با من به بهشت بیا...

امروز راجب حسم نسبت به اون کسی که باعث شد بالاخره از فکر و حس اون توی قبلی خلاص شم... صحبت کردم با عطیه 

ولی هرچی که هست دوست ندارم باور کنم که دوستش دارم... 

چون برام دردسر میشه... معلوم نیست که چی میشه 

ترجیح میدم تنها باشم و شعری نگم و...  تا اینکه اسیر کسی باشم که موندنی نیست 

گرچه احتمالا... فقط احتمالا... دو روز دیگه که ببینمش... دوباره دوستش بدارم و نتونم از جلو چشام بندازمش دور 


در هرصورت مهم نیست... زندگی میاد و میره 

هرکی هم موندنی نیست... همون بهتر که نیاد 




۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ آبان ۹۴ ، ۱۹:۱۶
شیرین

دوباره با ستارههه... خوابو چراغونی کن 

خوشی اگه گرونه 

بخند 

بخند 

بخند 

بخند و ارزونی کن... 


+ وااای دندونام... 

تازه نه و نیم رسیدم خونه... از دندون پزشکی 

درد می کنه... یه شیوه جدید روش پیاده کرد :-P 


+ بارون یه جور پیوسته خاصی می بارید... 

اندیشه رو نصفه اومدم بیرون...  واسه همین تنها بودم... 

تنهایی خییس شدم... آب از صورتم می چکید :)) 

چند وقت بود اینجوری خیس نشده بودم با بارون 


+ می دونستم زیر این بارون نباید به کسی فکر کنم 


+ یادم نمیاد هیچ وقت چتر برده باشم با خودم بیرون 


+ دلم گرفته 


+ امروز یکی از بچه ها یه حرفی زد که بدجور رفتم تو خودم... 


+ نمی دونم چیکار کنم... 


+ دیگر شعر نتوانم گفت؟؟؟  


+چه قد بده بارون برای آدم هیچ شعری نداشته باشه...  و عشقی رو زنده نکنه... و حسی رو برانگیخته نکنه...  و هیچ دعایی نتونه آسمون بارونی از شما بگیره 


+ راستش... حتی دلتنگ قدیم هم نیستم 

دلتنگ کی؟ چی؟  کسی که هیچ وقت نبود؟ 


+ گم شدم... گم شدم...  گم شدم... خیییلی گم شدم 


+ آمپول انرژی... عشق به زندگی... عشق به دیگران... به من تزریق کنید :-| 


+ چند روز بیخودی تو خونم بود... یادم رفته بود... یادم رفته بود... نباید.... 


+ در تمام دورانی که سعی می کردم دوسش داشته باشم... دریغ از یه ذره انرژی... حس... یا حمایت... بودن... 

خودم از خودم میساختم... 

حالا چه قدر خالیم 

هرچی داشتم... رفت... 


+ حسی که میگه... دیگه دوست نداره کسی رو دوست داشته باشه که بعد مجبور شه از خودش کلی سوالای دیگه رو بپرسه 


+ ضعیف شدم... خوبه بودم از قبل... اه 


+ ولی من یه آدم جدیدم... میسازم... نسازم چی کار کنم 


+ فردا هم صبح میشه... مگه میشه نشه؟

همیشه صبح میشه 


+ دیگه حتی دوست ندارم برم بابا رو ببیینم...  


+ عوضش حالا می دونم... نه منتظر کسیم... نه کسی منتظرمه 

ازین نظر قوی ترم 


+ یه چیزی رو هیچ وقت نگفتم... 

ولی حالا میگم... 

چند ساله که شدیدا دوست دارم یکی سفففت بغلم کنه... 

دوست داشتم استلا سففتتت بغلم کنه...  ولی حتی منو خیلی دوست نداشت و من حتی نتونستم هیچ وقت بهش بگم دوستش دارم 


+ نمیرم بابا رو ببینم... بابایی که نتونه دخترشو سففت بغل کنه... به چه دردی میخوره؟؟  

حالم بدتر میشه 


+ راستش حالا دیگه هیچی نمیخوام... 

دارم محکم تر میشم 


+ اون روزا که داشتم هلیا هلیا میگفتم واسه خودم... یکی باید بهم میگفت عزیزم هلیا اون حس و عشق مداومو دریافت می کرد و تهش جا زد 

اون وقت تو؟؟  تو چی داری تو مشتت؟؟ تو قلبت... ؟؟ 

تو طالع تیری ها هست که خیییلی بد عشقن :-|  ونمی تونن پایان رابطه رو تشخیص بدن و نقطه بزارن 

خخخ... خلن دیگه 

تازه خیلی هم فراز و فرود دارن 

خلم دیگه...  


+ نمی دونم باید چی کار کنم؟  احساس می کنم زندگیم پر حفره س 


+ لزومی نداره چیزی بگین 

درواقع لزومی نداره چیزی بگی مهشید 

من خوبم... 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ آبان ۹۴ ، ۲۳:۴۸
شیرین
همین حالا ها تحقیق مددکاری به پایان رسیییید ^_^ 

هووورااااا 

یه حس پیروزی بهم دست داد 

چون همکلاسیم.. . دال!!  میخواست بده خواهرش که دکترا داره انجامش بده :-| 

خب چه کاریهههه... 

بعد بهش گفتم... نچچچ... خودم انجامش میدم 

حالا می بینم که نهه چیز خوبی شد تهش 

+ روزای بعدی هم مال جامعه شناسی رو می نویسم و این ترم خلاص 
البته این کار ادبیات هم هست که راحته اصن.. خوبه 
:)  

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ آبان ۹۴ ، ۲۲:۳۱
شیرین

به عطیه میگم آدرس جدید وبمو بهت میدم... 


بعد میگه آخ جون.. یه حس بدی دارم وقتی نمیخونمت... فضولیم میگیره :)))))  


تنکیو وری مااااچ مای سیستررررر :-D 


+قدم دومین مخاطب وب مبارک (^_-) 


+ اصن بین خودمو آدما کلی فاصله افتاده بود سر اون قضیه.   

چون من مث یه راااز بزرگ و خطرناک تو دلم حبسش می کردم... و حسابی دور شده بودم :'( چون معلوم و مشخص بود که اشتباه می کنم و... نمیخواستم به حرف کسی گوش بدم 

نمی تونستم از منطقه امنم بیرون بیام!!  ولی خب... یه نفر با نگاهش منو ازون زندان کشید بیرون :) 


+یکی از ازون آدماکه ازش دور شدم... عطیه بود 

دیگه حرفی واسه زدن نمیموند... از طرف من 

رابطه ها باید دونفره باشه

وقتی من حرفامو می زنم... تو هم حرفاتو بزنی

همیشه کمتر و بیشتر داره ولی نمیشه نباشه 

حالا هزاری هم با طرف خاطره داشته باش... دوستش داشته باش... وقتی دونفره نباشه... کم کم فاتحه ش خونده س 


+ از دیشب تا حالا منو مهسا داریم واسه هم روضه می خونیم و استیکرهای گریه میفرستیم که... ما بازم شکست میخوریمم:))))) میخوره تو ذوق احساساتموون و... :-P 


+ باز من و مهسا... باز من و عطیه... باز بهتر از قبل من و مریم....  و...  ^_^ 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ آبان ۹۴ ، ۱۴:۱۰
شیرین

من دیگه چقد ساده بودم!! 

ککش هم نگزید که همه چیو تموم کردم 

چون اون خودش خیلی وقت بود که برای خودش همه چیو تموم کرد 

تنها کاری که بلد بود... این بود که دل یه دختر 15 ساله رو به وعده های قشنگ خودش خوش کنه


ولی به قول مهشیدی... 

نوجوونی بدون این حماقتا معنی نمیده 


حالا که فک می کنم... چه قدر شانس آوردم که درومدم... 

اصن نمی شد... من فقط ساخته بودمش اون جوری که دوست داشتم 

وگرنه دریغ از اینکه بتونه ذره ای برای من مرد باشه 

همه اون روزا رو تنها بودم... فقط با یه خیال!!  زندگی کردم 

که مثلا یه روزی میخواد از سالهای خاموشیش در بیاد 

نمی دونستم این آدم با اون حرفای رمزگونه... فقط میخواد منو بپیچونه 

اون وقت به من میگفت تو می پیچونی:-| 


احساس می کنم خیلییی دوره... 


سوگواری لازم نیست... برای آدمی که با قایم موشک بازیش... منو یه بار به سوگ کامل نشوند 

و دوباره بازیو شروع کرد... 

من چه قدرررر ساده بودم... چه قددددررر زیبا بودم که اونو اینقدر زیبا می دیدم :'( 

البته هستم زیباها.. 

خداروشکر... ولی بازم هیچ کدوم ازینا برام بی ثمر نبود 

ولی خب... 


قلب آدمی هم ترمیم پیدا می کنه...  

اگه بخوام طبیعی زندگی کنم... اون فقط تو سه سال از زندگیم شناور بود... خودش که نبود... مثل یه امواج شناور بود 

و من کلی سال دیگه برای ترمیم اون وقت دارم و چنان یادم بره که دیگه نشناسمش 


اما تو این راه که همراه... 

جز هجوم خار و خس نیست 

کسی باید باشه باید 

کسی که دستاش قفس نیست 


۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ آبان ۹۴ ، ۱۰:۵۶
شیرین


من و کتابایی که خریدم و ساعتو و کارت اتوبوس یهویی!!! :-D 

البته من نیستم درواقع:-P 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ آبان ۹۴ ، ۲۱:۱۱
شیرین



سلااام:-D 

دیس ایز مییییی :))  اند مای نیو جاکت... خخخخ:)))  


+ دیگه نورک که به دنیا اومد... زین پس خریدامو باید تنهایی انجام بدم... خخخ 


چه قد هوا قدم زدن می طلبید 


کتابم خریدم! 


+ یه عده آدم بیکار فردا میخوان بیان خونمون:-| 

ینی چیییی؟؟ 

بعد مدت ها دارن میان... خیلی مدت ها... یه آشناییتی داشتیم در سالهای زندگی تو وطن 

مسیله شون اینجاست که پسرشون رو دستشون مونده براش دنبال زن میگردن 

شیطونه میگه فردا حالشونو بگیرم :-D 


+....  


۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ آبان ۹۴ ، ۲۰:۳۰
شیرین
احساس می کنم مثل آدم ندارم سوگواری می کنم 

می ترسم بعدا بهم ضربه بزنه این فرار کردن از فکرش

+ شبت خوش باد من رفتم :'( 

+ واااای چه قدر... دوسش داشتم :'( 

+ قلب مهربون... نگاه مهربون... نگاهی که میگه میتونه عاشق باشه... 
مدیونم و مدیونید فکر کنید برای تصمیم دیشب تاثیری داشت :-P 
به هرحال مهم نیست... 
کاری که باید می شد 
این فقط مث یه هول قوی بود به ماشینی که نمی تونه حرکت کنه 
جاست دیس 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ آبان ۹۴ ، ۲۳:۵۳
شیرین

Mr کاف... منو داره می بره به سمت تغییرات نگرش... ازون نگرشا که موجبات فیلترینگ آدمو فراهم می کنه:))) 

اصن همون چیزا که دنبالش بودم 

و این آدم اینقدر فول از اطلاعاته که آدم حال می کنه... میتونه داخلش سرچ کنه و کتابا و سایت و مقاله هایی که میخواد اسمشو حداقل حداقل دراره :-D 


 آدمی به دنبال حقیقته خب همیشه!!  بایستی به خودش اجازه بده 



۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ آبان ۹۴ ، ۲۳:۴۴
شیرین

حالا با خیال راحت.... به جای سورمه ای... میگم بابا!!! 


سورمه ای چیه؟؟ مگه عروسکه:-| 


آره بابا... 


بابا رو تو بهشتم میخوام... 


و استلا رو :-D 


+ بابا چه روزای زیادی که...  

گفتم باید جمع کنم بیام تهرون... 

خونه من اینجا نیست... اونجاست 

چطور ممکنه من اینجا باشم 


+حالا دارم می پذیرم تا حدودی که رضایت بدم اینجا زندگی کنم:-D 

ولی خب... 


+ این هفته میرم می بینمششش بابا رو:*

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ آبان ۹۴ ، ۲۳:۲۴
شیرین