با من به بهشت بیا...

۷۳ مطلب در بهمن ۱۳۹۴ ثبت شده است

این سوگم مسیله عجیبیه 

حالا عجیب تر ازون...  مسایل پس از دوره سوگه! 

و همچنین تاثیر سوگ روی اقوام و آشنایان درجه 2 و 3 و الی آخر باخبران 

و همچنین عملکرد و رفتارها و حالت های اقوام و آشنایان درجه 2 و 3 و الی آخر خیلی عجیبه 


کلا تو کشور ما هیچی مثل یه سوگ موثر نیست! 

و هرچی از درجه 1 دور میشیم... بیشتر حالت نقل و نبات گپ و صحبت پیدا می کنه 


و در نهایت به زخم خوردن درجه یک ها منجر میشه


مسیله مهمتر و عجیب تر اینه که...  هیچ وقت یک سوگ ماهیت انسانی رو تغییر نمیده 

و هرکسی توی هر حالتی باشه... یه آب و هوای غالب پیدا می کنه ولی... به هرحال روی زمین و اقلیم تاثیر خاصی نمیزاره 


واسه همین بعد طی کردن مراحل سوگ خیلی مهم تره 


و اینکه زندگی ادامه داره و... 


شاید یکی تمایل به نیستی و نابودی خودشو پهن کنه توی این شرایط... بدون اینکه بفهمه و ازونجایی که انسان ذاتا منفعت طلبه... یه چیزای قاراشمیشی درمیاد... 


توی کشور ما که باورهای دینی آپدیت نشده و سنتی و غربی و همه چی باهم آمیخته... واقعا برای آدما سخته که رویکرد درست رو تشخیص بدن 


خصوصا که سوگ و اتفاقات ناگوار... آدما رو ضعیف می کنه و ترجیح میدن توی همون حالت بمونن و به قولی با عقده هاشون زندگی کنن 

تغییر انرژی میخواد 

یا شاید ذهنیت انعطاف پذیر


کسی که ذهنیت انعطاف پذیر نداره... بعد سوگش چی میشه؟ 


خیلی سخت بتونه خودشو پیدا کنه 


و واقعا... واقعا... مخلوط شدن باورهای سنتی و دینی درست و نادرست و...  خیلی آدما رو داغون کرده 


و چون اصولا فراموشکاریم و پیشگیری هم نمی کنیم... توی موقعیت های بحرانی... دچار تضاد میشیم 


خصوصا مثلا توی سوگ.. اقوام درجه 1 کمتر تضاد پیدا می کنن ولی ازون به بعدش... 


البته خیلی ها تضاد باورها رو متوجه نمیشن. 

تضاد فقط تضادهای درونی مربوط به کودکی و اینا نیست... همین تضاد باورها 


در نتیجه کلا یه سری انسان بی باور میشیم 

البته قبل از باور... دوره شک و تردیده!  


بازم میگم تو کشور ما خیییییلی این مشکل هست و واقعا تشخیص همه چی و ریشه هاش خیلی سخته 

اینکه مثلا فلان نگرش از کجا اومده... چی شد به اینجا رسیده 


به قول عباس میلانی.. ما نیاز داریم تاریخمونو از نو بخونیم! 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ بهمن ۹۴ ، ۲۱:۱۶
شیرین

یک عدد بی دل و دماغ... گوشه اتاق! 


نمی دونم چی بنویسم...  


عمر کوتاه  دیلاق ریش بلند... 


قطعا جنگ مزخرف ترین حالت جهانه 


کاش خدا یکهو زمینو می چرخوند و می گفت نمایش تموم شد... حالا همه باهم خوش و خرم زندگی می کنیم.... 


هعیی... آدمی چه می تواند بکند.. 

جز 

صبر

صبر

تا تمام شود... 


+ یه حسی تو مایه های سنتورنوازی شالیزار.... 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ بهمن ۹۴ ، ۱۹:۳۷
شیرین

کاش کسی از شما می تونست پای پست قبل بنویسه... نگران نباش!  دیگه تموم شد... دو روز دیگه چشمت روشن میشه جنگلی... 

کاش کسی می تونست 

کاش خدا می اومد در گوشم چیزی میگفت...

کاش کسی می گفت... بعد این همه روز... بالاخره......

کاش کسی قدمامو محکم می کرد 

من کمی ترسیدم 



و آدمی چه می تواند بکند... 

جز صبر... 

جز صبر... 

تا تمام شود...(ضمیر برمی گردد به آدم‌) 


هنوز هم میشه خوند؟ 

معاشران گره از زلف یار باز کنید

شبی خوش است بدین قصه اش دراز کنید

به جان دوست که غم پرده بر شما ندرد

گر اعتماد بر الطاف کارساز کنید... 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ بهمن ۹۴ ، ۲۳:۳۵
شیرین

باری... 

نمی دانییییی

که من 

تا چه انددااااازززززههههه 

دلمممممممم

برای 

از تو... 

سرشاااااار بودن...

تننننننگگگگ استتت... 


نمی دانی... نمی دانی... 


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ بهمن ۹۴ ، ۲۳:۲۲
شیرین

تموم شو زودتر تعطیلات... تموم شو 


+ فقط دو روز!! 


+ زندگی بدون کار... بدون یار... در خانه محبوس مانده... قطعا به قول این روزها... خر عست! 


+ از هرطرف که روشنی پیدا می کنم... خیلی سریع ناپدید می شود!  شاید ماهی لغزانیست در دستانم 


+ درک نمی کنم خانم مامان چطور این همه سال کنج خونه مونده 


+ ینی الان خود پوچیسم منم!  ینی پوچیسم شدم!  میشه ازم پیروی کرد!!!!  


+ امیدوارم امشبم بتونم برم سر نی نی و بزرگش کنم! و یه لحظاتی غرق بشم توش

خب با اینکه برگرفته از یه واقعه تو زندگی واقعیمه... اما به نظرم بهش دید هنری داشته باشم بهتره!  قبول کنم داستانه... باید خارج شه... لازمم نیست خیلی بیان کنه یا واقعی باشه 

خودم فهمیدم فقط چی گفتم فک کنم 


+ این قدر بدم میاد از خونه موندن که حتی دلم نمیخواد اینجا دلتنگ بشم:-|  ترجیح میدم تو خیابون دلتنگ شم :))) 


+ باز خوبه شب میشه 

خدایا اگه خواب نبود چی میشد!!  صبح میشه آدم میگه آخ جون یه چیز نو


+ همچنان معماهویدا می خوانیم و دلمان فحش دادن میخواهد :-P 


+ اههه این داییه اومد!  اصن حال ندارم برم سلام کنم :-/  


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ بهمن ۹۴ ، ۱۹:۲۶
شیرین

فک کنم باید در انتظار داستان جدید باشیم!!! 

حس مادرایی رو دارم که میخوان خبر نی نی تو دلشونو بدن!! 

خلاصه سمت هاتونم مشخصه! 

دایی مهشید و خاله عطیه! 

مبارک باشه

امید است سلامت به دنیا بیاد!!!  بدیم بخونینش.. قربونش برین:))))  

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ بهمن ۹۴ ، ۰۰:۳۸
شیرین

آیا این چیست؟ 

برادر جدیدم؟  دوست پسرم؟  پدرم؟  فامیلم؟ 

نه 

این منم :))) 

که جوراب مردونه پوشیدم! 

قصه های شب یلدا و یک دی امسال من تمومی ندارن انگار

اون شب که بیرون بودم و در حال خرید کردن و حس تنهاییم خیلی تو حلقم بود و به فردا و خداحافظی می اندیشیدم!! 

به یه کودک کار برخوردم!  که جوراب می فروخت.

می گفت تو رو خدا بخر من برا خونمون میوه بخرم.. شب یلداس:'( 

بعدشم من اینو خریدم. 

بعدشم چون حس خاصی داشتم... اینو گذاشتم برای او.. :-P 

چند شب پیش که خیلی دلم تنگ شده بود... پوشیدمش:))))  

بعدشم عکس یادگاری گرفتم! 


+ :) 


+ خیلی هم از خداش باشه:))))  تازه به من متبرک شده!!! 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ بهمن ۹۴ ، ۲۰:۲۳
شیرین

جمعه نیست اما باید بنویسم

باید بنویسم که امروز پنجشنبه ست و من چهار ساعت دیگه... چهار هفته ست که ندیدمت... 

و من دلم برای خیلی چیزها تنگ شده 

اون قدر با جزییات دلتنگم که انگار نه انگار یک عدد انسان کلی نگرم! 

دلتنگ ترکیب صوت و تصویرت 

دلتنگ خنده هات 

دلتنگ چشمات با اون رنگ عجیبشون 

دلتنگ لبخندت 

دلتنگ برق چشمات 

دلتنگ پیشونی روشنت 

دلتنگ راه رفتنت 

دلتنگ دقتت 

دلتنگ وقت هایی که اعصابت خورد باشه 

دلتنگ لحظه های فکر کردنت 

دلتنگ نگاه باهوشت 

دلتنگ چین های کنار قاب چشمات 

دلتنگ حاشا کردنت 

و ای وای.. دلتنگ عطرت.. 

دلتنگ نفس کشیدن توی هواتم... 

دلتنگ اون پنجشنبه م که دوست داشتم هرجور هست نزارم بری... حتی شده با تلاش های بیهوده مثل رو به روت ایستادن... 

که حتی برای چند لحظه بیشتر بمونی

دلتنگ آخرین نگاهت... که من حس حیرت و تسلیمی ازش خوندم 

من دلتنگم... دلتنگ پنجشنبه... 

دلتنگ اون لحظه که نوشتی بی بلا و من شاید روحم... توی آسمون هفتم سیر می کرد... 

بله... دلتنگم و چهار هفته س... دلخوشم به این online آبی... که برام تکراری نمیشه 

دلخوشم به شنیدن صدات و البته افسوس که صورت خورشیدیتو نمی بینم... افسوس که منو نمی بینی

ماه بی تو تنهاست.. خورشیدم.. 


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ بهمن ۹۴ ، ۱۳:۴۱
شیرین
در نمازم خم ابروی تو در یاد آمد حالتی رفت که محراب به فریاد آمد
از من اکنون طمع صبر و دل و هوش مدار کان تحمل که تو دیدی همه بر باد آمد
باده صافی شد و مرغان چمن مست شدند موسم عاشقی و کار به بنیاد آمد
بوی بهبود ز اوضاع جهان می‌شنوم شادی آورد گل و باد صبا شاد آمد
ای عروس هنر از بخت شکایت منما حجله حسن بیارای که داماد آمد
دلفریبان نباتی همه زیور بستند دلبر ماست که با حسن خداداد آمد
زیر بارند درختان که تعلق دارند ای خوشا سرو که از بار غم آزاد آمد
مطرب از گفته حافظ غزلی نغز بخوان تا بگویم که ز عهد طربم یاد آمد
موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۲ بهمن ۹۴ ، ۰۰:۱۷
شیرین

روتینو باید به هم زد... 

تا جمعه پست نمی زنم 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ بهمن ۹۴ ، ۰۰:۰۶
شیرین