با من به بهشت بیا...

منعکس می شوم هزاربار در خود
 دژی آهنین می بینم
که درهایش را به روی من می بندد 


+وقتی قفس خودت میشی..

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ آذر ۹۵ ، ۰۱:۰۸
شیرین

اه از روزهای تعطیل خوشم نمیاد مگر وقتایی که تنها باشم اونم یه روز 

حالا خوبه این هفته هم به غیر دوشنبه و امروز دفتر بودم😐فردا هم میرم احتمالا

ولی انگار حس هیچ کاری نیس ... تنها هم نیستم😣

همه برنامه های خوب ادیت عکس هم فیلترن...فیلترشکن ندارم‌.‌..حوصله هم ندارم😣

کامی هم فیلترشکن نداره😣 چندتا فیلم ندیده هم دارم 😣 ولیییی....😐


 الان طبق معمول پشت در اتاقمم و یاد چندسال پیش افتادم که همچین روزی بود و پشت در نشسته بودم و احتمالا حوصله م هم سر رفته بود و با میترا صحبت می کردم

اون روز حس روشنی به فردا و فرداهاش نداشتم ولی امروز زندگی قشنگ تره...بهتره و من نیرومندترم


+جالبه که چون سکونت من پشت در اتاقمه همیشه هرکی میخواد بیاد تو دچار مشکل میشه😂😂خصوصا نورا😅یا درو میکوبونه تو مخ من میاد تو😂😂😂یا خودش میخواد بره بیرون میخوره به در😆 کنج احساس بهتری بهم میده خب 😐


+ یاد اون شعره افتادم که فکرکنم مهران دوستی خدابیامرز میخوندش.

آخرش اینجوری تموم می شد که ... آن که پشت در نشسته از همه عاشق تر است!😆


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ آذر ۹۵ ، ۱۶:۴۶
شیرین

خیلی عجیبه که کسی بخواد فکر کنه اونیکه گوشه ی اتاقش کج ومعوج افتاده و دائما میمیک صورتش عوض میشه و گاهی خیلی جدی برمی گرده یا شور می گیرتش درحال انجام دادن یه کار مهمه😂

یکی از دلخوشی های قشنگ این روزهاس دیگه

فقط شانس آوردم که صامته و دیالوگی نداره وگرنه حتما معرفی می شدم به بیمارستان روانی🤔

توی مرحله خوبی هستم😍احساس اینکه محدثه ای هست که منتظر بیشتر دونستنه باعث میشه ازش فرار نکنم بیخودی و بهش اهمیت بیشتری بدم


+ چه غم دارم که می دانم 

رسد صبح امید و من 

ببینم برتن دریا لباس نیلگونش را 


+ دیشب پوری توی گروه یه پیام گذاشت عین اون دفترهای سوال که بین دخترهای مدرسه می چرخید. چی دوست داری منو چی می بینی رنگ فلان چی کدوم آرزو و.....!!! 

خیلی جالب بود برام حرفاشون.میزارم ادامع مطلب برای یادگاری به قول خودش

منم براشون نوشتم و یادم اومد که چه قدر دوستشون دارم . یادم اومد که در درازمدت یه لایه ای روی روابط رو می گیره مثل گردوغبار و حواست از خوبی ها و قشنگی های آدم های دوست داشتنی زندگیت پرت میشه.

بیش تر از همه عاشق این حرف پوری شدم که نوشت میتونی ناآروم رو آروم کنی

اونجاها که نوشتن غیرمنطقی شدی یا تغییر کردی به خاطر حرفای سیا.‌.‌سی اجتماعی بود که چند وقت پیش می زدیم😂 عاشقشونم ینی


+ راستی فردا تولد قمریمه😎یهویی یادم افتاد امشب 


+همین حالا...همین حالا

همین لحظه...

+ باید دل سپرد...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ آذر ۹۵ ، ۲۳:۴۲
شیرین
چرا بچه هامونو دوست تر داریم؟ 

چند وقتی بود یکی از قسمت های ذهنم درگیر این سوال بود که چه طور میشه و اصلا دقیقا به کدوم دلیل منطقی آدم ها تصمیم می گیرن به اراده خودشون باعث بشن که یه انسان پاش رو به زمین بزاره . 
هر دلیلی که می شنیدم یه جور بهانه بود : مثلا سرگرمی ، حرف دیگران ، فرهنگ و ... 

واقعا قانع کننده نبود ! این ها که نشد دلیل 

فکر می کنم که ما آدم ها در طول زمان ورژن های مختلفی از خودمون می سازیم و از همشون هم نگه داری می کنیم ولی خب طبیعتا ورژن های اخیرمون در دسترس ترن . 

راستش دقیقا نمی دونم درباره سفرهای قهرمانی و قهرمان درونی که میگن . فقط در حد اسم کتاب ها و کارگاه ها شنیدم .

خودم درباره ش فکر می کنم که یه قهرمان درونی داریم که شاید یه حالتیه که روی به روزترین ورژنمون ایجاد میشه ! شاید شاید 

به هرحال این قهرمان درون هر نوعی که هست و هرجوری که به وجود میاد ، یکی از نیازهاش دیده شدن و تشویق و تحسین شدنه 

کی بهتر از یه بچه که نوای وجود خودت توی وجودش جریان داره !! کسی که باعث می شه غم هاتو قورت بدی و خودتو بزنی به اون راه ... کسی که توی چشم هاش بزرگی و هرچی که بشه باز هم دوستت داره 
کسی که انصافا بهت انگیزه بلندشدن و رفتن و زندگی میده

احتمالا بچه های خودمون و در درجه بعدی کلا بچه ها ، باعث میشن قهرمان درونمون احساس خیلی خوبی بهش دست بده و بیاد بالا 

توی درجات بعدی آدم های بزرگ و محترم زندگیمون که رومون حساب باز کردن و از ما باتجربه تر و دنیادیده ترن 
درجه بعدیش هم آدم های دوست داشتنی هم سطح خودمون مثل خواهر و برادر و دوستان هستن 

که اگر قهرمانمون نخواد کار بکنه یا بارشو میندازه روی دوش آدم بزرگتر یا انتظارات بیجا پیدا می کنه از هم سطح های خودش 

البته احتمالا در حالت ایده آل ، این قهرمان درون اون قدر درونی میشه که برای بقای خودش نیاز به تحسین و دیده شدن نداره 

ولی خب اون حالت ایده آلشه 

حتی وبلاگ نوشتن هم همین صورت رو داره . قهرمان درون آدم بیدار میشه . این حس بهش دست میده که باید مثل مبارز وسط میدون بین کلی تماشاچی ، زنده بمونه ، پیروز بشه و از قبیله ش و جون خودش محافظت کنه 


به خاطر همین هم بود که دیشب دلم میخواست یه دختر پنج ساله داشته باشم . برای همین بود که مادرپسر فروردینی (یه وبلاگ نویس که از چندسال پیش دنبالش می کنم) نوشت که درست ترین انتخاب زندگیش پسرش بوده و به خاطرش محکم ایستاده ، برای همین بود که ....خیلی چیزها میشه نوشت 

نیازهامون ، حتی نیازهای رویاییمون به نظرم بهترین کلیدها هستن برای شناختن وضعیت و جایگاه فعلی 

همینه که میگن نیازهای انسان یک سری چیزهای ثابت و شکل همه ...برای همینه که باهم فرقی نداریم 
فقط یکی هیچی نمی دونه و اسمی و حرفی بلد نیست و خیلی واضح خودشو لو میده 
یکی هم بیشتر می دونه و از دانسته هاش برای لفافه پیچی استفاده می کنه تا نشکنه و پایین نیاد 
اینم یه مرحله س و گذری داره ... همین که بدونم کافیه و جالب 

همه آدم ها پر از نیازهای مختلفن . چه قدر بده که اینو بهمون یاد دادن که باید نسبت به نیازهامون شرم داشته باشیم یا از بین ببریمشون 
احتمالا غالب گذشتگانمون آدم های به بلوغ نرسیده ای بودن که همچین الگویی بهمون تحویل دادن 
شایدم ربطی نداره 

می دونم و می فهمم که چرا بچه هامونو دوست تر داریم ولی هنوز جواب سوالم که چرا آدم ها به خودشون اجازه میدن که باعث بشن یه انسان پا به زمین و البته خونه اونها بزاره رو نمی فهمم :)) 


۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ آذر ۹۵ ، ۱۴:۲۳
شیرین

راه رویامو چه زود دزدید

من یلدام...شب دور از خورشید 

.

.

ماه پنهانه و راه دشوار 

من در حال غروبم اینبار

.

‌.

تو شب بیدار منی 

همه جا تکرار منی 

گرچه بی من گرچه که دور 

دل من دل یار منی 

تو بگو درمان تو چیست 

تو بگو دل یار تو کیست 

تو بگو این ها همه رو 

سببی جز فاصله نیست ...

.

.

+سارا نایینی عزیز خوانده 


+دخترک راضی شده بود بعد از نه ماه تمام بالاخره از مادرش دل بکنه

موهای مشکی بلندشو توی آینه ببینه با گیره های قرمزش

مادرش دلش برای دخترش تنگ شده ... برای امید توی تاریک ترین لحظه ها 


+ کاش یه دختر پنج ساله داشتم...باهم می رفتیم یه جای دور 

هر روز موهاشو شونه می کردم..گیره های قرمز می زدم 

هر روز یه غافلگیری 

هر روز یه قصه ی جدید 


+ عطیه می گفت خب من برای تو می ترسم...آدم زمختی نیستی که هرچی بشه هرکی بیاد هرکی بره تو هیچیت نشه...می ترسم برای اون فرشته درونت

حتما لبخندم گرفته بود از به کاربردن اون کلمه 

چادرمو میزاشتم سرم ، نورا برای خودش وول میخورد. نقاشی اون دختر چشم آبی که عطیه ناخوآگاه شکل من کشیده بود هم یادمه. حرفم این بود که چرا باورم نداره و به جای همدلی ته دلمو خالی می کنه 

گفتم : من چیزهای جدیدی یادگرفتم. فکر می کنم کوچک ترین حقم این باشه که یه بار دیگه ببینمش فقط امیدوارم زودتر چون واقعا نمی کشم . اگر ببینمش میفهمم همه اون حس ها و حدس ها واقعی بوده یا نه ...اصلا دوستم داره یا نه...! بعد هم خب ببینم که اشتباه فکر می کردم حتما خودم هم دل زده می شم.


خداحافظی کردم...رفتم ...حتما آسمون وسیع غروب یا شایدم شب تابستونو دیدم ... حتما توی دلم دعا کردم...حتما آه کشیدم 

.

.

من اشتباه کرده بودم ... دل زده نشدم ... ته ته ته دلم هم درد می گیره 

همون دونه هه که حالا شده درخت ، به حنجره م می زنه و بغض می گیره 

.

.

به خودم گفتم خب برو مثلا دفتری که گفته بود بهش نشون بده . تنها کاری که از بین توصیه هاش انجام دادی 

شاید لازمه کاملا ناامید یا مثلا امیدوار بشی

اما نه تابشو ندارم...

به خودم گفتم خب اگر تمایل داشت باهاش حرف بزنی خب بهت یه چیزی میگفت یا یه جوری تمایلشو نشون میداد ولی وقتی چیزی ندیدی چرا میخوای بری چیزی بگی و رفتاری ببینی که یهو بشکنی 

خب همینجوری همه چیز داره خودش تموم میشه دیگه...دردت چیه

.

.

شما هم اگه جای من بودید این روزها رو تماشا می کردید؟

انگار چاره ای نیست

.

.

ولی موجود بی آزاری شدم 

می دونم بعد این روزها هم قرار نیست بمیرم یا ناراحتیمو سر بقیه خالی کنم 

زندگی ادامه داره 

با همه حال بدم چه قدر خوب شدم

راحت تر می خندم و امید به آینده هم دارم....حتی برای تفریحات سالهای تنهاییم هم برنامه ریختم

ولی دردش خیلیه

ته ته ته دلمو می لرزونه.............


با رفتن تو در دل، سر باز می‌کند، باز

آن زخم کهنه‌یی که، در حال التیام است

 

وقتی تو رفته باشی، کامل نمی‌شود عشق

بعد از تو تا همیشه، این قصه ناتمام است

 

از سینه بی تو شعری، بیرون نیارم آورد

بعد از تو تا همیشه، این تیغ در نیام است

 


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ آذر ۹۵ ، ۲۱:۵۱
شیرین

من نیستم از جنس دیروز

چه قدر آزاردهنده س 

تو رو نمی دونم ولی من که نیستم 

خودم نیستم 

کجا دنبال خودم بگردم 

این ترس بیش از حد...  این خستگی زیاد... واقعا از پا انداخته منو

می بینمت ولی نمی بینمت 

هستی ولی نیستی 

پیشرفت کردم توی ظاهرسازی

با خودم تنهاتر و تنهاتر شدم

یادم نمیاد چه جوری بود اون روزها که می شد توی چشم های تو خندید 

حالا همش دلهره...  بی قراری

هستی ولی نیستی

هستم ولی نیستم 

از این ترس لعنتی کجا فرار کنم 

قدرت من کجاست... 

همون که یه جوری ایمان داشت که بقیه رو به خنده مینداخت 

همون کسی که به سختییییی روزهارو سپری کرد 

کجاست پس من 

همون که از عاشقانه ترین شعرها هم نمی ترسید 

همون که میگفت سقوط نمی کنم اینبار 

سقوط آزاد... سقوط آزاد 

تا حالا نداشتم توی زندگیم... لحظه هایی که تا این حد از کمک عالم و آدم ناامید باشم

حتی به اینکه به کسی پیام بدم و از در و دیوار حرف بزنم، فکر هم نمی کنم 

حتی امشب عطیه اینجاست، بارون یکهوییمو دید اما حتی دو کلمه ردیف نکردم که حالمو توضیح بده

واقعا مگه میتونم به کسی حالمو توضیح بدم؟ 


تو که منو باور نمی کنی؟؟؟  میشه به یاد بیاری که من این نیستم؟؟  یادت میاد منو؟؟  


چه قدر خوشبین بودم... الان هرچیزی می لرزونتم... حس های خوب هم ناراحت میشن 


به خودم حق میدم 

من به همه حق میدم 

به تو حق میدم 

از دیدن اینکه تو هم مثل قبل حالت خوب نیست.. غمگین میشم

البته دیگه به تصورات خودم اعتماد ندارم... شاید تو هیچ فرقی نکرده باشی 


نمی دونم الان وقت چیه... کاش یه لحظه برمی گشتم به پاییز سال قبل

اون وقت هیچ وقت از دستت نمی دادم 

البته دست من نبود...  همون طور که الان نیست 

به خودم میگفتم اگر فقط یه بار بتونم ببینمش... نمیزارم نمیزارم تموم بشه همه چی

ولی خیلی دیر شد...  خیلی

خیلی من خیلی خسته شدم... خیلی...... 


از هیچ لحظه ای افسوس نمیخورم...  هزار بار هم برگردم عقب بازم فراموشت نمی کنم 

حداقلش... میگم با خودم... کسی بود که ارزششو داشت 

نه فقط به خاطر دانسته های عزیزش... به خاطر حس ناب وجودش... 


هوف...  

من این دنیای شلوغو نمیخواستم... من این ها رو...  من همه این ادم ها....  همه این تعریف ها رو میندازم سطل زباله.... 

هیچ کدومشون آرومم نمی کنن وقتی نباشی


ولی باید ثابت کنم به خودم که میشه و باید زندگی کرد وقتی نباشی


بعد از این من خیلی می بازم...  خیلی 


از گفتن حرف های دلم تجربه خوشایندی ندارم اما خب نمیتونی عاشق بشی و نگی این آدم با بقیه فرق داره 


می تونستم... خیلی می تونستم خودمو به چشمت بیارم و هی هرجا سبز بشم و مثل آدمیزاد های عادی. رفتار کنم تا مثلا هرچی 

درست یا غلط این کارو نکردم...  الانم ایده ای ندارم متاسفانه یا خوشبختانه 

دوست نداشتم کوچیک بشم... دوست ندارم 

دوست نداشتم این تصور باشه که به خاطر تاییدهایی که میگیرم دوستت دارم 

من مثل یه آدم بالغ... مثل یه زن...  دوستت داشتم 

نه مثل یه بچه یا شاگرد 

نمی تونستم معمولی باشم...  

نمی تونستم ببینم خواسته نمیشم 

نمی تونستم... نمی تونم.... 


نه عیب و ایرادی داشتم نه چیزی کم داشتم که بخوام دنبال کسی باشم... نه آدم قحط بود 

نه حتی میخواستم عاشق بشم... نه هیچ چیز دیگه ای

همه چیز یهویی بود.. ناخواسته... بی قصد 

اگر قرار بود قصدی باشه قطعا آدم راحت تری رو انتخاب می کردم.  


معمولی و عین بقیه بودن حق من نبود و نیست 

از اینکه حس کنم توی آب نمک نگه داشته میشم بدم میاد 

از اینکه خودمو یکی از گزینه های روی میزیه نفر قرار بدم... خودم با دست خودم... خوشم نمیاد 


 دوست ندارم بعد از تموم شدن این دوره دیگه خوشبینی به خرج بدم یا خودمو گول بزنم 

عزممو جزم کردم که هرجور هست حقیقت تلخو بپذیرم و بکشم بیرون 

نمی تونم به خودم خیانت کنم 

دلمم هیچ جا گیر نیست و سرمم جایی نمیجنبه جز برای تنهایی...  که حالاشم تنهام دیگه 

به همه میگم... واقعا دیگه دلم هیچ قصه ای نمیخواد... ته قصه ها رو درآوردم من دیگه.... 

دیگه مگه قراره چی بشه مثلا... قصه ی من همینه... همینقدر تکراری 

فکر نکنم دیگه کسی هم پیدا شه اینقدر بیاد ته قلبم 

چون وقتی ناامید میشی اون قسمت از قلبو کلا می بندی میگی بی فایده س 


چند وقت بود این حرف ها رو به زور نگه داشته بودم تو دلم... ولی حالا شاید باید میگفتم 


امیدم به خداست که بزرگ تر از دردهای ماست 

اونه که ته ته ته قلب همه ما رو می دونه 

امیدوارم بازم مثل همیشه مهربونیشو بر ما ببارونه و بهترین ها اتفاق بیفته حتی اگه ظاهرا سخت به نظر بیاد 



موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ آبان ۹۵ ، ۰۱:۴۲
شیرین

بی‌عشق زیستن را، جز نیستی چه نام است؟

یعنی اگر نباشی، کار دلم تمام است

 

با رفتن تو در دل، سر باز می‌کند، باز

آن زخم کهنه‌یی که، در حال التیام است

 

وقتی تو رفته باشی، کامل نمی‌شود عشق

بعد از تو تا همیشه، این قصه ناتمام است

 

از سینه بی تو شعری، بیرون نیارم آورد

بعد از تو تا همیشه، این تیغ در نیام است

 

از تازیانه‌ها نیز، سر می‌کشد دل من

این توسنی که از تو با یک اشاره، رام است

 

زیباتر از نگاهت، نتوان سرود شعری

شعر تو، شاعر من! کامل‌ترین کلام است

 

وقتی تو رخ بپوشی، در این شب مضاعف

هم ماه در محاق است، هم مهر در ظلام است

 

خواهی رها کن اینجا، در نیمه راه ما را

من با تو عشقم اما، ای جان علی‌الدوام است

 

آری تو و صفایت! ای جان من فدایت

کز من به خاک پایت، این آخرین سلام است

 

می‌نوشم و سلامم همچون همیشه با توست

ور شوکرانم اینبار، جای شکر به جام است


*حسین منزوی



+ این شعر اون قدر خوبه که نمیشه چیزی نوشت 

+ سخته تماشا کردن این روزها 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ آبان ۹۵ ، ۲۳:۱۲
شیرین

رفیق دور و دیر 

قلبت را به من بده 

شاید لازم باشد سه ثانیه کشدار صبرکنی

دور نایست و نزدیک باش 

باید احساس کنی 


برای بافتن دوباره قلب هایمان

لازم است بایستی نگاه کنی 

یادت می آید آخرین باری که مرا دیدی کی بود؟ 

هیچ وقت دلت برای بودنم تنگ شد؟ 


این فکر آزار دهنده ست که تو فقط رفتارهای من را می خواهی 

من ناتوانم در اینکه قلبم را به کسی نزدیک کنم که فقط رفتارها و کنش های من را در تعامل دوست دارد


دوست داشتن دلیل دارد ... دیدن زیبایی های یک موجود ، فهم یک حس ناب 

تو از احساسات بیشمارت حرف می زنی درحالی که چشم هایت من را نمی بیند و قلبت را به من نمی دهی 

چند لحظه نمی ایستی ... نگاه نمی کنی ... احساس نمی کنی


دوست داری بدوی بروی ... دور شوی و دوباره برگردی 

دوست دارم آرام قدم بزنم ..دور شوم و دیگر برنگردم


رفیق دور و دیر 

من انتخاب مناسبی برای حوصله سر رفته نیستم 

حوصله من خیلی وقت است که سر به جنگل های وحشی گذاشته و رفته 


رفیق جادویی ... پاییز رنگارنگ ... باد رمیده ... بید پریشان 

بار دیگر ببین ... بارانی که پشت پنجره می بارید 

چشم هایی که روزی تو را بی نهایت می دید 


فیلم کوتاه صامت نیمه تاریک 

درهایی که قرار است به تو بگوید خداحافظ 

امروز چندسال است که من خداحافظی کرده ام 

اما پشت درها نشسته ام 

باران زیاد می بارد 

هوا هوای تو نیست 

عذاب می کشی از نبودن ولی من هستم 

عذاب می کشم از بودن ولی من نیستم 


یار جفاکار شعرها...قلبی به نازکی برگ های پاییزی 

اینک ببین 

قلبت را به من بده 

شاید لازم باشد سه ثانیه کشدار صبرکنی

دور نایست و نزدیک باش 

باید احساس کنی 


درها باز و باران به راه 

و ما دو تن در غربت خود تنها و باهم نشسته ایم

و دلتنگی هایمان شکل پوزخند شده 

و تو چشم هایت را محکم فشرده ای 

شعله های آبی قلبم را می بلعی...


+ برای مهسا نوشته شد ... بعضی اشاره هاش به اون نوشته ای بود که سال ۹۰ براش نوشتم و هیچ وقت بهش ندادم..

همون طور که این رو نخواهد خوند


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ آبان ۹۵ ، ۰۰:۰۲
شیرین

عجب😐 یکی از ترم بالاییهامون که چندتا کلاس مشترک با هم هستیم ... رفته پیش یکی از مسوولین دانشگاه(؟) و درد دل می کرد به خاطر وضعیتش. بعد حرفش می ‌کشه به من و میگه خانم الف خیلی کمکم می کنه و فلان و بهمان

بعد مسوول برمیگرده میگه:خب ح..ا..ف..ظ ق ..ر ..ا.. ن دیگه و ااینا

بعد دختره میگه وااای جدا؟ نمی دونستم و فلان 

بعد مسوول هم میگه نمی دونستی؟ خب شاید نمیخواد کسی بدونه.تو هم بهش نگو کی بهت گفته اینو

دختره هم میگه باشه😐 هرکار هم می کنم نمیگه کی بوده😐

بعد تازه میره سرکلاسشون میگه می دونید الف فلان؟ چند نفر ازونا میگن آره😐

جلل خالق😐

واه😐 از کجا فهمیده 😐 بقیه از کجا فهمیدن؟😐 

کلا حال نمیکنم این قضیه رو تو وجودم پررنگ بببینن... به نظرم یه مساله شخصیه کاملا

و خب تصوری که دارن از همچین عنوانی ، خیلی با من فرق داره 

از علتش گرفته تااااا خیلی چیزها . به خاطر همین از وقتی زندگیم به اختیار خودم افتاده به هیچ کس نمیگم. لزومی هم نداره.دوران مدرسه هم سر کلاسا موقع خوندن متن کتاب آسمانی لو می رفتم بعد بچه ها هم همه جا میگفتن و معرفی می کردن😐 

حالا بیخیال ولی جالب اینجاس که توی ذهن اون مسوول چرا اینقدر شناس بودم که درجا برگرده همچین چیزی بگه... به هرکدوم از این مسوولین فکر می کنم ، نمیشناسن به اسم منو😐 

به بابام شک کردم که یه جا یکیشونو دیده باشه ... ازش پرسیدم رفع اتهام شد😂😂 ترسید اصن...اگه خودشم گفته بود میگفت نه نه نگفتم😁😂😂 


عجیب بود برام کلا این قضیه 😐 بالاخره از یه جایی فهمیدن دیگه ولی خیلی کنجکاویم گرفت😆 منم کنجکاویم که میگیره اصن یه حالی میشم😐


آقای ف که میومد برامون سخن وری کنه یه شوخی خونوکی داشت. میگف حافظ نیستم ولی حافظ ها رو دوست دارم😐 منم تو دلم میگفتم زرشک... من که می دونم تو کی هستی😑

به بقیه هم میگفتم حقیقتو😂😂 

حالا منم خیلی حالم شبیه حال آقای ف شده😐 

احتمالا از اون نقاب میخواسته جدا بشه

به هرحال من که خیلی شوتم و ربط به این چیزها ندارم😅 


+ چند روزه بی اشتها شدم... اصلا نمی فهمم گرسنمه یا نه. همش آنتی هیستامین میخورم.. کاش هوا تمیز بشه🙁


+ چه قدر عکست قشنگه...چه ست شدی با زمینه...چه لبخندی...🤗😍


+ طبق معمول زندگیم روی نقطه عجیبیه

پس هنوزم زنده هستم 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ آبان ۹۵ ، ۲۲:۱۱
شیرین
این روزها هم خاطره میشن ... 

ما هم یه روزی ... خاطره می شیم 

.
.
.
چنگ ... فلوت ... لیزا ... آلبوم عشق و صلح 
.
.
.
سالهاست هرآن چه گفت 
آنی نبود که باید 
آنی نبود که میخواست 
کاش او را زبانی برای سخن بود ... 
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ آبان ۹۵ ، ۲۳:۵۱
شیرین