با من به بهشت بیا...

۴۱ مطلب در دی ۱۳۹۵ ثبت شده است

بین زمین و آسمون گیرم..

شاید دارم پاییز می گیرم ....


+ گاهی فکر می کنم توی تموم اون روزها که من بی نهایت دوستت داشتم... تو چشمات پی کدوم ماه دویده بود؟ عاشق کی بودی ...‌. ؟ 

که حالا ازت دور شده؟ .......


+ هی... 


+ خدا کنه ماهت باهات بمونه ... 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ دی ۹۵ ، ۰۰:۴۸
شیرین
نوشته که زنی بعد از سالها انتظار بچه دار میشه... بعد چندسال میفهمه دخترش سرطان داره ... دخترش می میره! 

امروز با خودم میگفتم ... هرچه قدرم که با خودم بگم من ایمان داشتم...باور داشتم...منتظر بودم ، اندازه ایمان و امید و انتظار اون زن که نیست 

مرگ بی رحمانه ترین شکل جداییه... یا شاید قطعی ترین...تلخ ترین

باید پذیرفت و در ادامه رفت و جستجو کرد و ساخت ... 

قرار هم نیست تو رو ... خاطراتو سیاه کرد ... فقط باید گذشت 
مثل عشق که مست آمد و دستی به دل ما زد و رفت ...

خداروشکر می کنم که تو زنده ای..سالمی .. نفس می کشی...
امید که روزهای بعد از این .. شادتر هم باشی 

قضاوت بیرونی و قطعی نمیشه داشت اصلا... چون ما واقعیتی با هم نساختیم 

تنها می مونه خاطرات و رویاها و یک سری درونیات ناگفتنی 

من می گذرم... سخت ... اما وقتی نفس می کشی باید زندگی کنی! 

دیشب از ویژگی های عشق برای خودم می نوشتم... تهش نوشتم که : و این حقیقت داره که تو معشوق من بودی !

حقیقت عجیبیه..این که یه روزی کسی روی این کره خاکی بوده که تو فکر می کردی قلبش همرنگ قلب تو بود...و باعث نیرو و احساس تکرار نشدنی ...

به قول مجید... سبب تو شدی ...

می دونم که نیرویی توی این جمله ها نیست... دارم برگ می ریزم...

+ ما در پیاله عکس رخ یار دیده ایم....

+ واقعا تلخ تلخ تلخ ...

+ بچه که بودم...وقتی هنوز هیچ کس و هیچ چیزی رو از دست نداده بودم ، از کلمه خداحافظی بیزار بودم 
با یه شوخی خداحافظی و بازیای عطیه ‌.. چیز عجیب و هولناکی توی قلبم می شکست و گریه می کردم 
من همیشه پرهیز کردم از رفتن..از خداحافظی ... از پایان 
اما بارها...بارها ... بارها...خداحافظی کردم...به پایان رفتم...و قلبم شکست 
از شهر... از اشیا... از آدم ها...‌‌‌....

+ تو تا ابد ... آه آه ‌.‌..
آه بلندی هستی که از نهاد من بر نمی آیی ...

+ غصه م گرفته به این دفتر ... 
فعلا که تصور اینکه کسی غیر از تو بخواد بازش کنه و بخونه ... به شدت منقلبم می کنه .....‌


+ ببار ای بارون ببار ...

+ پیش از این سال هم زیسته ام و بعد از این هم...

+ hold on...pain ends....
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ دی ۹۵ ، ۰۰:۳۹
شیرین

هر چیزی وقت و زمان و دوره ای داره ‌‌‌‌....

تموم که شد باید تمومش کرد 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ دی ۹۵ ، ۲۱:۴۸
شیرین

بیچاره دوستت دارم هایی که بعد از تو ..‌

در سرزمین من بی معنا می شوند ....

‌.

.

دست در حلقه آن زلف دوتا نتوان کرد ...

.

.

من از این جهان دیگر گریختم

دلم هیچ هم نمیخواهد..

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ دی ۹۵ ، ۱۶:۱۵
شیرین

اینکه هی کسی ازت تعریف کرده باشه ... 

به هر دلیلی ازت خوشش اومده باشه ...

براش از خودت هی حرف زده باشی ... 

از خودش هوش و توجه به خرج داده باشه ...

اما هنوز هم دلت بسته به اویت باشه ... خیلی حرفه ... خیلی ... خیلی 

.

.

خیال می کردن که ما از آدم ندیدگی عاشق شدیم ... نمی دونستن که ... 

.

.

من تنهای تنها ... می گذرم............

.

.

شاید فقط یه طوفان گذریه 

دیگه خودمم نمی دونم چی میخوام 

فقط می دونم قرار نیست خواسته بشم دیگه... قرار نیست باشی ... قرار نیست .............

.

.

تو کاری کن بدون تو ... نبینم صبح فردا را ...

.

.

وای خداکنه امشب خوابم ببره ها... وگرنه مث ترم پیش میرم دانشگاه غش می کنم😐 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ دی ۹۵ ، ۰۱:۵۰
شیرین

فردا دو تا امتحان داری ... 

به جای درس خوندن ... بارون می باری ...


+ اما می دونم... می دونم که دیگه راهی نیست 

می دونم که دیر یا زود باید رفت ...

اما....


+ چرا اینجوری شد ....

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ دی ۹۵ ، ۰۱:۳۷
شیرین

قضیه هنرمندای ما هم ... مثل قضیه روانشناسایی که هرچه قدر مردم بیشتر مشکل داشته باشن...جیب اونا هم پر پول تره ... اما همیشه نقاب دارن

یا دکترها...

یا ... هرکیا ...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ دی ۹۵ ، ۱۰:۱۹
شیرین

عشق رو به هیچ وجه انکار نمی کنم و بسیار هم زیباست 

اما.. احساس فریب خوردگی دارم

حداقل از هنرمندای معاصر... نه همشون اما خیلیاشون...نه همه کارهاشون ...

باید به فکر ما می بودن ... 

ما صادقانه و خالصانه می خوندیم که راه سفر عاشق از گردنه بندان پر...نامردم اگر از خون این باج نپردازم...

چه قدر تلاش کردیم معیارهایی رو داشته باشیم... چه قدر بی خودی از خودمون گذشتیم

اما هیچ وقت چیزی نگفتیم و ننوشتیم که تخیل می کردیم...

نشد بی عشق بنویسیم... نشد که ...

هر چی بود از عمق وجودمون بود... قسمتی از روحمون بود ...


خوشحالم که می بینم اطرافم صداقت با خود رو... این مشکوکیت ها رو... ارتباط با واقعیت رو ...


هنرمند اصلا از نظر من... اونیه که برای مصلحت جان و زندگیش عشقی رو کنار میزاره و به دنبال معناهای جدید میره و ترس و واهمه ای از خشکیدن سرچشمه های هنرش نداره 

هنرمند اونه که حقیقتو میگه ... 

هنرمند بودن وجدان هم میخواد 

قشنگ ترین عاشقانه ها رو هم که داشته باشی... وقتی حرفی برای گفتن نداری ..وقتی دلیل درستی برای به اشتراک گذاشتنشون نداری... چه فایده می کنه بودنت؟ 

جز تازه کردن داغ دل آدم هایی که خیال می کنن تو چه موجود فوق العاده ای بودی ..هستی و چه زجری کشیدی!!! 


یادمه دوران نوجوانی هام... متنی نوشته بودم با همین مضامین 

قصه هنرمندی بود که میزاشتنش توی گور... و حسابی با توی بیچاره ش پول درآورده بود... با همونی که دیگه خیلی وقت بود که نبود


مردم سطل آشغال عقده های ما نیستن 


+ جالبه که از اسطوره سازی دیگران...برسی و سعی کنی به قهرمان سازی خودت 

بازی جدید؟! 


+ چه فایده که اسمت بشه هنرمند عاشق سوخته اصلا دیوانه ... اما زندگیتو تباه کرده باشی

اولین فایده رو به خودت برسون 


+ ما رو بعضیا فریب دادن

میگم ما... گرچه امروز گفت : دقت کردی چه قدر ما استفاده می کنی امروز به جای من؟ 

چون داری جدا میشی... با این ما گفتن و جمع بستن خودت با عده ای میخوای احساس امنیت کنی 


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ دی ۹۵ ، ۰۱:۰۳
شیرین

هیچ وقت هنرمندها رو درک نمی کنم ...

همه آثارشون از سوختن ها و نرسیدن ها و بدبخت شدن تا ابده اما وقتی زندکی واقعیشونو می بینی‌‌... خیلی هم حال کردن و حال می کنن😐


خوبه خوشحال کننده س اما‌.‌...

خواننده ها ... ترانه سراها... نویسنده ها..‌ فیلم سازها و...... همه شون 


چه وضعشه آخه ...😐 

به قول میم ... خب باید توجه کرد به تاثیری که حرفمون روی بقیه قراره بزاره 


واقعا ما یه نسلی هستیم که وسط یه سری داستان ها و جریان ها و ادعاها به دنیا اومدیم و خیال کردیم چه درسته 


والا تموم شد دوره قدیم 

این روزها مردم اصولی زخم هاشونو درمان می کنن یا نمی کنن اما به هرحال راضی به فنا رفتن نمیشن 


شاید قدیم هم همین بوده 

شاید هیچ وقت هیچ مجنونی وجود نداشته ... شاید.... نمی دونم! 


+ راستش من مطمئنم اگه فرهاد به اینترنت و گوشی و همه چی هم متصل بود...بازم به شیرین نمی رسید‌... تازه کوه هم نمی کند دیگه ...


+ حقیقت ماها چیه واقعا؟ 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ دی ۹۵ ، ۲۳:۳۹
شیرین

میگه : تو مستی! مست! 

امروز چیزی خوردی؟ 


میگه : تو اسطوره سازی می کنی .‌‌..


+ اصلا مگه میشه عاشق بشی اما اسطوره نسازی؟ اصلا اسطوره می سازی که عاشق میشی! 

اما ... چه طور میشه و چرا آدم اسطوره می سازه؟ 


میگه : باید این ایثارگری هاتو بزاری کنار 

باید خودخواهی کنی 


+ این زخم خیلی کاریه ... نمی دونم کی خوب میشم ...


بهم میگه فاطی جنگلبرگ!!!


+ عطیه حسینی چه قدر راست گفته بود...

می گفت پس میخوای چی کارکنی؟ میخوای اینقدر توی وجود خودت نگهش داری که اون قدر بزرگ بشه که دیگه نتونی کسی رو دوست داشته باشی؟ میخوای همه فرصت های زندگیتو نادیده بگیری؟ 


+ احساس پیری و سرما می کنم... دیگه راهی برای موندن نیست 


+ شاید زندگانی به تنهایی ... شایدم یه روزی به این نتیجه برسم که میشه یه آدم معمولی رو دوست داشت ..‌‌‌. چون خودت هم معمولی هستی ...

و هر آدمی هم مسلما جواهراتی داره 


+ آه ... 


+ قلب ما همرنگ بود...نه؟ ...............

......................................‌..‌‌‌‌


+ تا کی باید سوخت ...

هیچ وقت مثل این روزها خوشحال نبودم که زندگی تموم میشه و خواهیم مرد.....‌


+ درود به روح و روان بمرانی ها با این آلبوم جدیدشون...


+ خدا بزرگ تر از دردهای ماست رفیق ...


+ چه دایره وار دوستت دارم 

همان قدر که دور می شوم 

نزدیک تر می آیم 


تو راست گفتی... یعنی نرسیدن 

اما اون روز من همچین فکری درباره ش نداشتم ......


+ ...........


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ دی ۹۵ ، ۲۳:۰۷
شیرین