با من به بهشت بیا...

۷۳ مطلب در بهمن ۱۳۹۴ ثبت شده است

گمونم با همین کت و شلوار... دیده بودمت توی خواب 

جلوی در 

رو به روت بودم!  یکهویی دیدمت 

با شوق گفتم سلام! 

تو می تابیدی!  سه تا پله رو بالا اومدی... گفتی سلام... 

از کنارم گذشتی گفتی سلام 

نمی دیدمت ولی شنیدم که گفتی سلام! 

سه بار سلام باشوقی ده برابر من... 

خیلی خوب بودم! 

فکر می کردم حتما می بینمت... 

حتما.. زود.. و خیلی خوب! 

اون شب... اون روز... هنوز نمی دونستم دیدنت اینقدر سخت و با مانع باشه 

هنوز نیومده بودم که ببینم چه حالی داره! 

هنوز... 

امروز دیدمت 

بالاخره 

نفس بریده 

من دیدمت... 

من دیدمت... 

چشمم روشن... 

با همون کت و شلواری که توی خوابم داشتی! 

و من تو رو هیچ وقت توی واقعیت با اون لباس ندیده بودم! 

و اون چه حالی بود!؟ توی چشمات؟ 

فقط یه جمله می تونم بگم.. 

ما چقدر اون لحظه.. عین هم بودیم! 

شاید هم نه... شاید هم اصلا 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ بهمن ۹۴ ، ۲۱:۰۳
شیرین

سه ماه و نیم پیش... 

سه شنبه 

13 آبان 

بود 

که من... 

یه ستاره آرزو کن

برای دستای سردم 

برای من که شبیه 

آرزو های تو بودم... 


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ بهمن ۹۴ ، ۱۰:۳۶
شیرین

تو را نزدیک حس می کنم جانان... 

همینجا نشسته ای... 

کنار روح من 


+ کشکول جان... 


+ فعلا حال ندارم توضیح بدم چرا کشکول 


+ همچنین غروب رفتم سر خاک صالح 

خاک! 


+ فردا اگه رفتم بیمارستان... حتما میام می نویسم راجبش :))  

اولین تقابلم با محیط کار

اون جور که پیداست.. استاد شنبه یکشنبه رو برام زد.


+ گرچه امیدوارم حرفای مهم تری داشته باشم... مثلا چشم هایت... چشم هایت... چشم هایت... چشم هایت... 

آخ.... 



۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ بهمن ۹۴ ، ۲۲:۰۴
شیرین

امروز دکتر سرحال نبود!  انگار من رو هم نشناخت! 

حتی فکر کنم جواب سلامم رو هم نداد.  

حتی گفت : بارداری؟ 

یه لحظه خنده م گرفت!  واقعا نمی دونم از رو چی همچین حدسی زد.  

بعد گفت چرا می خندی مگه یه هجده ساله نمی تونه باردار باشه؟ 

بعد گفت آها... ازدواج نکردی؟ به خاطر اون می خندی 


و حتی رگها و پوستمو لاجون دید و ویتامین و آهن و این جور چیزا نوشت.  


+ تخیل بی حد و مرزی رو ایجاد می کنه!  از بچگی ازش استفاده می کردم.. جالبه! یه وقتایی فیلسوفانه می شه... یه وقتایی حالتو خوب می کنه

اما یه زمانی یه جور قوه حسابگری اونو ازم گرفت 

شایدم چون حس حسرت خوری تو وجودم زیاد بود. 

شایدم چون زندگیمو سفره بازی با یه آدمای دیگه ای می دیدم 


اما امسال که تو نمایشگاه کتاب گم شدم... این قوه تخیل به کمکم اومد.  بهش احساس نیاز کردم 

یه لحظه فهمیدم چه قدر تو زندگیم کم بوده یا گم شده!  دیدم رویا ها خوبن... فقط کافیه دیدتو بهشون عوض کنی

اون لحظه ها همش تصور می کردم پیدای پیدام!  یا اصلا اهل همونجام!  یا میرم پیش بابا!  یا یهو هرچی... زدن تو خط بی خیالی


+ خیلی حس غریبیه با یه گروه ناشناس که شماره هیچ کدومشونو ندارین و شما رو نمیشناسن... برین یه شهر غریبه و باباتون هم مسافرت باشه و اوضاع روح و خونتون هم خوب نباشه و درگیری باشه و... 

البته با یه عالمه بار تو دستتون گم بشین! البته در یک مکان خیلی شلوغ!! 

واقعا حس غریبیه :))))  عجب روزی بود! 


+ از کجا به کجا رسید! 

میخواستم بگم یه لحظه با تخیل رفتم توی حالتی که من یه کسی ام که نی نی داره!  تو اون حالت ضعف.. حس جالبی بود!  حس اینکه تنها نیستی! عجیبه حتما 

چه خوبه این تصورات... چه قد دوستشون دارم 


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ بهمن ۹۴ ، ۲۱:۵۲
شیرین

من اگر بودم... 

در را رویش قفل می کردم و نمی گذاشتم از خانه بیرون برود 


من اگر بودم... 

می گفتم آن قدر ظرفیت ندارم که نبودنت را و احتمال هر لحظه مرگت را تحمل کنم 



+ لعنتیا... حداقل یه کم کله بی مصرفتونو به کار بندازین! 

حداقل بچه های جوونو نفرستین 

حداقل کسایی رو بفرستین که کارشون همینه 

حداقل اونایی که مسوولیت های خانوادگی زیادی دارن نفرستین 

حداقل مثل آدم یه فکری به حال خانواده هاشون بعد اونا بکنین 

حداقل از آدمای کارآمد برای حال خانواده ها استفاده کنین 

حداقل از شیوه های سنتی خارج بشین 

حداقل از جو دادن بپرهزید... تو رو جون هرکی دوست دارین جو ندین... 

حداقل جوگیر نباشید 

حداقل هیچ وقت دلیل کش دادن جنگ لعنتی نباشید 

حداقل... 

حداقل...  

ولی شما مسخره ها هیچی تو کله تون نیست 

کاش می فهمیدین یه ذره منطق داشتنم خوبه نه فله ای کار کردن 


+ هی میگفتن جمعش کردن... جمعش کردن... الکی بود

الان بابای من سرش زده میخواد بره 

مامانم میگه اگه زنده نبودم حتما دوست داشتم بابات بره

من دیگه صوبتی ندارم 

تازه میگه سه تایی بریم!  مامانم میگه :-| 

ای خدا :-| 



۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ بهمن ۹۴ ، ۲۲:۵۶
شیرین

الان تو حالتی هستم که اصلا مشکلی ندارم به حرف دیگران گوش بدم! 

حتی به این شنفتن نیاز هم دارم 

حتی اگه غرهای سیو باشه

البته توانایی واکنش اندک و هم حسی درونی شده ی کم بروز دارم. 

در این صورت...  در سه طریق چتی.. حضوری.. تلفنی.. پذیرای دوستان هسدیم! 

از ساعت فلان تا فلان 

جهت دریافت اکسیتوسین برای ادامه زندگی... 

به اکسیتوسین ایمان بیاوریم! 


+ اینو خوب بود میشد واسه دوستا فرستاد.


+ توانایی واکنش اندک و هم حسی درونی شده ی کم بروزش خیلی مهمه وا 


  


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ بهمن ۹۴ ، ۱۴:۳۲
شیرین

باورم کن باورم کن خیلی خسته ام

بس که نا باوری دیدم تو خودم هر بار شکستم


رگبار تلخ دورنگی دشنه زد به تار و پودم

از غم نا مردمی ها مرده ذرات وجودم


دیگه باورم نمیشه که هنوزم زنده هستم

گرچه میدونم که پاکی شده باعث شکستم


باورم کن که تو سینه غم دارم به حجم فریاد

آخه این غم کمی نیست که صداقت رفته بر باد


زیر این گنبد وحشی توی این دل ناگرونی

تو بیا هم سفرم باش تو اگه بخوای میتونی


تو میتونی...... تو میتونی


باورم کن باورم کن باورم کن آنچه هستم


بس که نا باوری دیدم تو خودم هر بار شکستم


(ژاکلین ویگن)

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ بهمن ۹۴ ، ۱۲:۵۵
شیرین

مرا... 

امید وصالت هم 

زندگی می بخشد 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ بهمن ۹۴ ، ۱۲:۵۳
شیرین
یه رابطه بی ربط داره تموم میشه!  به درک 

من و مهسا داریم تموم میشیم 


+ مهسا با زندگی فاطمه واقعی غریبه س و نمی تونه باهاش بمونه 
از اولشم همینجوری شروع شد 
با نگفتن و پنهون کاری از طرف من 
و واقعا اشتباه می کنه که فکر می کنه دوست داشت منو بدونه
اون فقط خودشو دوست داره 
منم برای خودش میخواد 
وقتی با این واقعیت تلخ رو به رو میشه نمی تونه بمونه

با آدمایی که مجبورت می کنن به خودسانسوری هیچ کاری ندارم... همونایی که توی یه لحظه براشون میشی آدم بد فلان

فقط نصیحتای مسخره کرد... به درد خودشو عمه ش میخوره 
من گفتم بیا راجب رابطه مون صحبت کنیم ولی حرف نمی زد 
چون حرفی نداره 
بهش گفتم برای اینکه خودمو نشونت بدم فرصت میخوام 
اما اون هیچی نگفت 
همه اینا یعنی تو تموم این سال ها...  منو دوست نداشت 
چون به حرفاس گوش می دادم و خوب می خندیدم و شعورمم بد نبود و حسودی نمی کردم بهش... همیشه ابراز دوست داشتن و دلتنگی می کرد 
 واسه همین بود که وقتی احساساتش نسبت به من فوران می کرد... من باورم نمی شد... حالم یه جوری می شد و به خودم شک می کردم. 

من برای اون تموم این سالا نماد کسی بودم که می تونه خودشو توش خالی کنه!  انگار من سطل آشغالم 

به این میگن رابطه ناسالم! 

من ترجیحم به سالم کردن بود ولی اون اصلا ارزششو نداره. 

پس رهاش می کنم بالاخره و واقعا برام مهم نیست

نمیدونم چندمین باره که این اتفاق میفته ولی اینبار با دفعه های قبل فرق داره 

حالا دیگه نمی تونه با رفتاراش کاری کنه که منتشو بکشم
عادت کرده 

برای منم مهم نیست 

خب اصلا دلش بشکنه!  تقصیر خودشه

اگه تو واقعیت بود یه چیزی!  الان که بیشتر از یه ساله تو مجازی خونه داره مخمو میخوره 
و این واقعا برای من آزارنده س 

برچسب زدنای آدمی مثل اون دیگه منو نمی ترسونه!  درگیر بازیهاس 

دیشب داشت تشخیص اسکیزوفرنی تو من میداد!  بابا خانم دکترررر... برو بابا

لیاقت دوست داشتن منو نداشتی واقعا 

همینجوری هی اظهار فضل می کنه انگار من عقب مونده م!  هیچی از من نمی دونه 

توی زمونه ای که علم داره به جایی می رسه که به بیماران مسلم روانی برچسب بیمار نمی زنن... ایشون به خاطر بازی های روانی و نصیحت کردن من... سعی می کنه هرجوری منو بکوبونه و ثابت کنه مشکل دارم 

خیلی حرفا می شد بزنم ولی من مثلش نیستم!  می دونستم خودشو به زمین و هوا می کوبونه و نمی تونه باور کنه... و بحث بی نتیجه س 

اصلا شاید برای خودش خیلی بهتر باشه 
اصلا شاید این رابطه ناسالم به همه رفتارها و خودبینی هاش دامن می زنه 
چون می دونها همیشه یکی هست که بخواد تحملش کنه و با همه حرفا و کاراش بسازه 

همین چندماه پیش بود که حالش گرفته بود! هرجور دلش میخواست با من رفتار می کرد... اون وقت به خاطر یه جمله کمی با لحن بد من : وای حال ندارم خوب میشم دیگه! 
به خاطر این جمله کلا دلش شکسته 

برو بابا 
دختر مسخره نازنازی

چه قد بده یه وقتایی بخوای به طرفت فوش بدی ولی نتونی و خوب بنمایی!  این دروغ گوییه 
نباید این همه دروغ می گفتم.  نباید از ترس برچسب نامرد بی معرفت... باهاش می موندم 

کاش یکی از اون هزارباری که قصد کردم اسمشو نیارم... اسمشو نمیاوردم و به این رابطه ناسالم مرضی پایان می دادم 

هیچ وقت حرفا و عقاید و نظرات و خاطرات و مسایل من براش مهم نبود!  حالا برمی گرده میگه من همیشه می دونستم! 
آره جون مامان جونت

اون قدر برات بی اهمیت بودم که حتی نمی فهمیدی کیم و چی کار می کنم

وقتی به طرز واضحی به هم می ریختم خانم می گفت من حس می کنم تو حال نداری!  وای من چه قد می شناسمت!  وای من روانشناسم وای فلانم :-| 

از هرچی بهانه می کرد از خودش تعریف کنه 

یه وقتایی هم اون قدر نابود بود که هیچی... 

بله احتمالش زیاده که من مقصر باشم این خانم محترم بزرگ نشه 

هرجوری بود منو می کوبوند و اذیت می کرد بعد وقتایی از که نفعش بود ازم دفاع می کرد. 

به این چی میگن؟  این همون ظلم با چهره زیبا نیسست؟؟؟ 

خیلی ازین دوست داشتنای مسخره بدم میاد. 

همش به خاطر اینه که آدما جریت نمی کنن با خودشون روراست باشن 

بله تقصیر منه... 

نباید باهاش می موندم که همیشه خیال کنه پشتش گرمه 

من همه زندگیشو با جزییات می دونستم... اون وقت این خانم هیچ وقت به من مجال نمی داد همیشه هم موضع گیری داشت 

مگه میشه لحظه های خوب نبوده باشه؟  آره ولی مسیله دیدگاه کلی آدما نسبت به همه 
وگرنه ممکنه همه چی در ظاهر خوب باشه 

مثل همین حکومت حاکم که ظاهرا خیلی خوبن و خیرخواه و عاشق 

واقعا دیگه حالشم نمی پرسم 

ازین تیریپ مظلوم و ازین شناختی که نسبت به من داره متنفرم 

از آدمایی که بزرگ شدنتو نمی تونن قبول کنن بدم میاد 

آدمایی که نمی تونن بزرگ شدنتو ببینن درواقع اصلا تو رو دوست ندارن!  تورو به خاطر خودشون دوست دارن 

با امیرعلی هم دقیقا همین اتفاق افتاد که دعوا شد.  بعدشم که دوباره آشتی شد... امادگیشو داشت همه زندگیشو سر من خراب کنه ولی با هشدار عطیه حسینی... جلوی مهربونی ناسالم خودمو گرفتم 

آدم ذاتا منفعت طلبه... چه ساده لوحانه س... کسی بخواد فکر کنه یک روح واحده و مظلوم و بدبخت 

اصلا از طرز تفکر اونا بدم میاد 

آخیییش... خالی شدم 

آدمایی که منو از من می گیرن... لطفا برن نباشن 

البته تقصیر خودم بود ولی من حالا تازگیا دارم خودمو می کشم بالا و ازون حالت های منفعل خارج می شم

شاید به قولی... افزایش عزت نفس 

یا شاید خود باوری

ولی همیشه احساساتش با من بود 

شاید حرفای دیشب منو مهسا سروشکل بزرگانه تری داشت ولی همون حرفای همیشه بود

و مهسا انتظار داشت منم مثل قبلا گول مظلوم نمایی هاشو بخورم و برم منتشو بکشم و بگم زندگی بی تو هرگز 

نخیر... دیگه این خبرا نیست. 





۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ بهمن ۹۴ ، ۱۳:۲۱
شیرین

می گویمش... عشق جان.. 

ممنونم که ندیدمش


اما من که دست از تلاش برنمی دارم 

من انسانم 

و نافم را با آرزو بریده اند 


آغوشم را باز می کنم و به سمت این دوشنبه می دوم...

در آغوشش می گیرم و اینبار شاید او را دیدم 


گرچه شاید را دوست نمی دارم و دوست دارم قولم دهی که می بینمش 

اما گریزی نیست 

تو زیر گوشم حرف نمی زنی... قولی نمی دهی 

شاید هم از دور میگویی و من نمی شنوم 


شاید وقتش باشد که قبول کنم... روزهای گذشته گذشته 

و زندگی مثل روزهای قبل نمی شود 

اما جور دیگری که می شود!  اصلا نمی شود که زندگی نشود 


آدمی باید تکلیفش با خودش مشخص باشد 

یا میخواهد ادامه بدهد یا نمیخواهد 

اگر میخواهد.. پس می داند که پستی ها و بلندی ها و ناکامی ها و پیروزی ها و درگیری ها... همه هست و آدمی به نبرد دعوت شده 


۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۲ بهمن ۹۴ ، ۱۹:۲۴
شیرین