با شعری که امشب خوندی اشکهام اومدن
البته نه از ناراحتی
از یه حس وصف ناپذیر خوب عجیب و غریب
.
.
تنها کنار تو خودم می شم...
.
.
یه حسی شبیه ملودی و حال و هوای آهنگ شیدایی حجت اشرف زاده
+ کاشکی اون شعر حس خودت باشه... میتونم براش ساعت ها اشک و لبخند هم بزنم...
یاد اون موقع افتادم که شعرامو بهت نشون می دادم بعد یه خانمی اومد داشت باهات حرف می زد
جالب این بود که من پررو پررو خودمو توی این صحبت شریک می دونستم!
خیلیییی خنده دار بود خیلییی
اینجور رفتار ها از من بعیده اصلا
وااای خدایاااا تو چقدرررر خوووووب بوووودییییی
الان شبیه این استیکرای مضحک و کارتونی ام که اسلحه رو میزارن روی شقیقه شون :)))
+ اینو دیشب توی یادداشت هام نوشته بودم :-P
+ کلا یاد یه سری چیزای خنده داری افتادم :)))))) کلا خیلی خنده داریم... حداقل من که اینطوریم :))))))
حدیث داریم که بچه ای که بیشتر اذیتش کنید بعدا بیشتر به دردتون میخوره
حکایت من و مامانمه
وقتی امروز در چشم های هم خندیدیم!
(حدیث من درآوردی بوداااا البته میشه زیرش نوشت بحارالانوار جلد بیست:)))))
.
.
حس عجیبیه وقتی خودتو محو می کنی تا دیگری رو ببینی و درکش کنی
انگار پاک میشی
شبیه حسی که گریه به آدم میده
معجزه ی اکسیتوسین...
.
.
دلم برایت تنگ است بشر
دلم برایت تنگ است بشر....
.
.
رفته بودم مراسم ختم یک عالم ربانی که نمی دونستم عالم ربانیه! پدربزرگ دوستم بود
ولی فکر نکنم همچینم عالم ربانی بوده باشه! چه می دونم به هرحال خدا رحمتش کنه
همش مجریه تشکر می کرد از فلانی و فلانی و مردم محله و خانواده رجبی که تشریف فرما شدن.
ینی حلالتون نمی کنم اگه همچین مراسم هایی برام بگیرین بعد از من
خیلی بی حال و حوصله سربر و بدون هیچ ویژگی خاصی
با یه عده آدم که اومدن حلوا و کیک یزدی و ساندیس و موز بخورن
کلا خیلی فرقی بین عروسی و عزایی نیست
مردم میان بخورن و ببینن چه خبره
حیف حیف
.
.
ابرهای پراکنده و موازی
باد خنک غروب
میگن پاییز نزدیکه
:)
+ یه دختری بود اسمش فاطمه بود! همیشه می گفت از پاییز و زمستون خوشم نمیاد. افسرده میشم. همش مریضم. یادش بخیر اون دختر قدیم :)) صد سال پیش می زیست اصلا انگار . اون قدر که دوره حالا از من
جناب آقای علیرضا شیری
بسیار سپاس گذارم به خاطر قسمت آخر گوش نیوش «قرار ما سر کوچه مهران»
+ شاعری می فرمود...
من مومنم به بودنت
+ زندگی کوتاه است
+ انرژی ها اون قدر غنیمت هستن که با روزمره نوشتن به بادشون ندم
البته اکنون و این چند روز و نمی دانم تا کی
سقف
خیرگی
بی فکری
خاطره بازی هم نمی کنیم
وقتی دانستیم حقه ای بیش نبود
دوران رکود
چیزی نمونده به سپیده
چه غم دارم که می دانم
رسد صبح امید و من
ببینم برتن دریا
لباس نیلگونش را