با من به بهشت بیا...

۶۷ مطلب در آذر ۱۳۹۴ ثبت شده است

دکتر رفتم امشب... بعد که اومدم بیرون از اتاق و آزمایشو گذاشتم کیفم و اینا... 


تو راه پله بودم که دیدم یه صدا میاد میگه... دخترخانوم دخترخانوم یه لحظه... :-D 

من همون لحظه دوزاریم افتاد 

یه پیرزن تپلی بود...پرسید خونتون این وراس؟ 
گفتم نه 
گفت خونه تون کجاست؟ 
گفتم چطور؟ 
گفت میشه شماره خونه تونو بدی؟ 
گفتم خب چرا 
گفت برای امر خیر دیگه.. شماره خونه تونو بده 
گفتم نه... من قصد ندارم 
گفت پسرم خیلی خوبه ها.. استاد دانشگاهه 
گفتم نه ممنون قصد ندارم 
گفت حالا شماره موبایل مامانتو بده... چند سالته؟
گفتم 18 ولی من قصد ندارم خانم.. اصن راه نداره... 
گفت این پسره که باهام هست نه هااا.. یه وقت فک نکنی این(یه پسرش باهاش بود که تیره پوست و تپلی و یه جوری بود) خیلی خوبه پسرم... استاد دانشگاهه 
گفتم می دونم خانم(؟)  من واقعا قصد ندارم 

بعدشم همچنان داشت زیرلبی غر می زد که تمومش کرد و آرزوی خوشبختی و اینا 

خیلی باحال بود زنه :))))  یه جوری مظلوم بوود:))))  

+ اصن ازون روز که مهشید ماجرای سربندی و ریحانه خدابیامرز رو گفت... یه جوری ترس برم داشته 
:))))  
یه حالت مشکوکیت 
اصن با ترس رفتم دکتر 
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ آذر ۹۴ ، ۲۳:۳۸
شیرین
یکی از چیزایی که در زندگی فهمیدم... اینه که 

همیشه در تعامل با یه آدم... بفهم که چه جایگاهی براش داری 

طبق همون جایگاه می تونی باشی براش و تاثیر بزاری

غیر ازون باشی پست می زنه 

شاید بشه آروم جایگاه خودتو تغییر بدی یا یه چیزایی بهش اضافه کنی... اما یهویی نمی شه 

همیشه ببین تو رو چی می بینه و چه انتظاری ازت داره 

آروم آروم که رو خط قرمز راه بری و یه وقتایی پاتو یواشکی بزاری اون ور... شاید بشه کم کم دایره تو وسیع کنی

یا اصن برعکس... بتونی جایگاهتو کم کنی یا تغییرهای اینطوری... تا زندگی خودت راحت تر بشه 

وقتایی هم که نه دوست داری نه می تونی جایگاهتو تغییر بدی... سعی کن حداقل ها رو انجام بدی

نگو که کمه و باید طور دیگه ای باشه 
همون حداقل ها برای جایگاه تو... مناسبه و کمک می کنه 

یا وقتی یکی بهمون وابسته شده... آروم آروم می تونیم کمش کنیم نه یهویی... با یه جور فوت و فن و ظرافت 

به کارهای ریز... تاثیرات ریز... چیزای کوچیک... رفتارهای جزیی... خییییییلی اعتقاد دارم 
اونا هستن که یه زندگی و یه رابطه و یه جریانو می تونن تغییر بدن 
و یا اونا هستن که ماهیت تو رو... رابطه تو... آدما رو فاش می کنن 
اونا هستن که نیمه پنهان زندگی آدما رو لو میدن 
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ آذر ۹۴ ، ۱۳:۰۸
شیرین

شاید برای آدمایی که سنی ازشون گذشته.. 


بهترین امید...  


داشتن حس مثبت به زندگی و پذیرفتن زندگی باشه 

جوری که در اون زمان سعی کنن با مرور زندگیشون... حقایق جالبی رو از جهان بفهمن 

و در نهایت کنار اومدن با مرگ... مرگی که ممکنه هر لحظه برسه و اونا خیلی نزدیک می بیننش 


و همه اینا می تونه یه پایان خیلی قشنگ برای زندگی یه آدم رقم بزنه 


ینی... پس ما اگه بخوایم کمکی بهشون بکنیم... 

باید کمک کنیم بتونن با زندگی کنار بیان 

ینی بتونن بار سالهای گذشته رو به شیوه خوبی مرور و کم کنن و به جمع بندی برسن 

بتونن با فکرهای آزار دهنده برخورد کنن 

مسایل رو حتی از دیدگاه بقیه ببینن و تقصیرهایی که داشتن بپذیرن 

شاید تعریفی که برای امید به زندگی آدمای پا به سن گذاشته هست با تعریف امید برای جوونا فرق داشته باشه 

شاید یه سری سرگرمی های جزیی رنگ زندگیشونو عوض کنه و اونا دورنمای به اون صورت که جوونا احتیاج دارن احتیاج نداشته باشن 

یه حس مفید بود ن لازم دارن


چه قدر بده... سن پیری تو کشور ما اینقققدرررر پایین اومده 

سن پیری روحی منظورمه 


ولی به نظرم آدمی هرچه قدر بیشتر بارش باشه و عمق داشته باشه و تلاششو کنار نزاره.. . هرچه دیییییرتر پیر میشه... 

این واقعا حقیقت داره 


دکتر ب میگه فقط دین یا عرفانه که میتونه آدمی رو در پیری و میانسالی نجات بده 


نمی دونم این اعتقادشه.. چون فک کنم برای خودش اتفاق افتاده! 


ولی خب اگه واقعی باشه 


ولی نباس فراموش کرد که هر آدمی مستقله و میتونه 

ما فقط می تونیم یه کمک باشیم... هرچه قدر خودش بخواد 

در نهایت به یه نفر همون قدری میشه کمک کرد که خودش بپذیره و بخواد 

نه بیشتر 



۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ آذر ۹۴ ، ۱۲:۵۹
شیرین

مثلا الان مامان... 

رو مبل دراز کشیده 

حالشم خوب نیست 

و شبکه خبر مثل همیشه در حال حرف زدنه و اون حواسش هست و نیست 

و احتمالا داره همه فکرا و زندگیشو زیر و رو می کنه و دوباره خوانی و بازیادآوری و... 

شاید شانسیه که سر از کدوم حس در بیاره 

شاید هنوز یه حس زنده و خوب مونده باشه که بهش برسه و خوب شه 

شایدم تو تاریکی ها در حال گشت و گزار باشه و غم روی غم 

یا خشم 

یا حسرت 

یا انتظااااااااااااااااار... انتظاااار....  

و حس اینکه آیا به دردی هم میخوره؟ 

اصن زندگیش فایده ای هم داره؟ 

و همه شون خوب یا بد... عمری ندارن... 

و اون پوچیه میاد و میگیرتشون 


این حس ها هم یه چیز تو همون مایه هاس که اون روزا میگفتم 

میگفتم امشب بخوابم... صبح پاشم میاد

امروزو بگذرونم شب خبری ازش میشه 

آخراین هفته 

این ماه تموم شه 

بعد این پاییز

بعد زمستون 

بهار که بشه میاد 

چند روز از سال جدید بگذره... حالش خوب شه میاد 

ولی نیومد 

اون نیومد 

و من تصمیم گرفتم برای همیشه از زندگیم حذفش کنم و جوون شم 


پیری بعضیا مثل مشکلات کش دارمون میشه که حل نمیشه 


فقط امید... تغییری که امید بیاره... یه امید به زندگی... 



۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ آذر ۹۴ ، ۱۱:۵۰
شیرین

شاید بزرگترین فرق پیرها و جوونا 


اینه که جوونا بالاخره از یه راهی امید به زندگی رو پیدا می کنن 


ولی پیرها... به همه امیدهاشون میگن خب که چی 


پیری اصلا دوره بدی نیست ولی به قول دکتربابایی زاد... به شرطی که به خرد برسه 

بهترین دوره زندگی میشه اصن 


یا حس دکترگنجی به پیریش... واقعا تحسین برانگیزه 

اینکه نوشته بود خیلی هم تنهاییشو دوست داره و اصلا بهش نیاز داره 


آدم این پیرها رو می بینه به زندگی امیدوار میشه 


ولی وقتی عموم بزرگترای خودمونو می بینیم... واقعا آدم ناامید میشه 


۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ آذر ۹۴ ، ۱۱:۳۸
شیرین

وقتی نشانه های بارز پیری را در پدر و مادرتان می بینید 


به طرز سرسختانه و وسواس گونه ای هرشب شام را باید خیلی زود بخورد 


و همه ساعت های کشدار بعدی... کنار هم می نشینند و به این فکر می کنند که چه کنند 


پر از سکوت و تلویزیون


بعد پیش خودشان هی حسرت شماری می کنند و می بینند حالا دیگر هیچ چیزی راضیشان نمی کند 


نمی فهمند که حالشان خوب است یا بد 


و مدام با خودشان میگویند... بچه بزرگ کردیم که چه بشود 


حالا که این همه تکیده و بی حالیم و حوصله مان از زمین و زمان سر رفته و امیدی نه... 


دقیقه ها را مثل کوله بار سنگینی به دوش می کشند که ساعت خواب برسد


شاید فردا معجزه ای داشته باشد 


و البته یک خب که چی بزرگ... ته همه رویاهایشان می نشیند 


دردهای جسمی...  خستگی... به پیری سلام می کنند و شاید مرگ 


قبلا هم زود دلگیر می شدند ولی حالا زودتر 


و شما... 

با همه حس کینه های قدیمی... همه خشم هایی که دارید 

 تک و تنها با آن ها زندگی می کنید


نمی دانید دلتان بسوزد یا بگویید تقصیر خودشان است 

نمی دانید به زحمت ها فکر کنید یا به خراش هایی که به دلتان کشیدند 

نمی دانید دل نگرانی ها را باور کنید یا مطمئن باشید که شما را برای خودشان میخواهند 

نمی دانید

... 

نمی دانید و خیلی وقت است دیگر هیچ چیزی نمی دانید 

شما قدرت تفکر و سنجش را در این زمینه از دست داده اید 

... 

فقط می دانید هنوز آن وجدان کوچک دردش می گیرد 

هنوز می سوزد 

وقتی این حال بد و پیری و پوچی را می بیند

گرچه خشمگین هم هست 

دو تا قشر هستن که حساسیت منو برمی انگیزن 

یکیش مردای بین رنج سنی 25 تا 40 که سختی کشیده و بیماری کشیده هستن ولی همیشه ادای مهربونا رو در میارن و همش میگن خدا خدا خدا... 

اگه درداشونم مبهم بگن یا خودشونو الکی بزنن به اون راه که دیگه هیچی

مثلا وقتی حالشون بده الکی خوب باشن و... 


2...آدمایی که میرن رو به پیری و مدام گله دارن از زمین و زمان و دیگران... 

و گذشته شون باری شده... 

یا میانسال ها و پیرهای به ظاهر مهربون و فداکاری که هی از عشقشون به بچه ها میگن و از رفتنشون یا تغییرشون و...!!  ولی ادعا دارن که کاری به کار طرف نداشتن و یه آه میکشن 

یا اونایی که یه طور خاصی بد بچه هاشونو میگن یه جوری که بقیه باور کنن بچه ها بدن و خودشون فرشته 


طبیعتا کاملا مشخصه که چرا 

چون من یه زمانی ارادت داشتم به این دو قشر و بهشون حق میدادم ولی بدجور ازشون زخم خوردم 



+ ولی واقعا واقعا واقعا... نمی تونم بفهمم حسمو... نسبت به این زن و مرد 

خیلی پیچیده شده تو ذهنم 

خیلی وقته به نتیجه نمی رسم 



+ تضاد مهم اینه که شدییییدا بدم میاد حس کنم شبیه این دو قشرم 

مثلا ازینکه احساس کنم بعضی رفتارام به مامان و بابام رفته یا تاثیر گرفته شدیدا حالم خراب میشه 


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ آذر ۹۴ ، ۱۱:۳۴
شیرین
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۰۱ آذر ۹۴ ، ۱۹:۴۲
شیرین