی دونن که من در برابر اطلاعات فراوان جوش می زنم؟  نمی دونن که حتی با کتاب روانشنااسی عمومی هم هم حسی می کنم؟ اونا چی می دونن اصلا :-\ 

ای دل غاففلل.. قشنگ داشتم می رفتم سیدفیلدو بیارم وردستمااا 

مانع هم از این قراره : 
من نمی دونم دقیقا توی ذهن افرادی که ظالم خطاب میشن چی میگذره
مثلا می دونم والدینی یا فرزندی که ظلم می کنن برای چیه یا کارمندی که به ارباب رجوع هاش!  ولی هیچ وقت یه چیزی تو مایه های پادشاه یا درواقع شخص صاحب قدرت رو درک نمی کنم 
نمی فهمم به چی فکر می کنن 
همیشه توی فیلم ها و رمان هایی که به چشمم اومده..  یه قصه ای روایت میشه بعد کار به جایی می کشه که همه می فهمن که آها قضیه زیر سر یه شخص تاریک و شبح گونیه و الباقی بازیچه هستن. 

بعد من همیشه با خودم فکر می کنم واقعا خب اون هم آدمه!  توی خلوت خودش به چی فکر می کنه؟؟ 
چه احساسی داره؟  

مطمئنم امکان نداره هیچ کس کاری انجام بده که پیش خودش حداقل خار و خفیف بشه 
دوست دارم بدونم چی باعث میشه که به این نقطه برسه یه نفر و... 

یعنی مثلا همه چیزو بازی می بینه؟ یا چی؟  یا براش طبیعیه؟ خوشه که خوش می گذرونه و به همه دستور میده و از قدرت لذت می بره؟ موقعی که میخواد بخوابه به چی فکر می کنه؟ بچگیش چه جوری بوده؟؟؟ عقده داره؟  بدبخته؟ عاشق هم میشه؟؟  وقتی با نزدیکانش برای بدبخت کردن مردم حرف می زنه و تصمیم می گیرن.. چطور صحبت می کنن که حس حماقت نداشته باشن؟ اصلا چه شکلی ان؟ 

و برای اینکه این داستان پر از روابط پیچیده س... نمی‌شه با این ابهام بزرگ شروعش کرد. 
خصوصا که اصلا اولین صحنه با حضور همین شخص شروع میشد. 

ابهام های دیگه ای هم دارم. اون موقع که این داستان شکل می گرفت من خیلی آدم بدبینی نسبت به حکومت خودمون نبودم. و کلا سیاست رو خیلی نمی شناختم. و اصلا فکرشم نمی کردم که تا این حد مصداق های بیرونی پیدا کنه ولی خب... 

از طرفی هم چون مسلما برای کارتون نوشته میشه.. دستم از خیلی جهات برای تمثیل ها بازه اما... 

همونطور که می بینید هیچی نمی دونم :-D 
ودوست ندارم ضعف اطلاعاتم یه کار ضعیف و روابط و شخصیت های کم عمق و بدون اتفاق تازه بسازه 
حتی اگه هیچ وقت هم هیچ کس نخونه و هیچ وقت انیمیشن نشه... بازم کار ضعیف ندوست 

راستی چندوقت پیش یه پوستر از یه فیلمی دیدم به نام مهره های سوخته!  خارجی بود 
اکشن هم به نظر میومد.  این خارجیا اسممو دزدینااا... البته دیگه هیچ وقت این اسمو براش نمیزاشتم. 
اون روزها توی فوریت باشگاه داستان.. این اسمو انتخاب کردم:-P 


۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ مرداد ۹۵ ، ۰۱:۲۶
شیرین

جناب آقای علیرضا شیری 

بسیار سپاس گذارم به خاطر قسمت آخر گوش نیوش «قرار ما سر کوچه مهران» 


+ شاعری می فرمود... 

من مومنم به بودنت 


+ زندگی کوتاه است 


+ انرژی ها اون قدر غنیمت هستن که با روزمره نوشتن به بادشون ندم 

البته اکنون و این چند روز و نمی دانم تا کی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ مرداد ۹۵ ، ۲۲:۴۵
شیرین

حساس مثل یه موسیقی... 



۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ مرداد ۹۵ ، ۰۰:۳۰
شیرین

سقف 

خیرگی 

بی فکری 

خاطره بازی هم نمی کنیم 

وقتی دانستیم حقه ای بیش نبود


دوران رکود


چیزی نمونده به سپیده 


چه غم دارم که می دانم 

رسد صبح امید و من 

ببینم برتن دریا 

لباس نیلگونش را 


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ مرداد ۹۵ ، ۲۰:۰۶
شیرین