یه رابطه بی ربط داره تموم میشه! به درک
من و مهسا داریم تموم میشیم
+ مهسا با زندگی فاطمه واقعی غریبه س و نمی تونه باهاش بمونه
از اولشم همینجوری شروع شد
با نگفتن و پنهون کاری از طرف من
و واقعا اشتباه می کنه که فکر می کنه دوست داشت منو بدونه
اون فقط خودشو دوست داره
منم برای خودش میخواد
وقتی با این واقعیت تلخ رو به رو میشه نمی تونه بمونه
با آدمایی که مجبورت می کنن به خودسانسوری هیچ کاری ندارم... همونایی که توی یه لحظه براشون میشی آدم بد فلان
فقط نصیحتای مسخره کرد... به درد خودشو عمه ش میخوره
من گفتم بیا راجب رابطه مون صحبت کنیم ولی حرف نمی زد
چون حرفی نداره
بهش گفتم برای اینکه خودمو نشونت بدم فرصت میخوام
اما اون هیچی نگفت
همه اینا یعنی تو تموم این سال ها... منو دوست نداشت
چون به حرفاس گوش می دادم و خوب می خندیدم و شعورمم بد نبود و حسودی نمی کردم بهش... همیشه ابراز دوست داشتن و دلتنگی می کرد
واسه همین بود که وقتی احساساتش نسبت به من فوران می کرد... من باورم نمی شد... حالم یه جوری می شد و به خودم شک می کردم.
من برای اون تموم این سالا نماد کسی بودم که می تونه خودشو توش خالی کنه! انگار من سطل آشغالم
به این میگن رابطه ناسالم!
من ترجیحم به سالم کردن بود ولی اون اصلا ارزششو نداره.
پس رهاش می کنم بالاخره و واقعا برام مهم نیست
نمیدونم چندمین باره که این اتفاق میفته ولی اینبار با دفعه های قبل فرق داره
حالا دیگه نمی تونه با رفتاراش کاری کنه که منتشو بکشم
عادت کرده
برای منم مهم نیست
خب اصلا دلش بشکنه! تقصیر خودشه
اگه تو واقعیت بود یه چیزی! الان که بیشتر از یه ساله تو مجازی خونه داره مخمو میخوره
و این واقعا برای من آزارنده س
برچسب زدنای آدمی مثل اون دیگه منو نمی ترسونه! درگیر بازیهاس
دیشب داشت تشخیص اسکیزوفرنی تو من میداد! بابا خانم دکترررر... برو بابا
لیاقت دوست داشتن منو نداشتی واقعا
همینجوری هی اظهار فضل می کنه انگار من عقب مونده م! هیچی از من نمی دونه
توی زمونه ای که علم داره به جایی می رسه که به بیماران مسلم روانی برچسب بیمار نمی زنن... ایشون به خاطر بازی های روانی و نصیحت کردن من... سعی می کنه هرجوری منو بکوبونه و ثابت کنه مشکل دارم
خیلی حرفا می شد بزنم ولی من مثلش نیستم! می دونستم خودشو به زمین و هوا می کوبونه و نمی تونه باور کنه... و بحث بی نتیجه س
اصلا شاید برای خودش خیلی بهتر باشه
اصلا شاید این رابطه ناسالم به همه رفتارها و خودبینی هاش دامن می زنه
چون می دونها همیشه یکی هست که بخواد تحملش کنه و با همه حرفا و کاراش بسازه
همین چندماه پیش بود که حالش گرفته بود! هرجور دلش میخواست با من رفتار می کرد... اون وقت به خاطر یه جمله کمی با لحن بد من : وای حال ندارم خوب میشم دیگه!
به خاطر این جمله کلا دلش شکسته
برو بابا
دختر مسخره نازنازی
چه قد بده یه وقتایی بخوای به طرفت فوش بدی ولی نتونی و خوب بنمایی! این دروغ گوییه
نباید این همه دروغ می گفتم. نباید از ترس برچسب نامرد بی معرفت... باهاش می موندم
کاش یکی از اون هزارباری که قصد کردم اسمشو نیارم... اسمشو نمیاوردم و به این رابطه ناسالم مرضی پایان می دادم
هیچ وقت حرفا و عقاید و نظرات و خاطرات و مسایل من براش مهم نبود! حالا برمی گرده میگه من همیشه می دونستم!
آره جون مامان جونت
اون قدر برات بی اهمیت بودم که حتی نمی فهمیدی کیم و چی کار می کنم
وقتی به طرز واضحی به هم می ریختم خانم می گفت من حس می کنم تو حال نداری! وای من چه قد می شناسمت! وای من روانشناسم وای فلانم :-|
از هرچی بهانه می کرد از خودش تعریف کنه
یه وقتایی هم اون قدر نابود بود که هیچی...
بله احتمالش زیاده که من مقصر باشم این خانم محترم بزرگ نشه
هرجوری بود منو می کوبوند و اذیت می کرد بعد وقتایی از که نفعش بود ازم دفاع می کرد.
به این چی میگن؟ این همون ظلم با چهره زیبا نیسست؟؟؟
خیلی ازین دوست داشتنای مسخره بدم میاد.
همش به خاطر اینه که آدما جریت نمی کنن با خودشون روراست باشن
بله تقصیر منه...
نباید باهاش می موندم که همیشه خیال کنه پشتش گرمه
من همه زندگیشو با جزییات می دونستم... اون وقت این خانم هیچ وقت به من مجال نمی داد همیشه هم موضع گیری داشت
مگه میشه لحظه های خوب نبوده باشه؟ آره ولی مسیله دیدگاه کلی آدما نسبت به همه
وگرنه ممکنه همه چی در ظاهر خوب باشه
مثل همین حکومت حاکم که ظاهرا خیلی خوبن و خیرخواه و عاشق
واقعا دیگه حالشم نمی پرسم
ازین تیریپ مظلوم و ازین شناختی که نسبت به من داره متنفرم
از آدمایی که بزرگ شدنتو نمی تونن قبول کنن بدم میاد
آدمایی که نمی تونن بزرگ شدنتو ببینن درواقع اصلا تو رو دوست ندارن! تورو به خاطر خودشون دوست دارن
با امیرعلی هم دقیقا همین اتفاق افتاد که دعوا شد. بعدشم که دوباره آشتی شد... امادگیشو داشت همه زندگیشو سر من خراب کنه ولی با هشدار عطیه حسینی... جلوی مهربونی ناسالم خودمو گرفتم
آدم ذاتا منفعت طلبه... چه ساده لوحانه س... کسی بخواد فکر کنه یک روح واحده و مظلوم و بدبخت
اصلا از طرز تفکر اونا بدم میاد
آخیییش... خالی شدم
آدمایی که منو از من می گیرن... لطفا برن نباشن
البته تقصیر خودم بود ولی من حالا تازگیا دارم خودمو می کشم بالا و ازون حالت های منفعل خارج می شم
شاید به قولی... افزایش عزت نفس
یا شاید خود باوری
ولی همیشه احساساتش با من بود
شاید حرفای دیشب منو مهسا سروشکل بزرگانه تری داشت ولی همون حرفای همیشه بود
و مهسا انتظار داشت منم مثل قبلا گول مظلوم نمایی هاشو بخورم و برم منتشو بکشم و بگم زندگی بی تو هرگز
نخیر... دیگه این خبرا نیست.