با من به بهشت بیا...

۷۳ مطلب در بهمن ۱۳۹۴ ثبت شده است

ای امان از روز تعطیل! 

اینقدر دوز روز تعطیلی خونم بالا رفته که هرگونه روز تعطیل برام غیرقابل تحمله :-| 


گرچه اکثرا یا فکرم مشغوله یا دارم یه کارایی می کنم ولی تهش هم حوصله م سر میره 


کاش امروز جمعه بود فردا شنبه بود. 


مامان که حالش خرابه و افتاده و جریانات دیروزو دوره می کنه 

منم موندم!  شاید منم خیلی وقتا دارم دیروزو دوره می کنم 


دیشب خیلی بدوضعی داشتم.  

دو ماه فرزند یک پدر!  کشف کردم!  کلی هم گریه کردم 

این جمله کاملا رمزیه!  :-| 


راستش یه وقتایی راجب منطقه احساسی و تمثیلی خودم نسبت به آدما... هیچ صوبتی و نظری ندارم

:-| 


اصلا هم خوشم نمیاد تو مودشون باقی بمونم 

مث یه آب و هوای غالب می مونه که دوست دارم توش بمیرم و هم اینکه از وجودم خارجش کنم تا زنده بمونم 


باز هم جنگ بین دو تمایل نیستی و مانایی 

شاید نبرد کلمه بهتری باشه 


این روزا نظریات جالبی داره تو ذهنم شکل می گیره... مثل لزوم خیلی تمایلات و سیستم خودکار انسان و...  که اصلا همینا که گفتم نیست و خودمم نفهمیدم اینا که الان گفتم چیه ولی خب درکل لزومی نمی بینم جایی بنویسمشون 


هنوز خیلی باید فکرام بخیسه 


چه لزومی داره اصلا همه چی رو بنویسیم!!  


زندگی تو درون ماست و هرکدوممون یه کتابیم که باید خودمونو بخونیم واسه خودمون 


والا 


نوشتن های استخراجی مدلش فرق داره!!  

که مثلا تهش میشه اثر هنری برای بعضیها 


خلاصه که... یه نفر دیگه هم به لیست با من به بهشت بیا اضافه شد... آن دیگری ماه! 


انسان چ موجود عجیبیه... جلل خالق 

ساده لوحیه آدم بخواد خودشو یکرنگ و یکدست ببینه و سعی کنه خودشو قضاوت کنه 


اون خلاصه که که گفتم اصلا خلاصه حرفای بالا نبود... همینجوری گفتم 


الان هم درگیر فکر کارورزیم و کتابا و اینا 


و تو که اه... دلم برات تنگ شده.. اویممم


چه فرقی داره صدسال دیگه این لحظه چطور بوده... به قول سیدعلی صالحی اما به بیانی دیگر چون شعرش یادم نیست 


خیلی منو ثابت قدم کرد چند روز پیش این شعر در زمینه ثبت نکردن وسواس گون لحظه ها و زندگی کردن 


اما شاید یه مدل متوسطش یه تمایل طبیعی باشه اصلا 

طبق نظریات این روزام... احتمال این قضیه بسیار زیاده 


دیروز موریس ستودگان یه چیز جالب گفت... اینکه ایشون میفرمودند از عقل خود استفاده کنید

خطاب به کسی که حدیثی گذاشته بود 


واقعا چی مهم تر از استفاده از عقل؟؟؟ 


آخیییش! 


آدم باید صریح باشه 


هرچی میخواد بگه یگه 

حتی اگه درهم 


آدم باید تکلیفش با خودش مشخص باشه 

بدونه میخواد چی کار کنه 


+ صبح که پاشدم یه جمله حکیمانه گفتم!  حالمم خوب بود

بعد گند خورد به حالم!  بعد خوب شد... بعد بد شد... بعد خوب... بد... خوب... بد 

از شدت دوز بالای روز تعطیل خونم... اور دوز خواهم کرد:-| 

جمله حکیمانه ام این بود... 

وَلش دوس ندارم بنویسم

راجب رابطه تقوا و خودآگاهی بود و اینکه کسی که خودشو آگاه نباشه... با تقوا فقط به مغز خودش فشار میاره 

حالا... اینکه تقوا دقیقا چیه و اینکه به نظرم مسایل انسانیه و یکی از اعمال مغز... حال ندارم توضیح بدم 

کلا به نظرم دین درست... کاملا انسانیه!  و نباید کسی جدا کنه 

منظورم اینه که یه چیزایی رو میگه که اگه کسی مثلا پیرو اون دین نباشه هم میتونه بهش برسه 


+ یه چیز دیگه اینکه!  منم اسلامو قبول دارم 

ولی اینا دارن از مسایل احساسی اسلام روکشی میسازن برای حکومتشون 

نه اینکه از مسایل منطقی و توصیه های گرداندن حکومتش استفاده کنن برای حکومتشون

و این واقعا دروغ... دروغ محض 

دو روییه 

خودشون هم حالیشون نیست

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ بهمن ۹۴ ، ۱۸:۲۰
شیرین

زنک های بی شعور...

بالای سر جسد عزیزشان که می نامندش شهید...  حرف ها و دعواهای خاله زنکی تحویل هم می دهند 

خدایااااا

ما داریم چی کار می کنیمممم:-| 


۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۱ بهمن ۹۴ ، ۲۱:۴۷
شیرین

زیر پتوام... خیلی سرده 

تنهام و خیلی خسته 

هعییییی 

دوست دارم بگیرم بخوابم تا صبح 

ولی نمی دونم مهمون داریم یا نداریم... شام میخورن نمیخورن... کیان... کجان 

به شدت نزدیک پروانگی ام(اصطلاح مسعود!)  و یه درد مبهمی... وای 

به محمد فکر می کنم 

به غم انگیزی امروز

به افسوس جواد و برق نقطه ای چشم سیاهش.. که میگفت خیلی بده اینقدر همو نمی بینیم و دوریم 

به زن دایی که با اون حالش بازم به مامان و خاله ها از قضیه رفت و آمد گلایه می کرد.. 

به زن محمد.. به اینکه خداکنه حالشون باهم خوب باشه 

به چشمای فرهاد و محمدحسن و جواد که با مهربونی پر بود 

به دایی فتح الله که خیلی خسته بود و میگفت چرا زنگ نمی زنی 

به زن دایی که دوستم داشت 

به همه بچه جغله هاشون که بزرگ شدنشونو نمی بینم 

به صالح که اگه هممون بیشتر با هم بودیم... شاید الان جور دیگه ای بود 


کاش این برادر خواهرها... واقعا همدیگه رو دوست می داشتن و هم دیگه رو می پذیرفتن و صلحی برقرار می کردن

حالا به درک که زن دایی خیلی تیکه میندازه... 

به درک که دایی خیلی خودرایه

به درک که خاله ولخرجه 


بیراه نمیگن... میگن غیبت از زنا خیلی گناهش بیشتره 


همین غیبت کردنا... نگذشتنا... قبول نکردنا... مارو از هم دور کرده 


ما که بچه هامون شانس داشتن کلی خاله و عمو و دایی ندارن... و ما هم چه قدر راحت این فرصتو از دست دادیم 


هعییی... چه قدر ماها حس خودبرتربینی داریم... 

آدمیزاد اصلا نباید اینقدر تنها بمونه... 


توی یه جامعه استاندارد... آدما با تعامل به تعادل می رسن... 


و مثلا من چه می تونم بکنم حالا؟  جز اینکه سعی کنم همه دوست داشتنی ها رو فراموش کنم و حتی دوست نداشتنی هارو... 

دوست داشتنی و دوست نداشتنی درنهایت هردو دوست داشتنی ان


حالا که می نویسم همه الله اکبر میگن... 

کاش می دونستن چه قدر چه وقتایی چه جوری... گور زندگی و انسانیت خودشونو می کنن... 


فک فامیل داشتن هم حس خوبیه... حتی اگه وقتی متوجهش بشی... که یکیشون زیر خروارها خاک بره و چه فایده هرچی بباری

چه فایده کمک کردن توی خونه شون و تشییع رفتن و تسلیت گفتن؟ چه فایده وقتی این همه از هم دوریم... فیزیکی و قلبی و نمی تونیم عمق نگاه همو بخونیم

وقتی نمی تونیم زن دایی رو راحت کنیم که به جای تبریک گفتن... کمی هم بباره تا خالی شه 


چه قدر بیخودی درگیر اختلافات بی خودی شدیم... 


حالا اصلا مگه فرقی هم میکنه کی چه فکر سیاسی اجتماعی و چه عقیده ای داره یا در چه سطحیه؟ 


ازین آدمای کینه ای دور از هم خودراناشناخته نپذیرنده بسته... بدم میاد


+ فردای روشن مال ماس... کافیه دست به دست بدیم

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ بهمن ۹۴ ، ۲۱:۰۹
شیرین

باید بکوشم این روزها

کفش بند دار بپوشم  

ندیدن تو سخت طولانی شده  

هربار از این در به آن در که روان شوم 

باید بند هایش را از نو ببندم 

باری نمی دانم.. با بند های این دل چه کنم 

چه خوب می گشاییشان... با نبودنت 

افسوس ازین دستان عاجز 

که دستش به دل نمی رسد



+ توی دانشگاه و اتوبوس و خونه باهاش ور رفتم تا این شکلی شد 

+ مگر اینکه بازی با این کلمه ها باعث فراموشیم شه 

جز فراموشی.. راه دیگه ای نیست 


+ دقت کردید که دستان با رستم دستان هم می تونه رابطه برقرار کنه؟ :-P 

برا خودم جالب بود



۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۰ بهمن ۹۴ ، ۲۳:۰۶
شیرین

302 لعنتی... 

چرا من هستم و تو نیستی 

دست خودم نبود!  پله ها رو بالا اومدم... 


پشت در 405 من مردم... مردم... 

گوشامو تیز کردم... وای صدات ... چشمامو بستمو  بو کشیدم 

چشام پر درد شد... پر اشک شد... 


فاصله مون... یه در بود... یه در... فقط یه در... یه در...  یه در...  

من ترسیدم... ترسیدم از ایستادن 

ترسیدم...  درد زیادی از چشمم بباره 

ترسیدم زانوهام سست شه... ترسیدم کسی ببینه... کسی بفهمه 


اگر می دونستم دوباره یکی از همین فواصل چوبی... تو رو از من میگیره، 

صبر می کردم... صبر می کردم 

گوش می دادم... تا چشمام از داغ باریدن خسته شه 

تا زانوهام زمینو مال خودش کنه 

تا همه ببینن و بفهمن و به رخم بکشن.. که یه در... یه در... منو از تو گرفته 


نمی دونم چی شد.. وقتی من توی 302... یه چشمم به راه پله بود یه چشمم به ساعت و چشم سومم هم به جای خالی اشغال شده ت... 

اون مردک از بیرون شروع کرد به سروصدا..! 

فلانی گفت درو ببندید اما.. 

فلانی نمی دونست... نمی دونست... تمام رویاهای پنج هفته ای یه دختر... با این در چوبی ابله... به در شد. 

یه روزی همین در 302... تو رو کنار من نگه می داشت... 

یه روزی... یه روزی... 

302 لعنتی... 

چرا من هستم و تو نیستی


می دونم... می دونم... 

دیگه هیچ دری رو نمی بندم 


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ بهمن ۹۴ ، ۲۲:۳۵
شیرین

چشام خیسه ولی میخوام

بگم دنیا چه آرومه 

ته ذهنم میگه 

غصه میشه پرونده مختومه 


+ مرد تیری می خواند... 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ بهمن ۹۴ ، ۱۰:۰۷
شیرین

گاهی می گویم... اصلا شاید این دروغگویان راست میگویند! 


+ خلاف جهت رود شناییدن سخت ولی ممکن

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ بهمن ۹۴ ، ۲۳:۴۱
شیرین

چشمام به در خشک شد.. ولی نیومدی


شاید مثل بابای قصه م... که چشماش به در درمونده بود 



+ خیلی خسته م 

+ این مسعودی هم خیلی حالگیری بود...  کاش صابری بود:-( 

اصن به آدم شوق نمیداد... یخ! 

اونم برای کارورزی 

حالا کجا برم! 

این دیگه چه جور مددکاریه 

خب اگه فک می کنی تو روی دخترا بخندی خواستگار پیدا می کنی... خب کلاس دخترا رو نگیر:-| 

دانشجو چه گناهی کرده... استاد عصا قورت داده :-| 


+ اصلا انتظار نداشتم امروز باشی ولی باید می بودی انگار


+ باید بخوابم... لعنت به این دل... چرا گیر افتاد؟؟  اونم اینطوری


+ خوب میشم... 


+ خودتو برسون... 


+ خیلی سرده امشب.... اومدم کنار بخاری بخوابم

بابا هم رفته مازی


+ این تضادهایی که گفتم همچنان ادامه داره... 


+ خونه باز پر اندوه و کرختی 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ بهمن ۹۴ ، ۲۳:۲۳
شیرین

بعد چند ساعت که مخلوطش گریه و آه و دریغ و فکرای قاراشمیش... 


دارم بمرانی گوش میدم!  الان خورشید دزدم! 


بی حالم... ولی چه میشه کرد... زندگیست.. و ما همون ما... 


زندگی کوتاه است! 


+ حرفام با ارواح همیشه تو حلق خودم بوده :-P 

امروز دیگه تهش بود 


+:) 



۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ بهمن ۹۴ ، ۲۱:۳۶
شیرین
یه مسیله دیگه که ذهنمو مشغول کرد... 

بحث شهادت و... حکومت و سیاست و...  است 

اینکه آیا چاقو دسته خودش را می برد؟  البته اگر مردم رو دسته چاقو حساب کنیم!!

آیا... ایرانی ها تمایل به نیستی و بدبختی دارند؟ 

آیا بدبختی ترجیح ماست؟ 

آیا خیلی جاها ما راه منطقی را کنار می گذاریم و خود را وسط می اندازیم؟ 

آیا بنیاد ج جزو حیثیت فلانی و فلانی هاست؟ 

آیا ما چشم نداریم حال خوب خودمان را ببینم؟ 

آیا نظامی که در خانواده هامان حاکم است... بر حکومت و شیوه مدیریتیمان حاکم است؟ 

آیا با کشته شدن احمد کسروی تفکرات او هم کشته شد و تفکرات آن سر طیف حاکم شد؟ 

آیا آب از سرچشمه گل آلود است؟ 

آیا اگر کسی عزیز از دست رفته اش شهید نباشد و به هر دلیل دیگری مرده باشد... یا کشته شده باشد... باید سرش را پایین بگیرد و مدام حرص بخورد؟  آیا از دست دادن یک عزیز به تنهایی کافی نیست؟ 
آیا ما با اسامی و تصاویر چه می کنیم؟ در طول سالیان؟؟ 

آیا تفکرات اقوام درجه 1 در طول زمان... به افکار درجات بعدی نزدیک میشود؟ 

آیا مسیر انحطاط را پی می گیریم؟ 

آیا یک سوگ سیاسی دینی ملی و...  چه چیز درهمیست!! مگر نه؟  


+ خدا عاقبتمان را بخیر کند واقعا... حقیقت چیه؟؟

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ بهمن ۹۴ ، ۲۱:۳۱
شیرین