ایهاالناااااسسسسس... یک عدد داداش مهشید جان گم شده!
تو تلگ بهش پیام دادم... بهش اس دادم... ج نمیده... وبشم آپ نمیششههه
:-(
داداااااشیییییی...
ایهاالناااااسسسسس... یک عدد داداش مهشید جان گم شده!
تو تلگ بهش پیام دادم... بهش اس دادم... ج نمیده... وبشم آپ نمیششههه
:-(
داداااااشیییییی...
عکسی که الان تو اینستا گذاشتم... شکل بابا شده :)
می بینمش آخر... سورمه ای :)
یه ستاره آرزو کن برای دستای سردم
برای من که شبیه آرزوهای تو بودم...
امروز تو ماشین... بابا داشت منو می برد موسسه
داشت حرف می زد و دردل می کرد از حال مامان و تشییع جنازه و بی احساسی داییا و...
بعد همچی حالش کلااااا استرسی بود
گفت می دونی از چی می ترسم؟ گفتم چی؟
گفت اینکه داییت بیاد قم بعد بیاد مثلا خونه ما تسلیت... اون وخ چی بشه!!
بعد منم تایید کردم و گفتم فک نکنم بیاد
نمی دونید... یه خورده تو ترافیک افتادیم... هی بهم استرس وارد می کرد
بعد میگفت مطمینی هستن؟ اگه بری نباشن چی؟ بیا یه زنگ بزن...
حالا اون موقع شیرینی هم خریده بودیما
هی استرس بیخود می داد
من دیگه واقعا داشت حالم بد میشد.. احساس خفگی بهم دست داد
اینقدر این بشر درونش متلاطم بود و به من استرس میداد
حرفاش مهم نبود... حسش مهم بود.
یه جا اشتباه پیچید... ینی اعصابمو ریخت به هم...
بعد هی از کوچه می پرسید و آدرس میخواست و به من مطمئن نبود
اصن به شدت هولم کرد
حالم بد شد.. میخواستم فرار کنم از دستش... چون داشتم خفه می شدم
+ چه حس آشنایی بود...
+ تشنه ی آرامشم...
+ همیشه اینطور نیست ولی اگه ناآروم باشه... کلا سر هرچیزی می ترسه و عجله می کنه و استرس داره
سرما به طرز واضحی داره می پرهههههه... می جهه تو اتاق
ینی اتاقم خیلی جای سردیهههههههه... دارم یخ می زنم :-|
خسته م... مث یه...
مث یه هیچی
جای دوستان خالی ناهار درست کردم.. خوشمزه شد
شامم همینطور!
سوپ! برای اولین بار یه سوپ جلب
از شام فقط یه کاسه کوچیک موند
ملت دوز داشتن :-P
+ وای درسام موند
ینی همتم می کشه برم درس بخونم؟
خیلی خواب دارم
+ موسسه رفتم... :-) شیرینی بردم واسه نورا
مریم و رفی و قمر رو دیدم
خانم نون میگفت... امسال با بچه ها انس نمی گیرم... خیلی یخن
ینی واقعا هم یخخخخخخ بودن :-|
آقای ف رو هم دیدم :-P
یادش بخیر پارسال...
یوها ها ها
+ خانم نون کلی جو داد... الان میخوام برم ارشد ثبت نام کنم!
تو تعطیلات عید یا هروقت که بشه... اگه تونستم میخونم
پارسال کلی زحمت و خلاصه و...
+ کاش موسسه جاش عوض نمی شد... افسوس که خاطره ها از دست رفت
+ آمدم و ندیدمت... ندیدمت و نبودی...
خواستم بیایم ببینی دخترت بزرگتر شده...
+ وای فصول سرد سال... و دوباره حس اینکه هرلحظه دوست دارم شیرینی بخورم
میل عجیبی به شیرینی دارم.. هرسال همینطوره
الان داره به اوج خودش می رسه
+...
+ میخواستم یه چی بنویسم که ولش... میرم تو خصوصی می نویسم
+ خسته م... بخوابممم...
+ صبح مامان گریه می کرد و اینا... حالش خ بد بود
الان فک کنم بهتره
میگفت یه جوری کشتنش.. عادی نمرده
+ امروز مامان عکسای جوونیای دایی رو درآورد... من و میم به این مرحوم رفتیم واقعا تا حدودی
واسه همین میگفتن من و میم شبیهیم
شب از مهتاب سر میره
تمام ماه تو آبه
شبیه عکس یک رویاست
تو خوابیدی
جهان خوابه
زمین دور تو می گرده
زمان دست تو افتاده
تماشا کن
سکوتت رو
عجب عمقی به شب داده
تو خواب انگار طرحی از
گل و مهتاب و لبخندی
شب از جایی شروع میشه
که تو چشماتو می بندی
+ همین الان یهویی... تم یهویی حالا
+ شاید تاثیر گذراندن شب توی خونه ای باشه که نی نی داره!!
+ منظره ای که پنجره اتاق عطی اینا داره... یه حس خاصی بهم میده
خصوصا که الان هوا یه طور فرشته گونی خنکه
+ همیشه دلم میخواست اتاقم پنجره داشته باشه
+ حالم یه طوریه... طبق معمول خیلی وقتا... مخلوطه
+ تم اصلی یه آرامش عجیبه
+ خداروشکر...
+ کاش فردا جور شه درس بخونم... خونه هم خیلی نامرتبه... باید قبل اومدنشون ردیفش کنم
+ و نمی دونم فردا تا کی اینجام..
+ و...
+ خیلی فکرم به کارورزی مشغول شد... خصوصا که شنیدم دیگه خیلی سخت می گیرن و قبول نمی کنن
+ برآیند فکرام اینه که من دوست ندارم وابسته به سازمانی باشم... چون کارای سازمانی برام ارضا کننده نیست
و دوست هم ندارم موسسه ای داشته باشم یا ازین جور کارا
خیلی ایده ی داشتن یه گروه برام جذاب بود برای کار با جامعه
گروهی که یکجا نشین نیست... جاشو عوض می کنه... جایی مستقر نمیشه
اینجوری کلی صرفه جویی در هزینه هست و افزایش روحیه مسوولیت پذیری افراد اون جامعه
گروه هم باید همه جور متخصصی داشته باشه و چند تا مددکار...
از محیط زیست و بهداشت و تغذیه و...
خودمم ازونجایی که خیلی بهداشت برام مهم شده... کلا به پزشکی و اینجور چیزا علاقه دارم... به نظرم بیمارستان جای خوبی باشه برام
بعد خوبیش اینه که اون حالت سازمانی رو نداره
و خوبی های دیگه هم داره
خلاصه نمی دونم... اینا فکرامه.... سعیمو می کنم.. دیگه هرچی شد شد...
هیچ وقت فکرشو نمی کردم آرزو کنم نسل هرچی بهزیستی و مراکز نگهداری برداشته شه...
حداقل اینقدر زیاد نباشن
حالا هرکی هم میاد یه مرکز می زنه... درسته کار خوبیه ولی جامعه که درنمیاد از توش
هدف اصلی داره فراموش می شه
کلی هم آسیب
بچه های پرورشگاه واقعا چه قدر آسیب می بینن
متاسفانه فیلما رو یه جور ساختن... من بچه بودم دوست داشتم پرورشگاهی باشم :-| و اینکه رفتن به خانواده جدید...به خاطر خاله فلانی در مرکز.. چیز بدی بود توی فیلما
در حالی که اینطور نیست
+ آخیش... هی میخواستم اینا رو تو دفتری جایی بنویسم ثبت شه.. بالاخره نوشتم
شاید حرف زدن راجبش زود باشه
شاید برای مایی که دوریم... لازم باشه کمی این حس درونمون بپزه تا بتونه واژه ای بشه
خانواده عجیبی هستن... زندگی هاشون حتما تراژدیه...
هرسال پاییز و زمستون... مثل برگ هایی که از درخت می ریزن و می می رن...
اونا هم از زندگی و حیات کنده می شن و می افتن
دونه به دونه...
باید به مغزم فشار بیارم تا خاطراتمو ازش به یاد بیارم... باید به مغزم فشار بیارم که یادم بیاد ویژه تر از بقیه دوستش داشتم...
نمی دونم چرا نرفتم... یعنی دلیل اصلی نرفتنم حتما دوری راه و سرعت آماده شدن نبود
حتما ترسیدم... از اینکه اون جا جایی ندارم و کاری از دستم بر نمیاد
نمی دونم شاید از مواجه شدن با آدمای نزدیکی که ازشون دورم می ترسم... گیج میشم... خصوصا توی شرایط بحرانی
شایدم تنبلی
شایدم بی اهمیتی...
دوری... بده
وقتی که بعد مدت ها میری و به جای آدم زنده با یه سنگ سخت سیاه و یه قاب عکس روبه رو می شی
تنت می لرزه
+ نمی دونم حال روحت چطوره... بعد مدت ها... سالها... زندگی سخت و یکنواخت... وقتی که بهت می گفتن دیوونه و مگه تو چندسال از عمرتو سلامت زندگی کردی؟؟
مگه جوونی کردی؟ مگه تونستی مردی و پدری رو درست تجربه کنی؟
نمی دونم حال روحت چطوره... اما بالاخره روحت به حقیقت روشن شد و آزاد شدی از زندون تن
خدا رحمتت کنه و نور به روحت بباره... آروم باشی... که روزای خوش تو هم رسید
حتما همه ی روستایی که زیر پات میزاشتی... دلتنگ چشمای عجیب و ریش بلندت میشن
هوای شهر حتما حالا... خیلی مرطوبه... خیلی...
+ خاله مم پارسال همین روز فوت کرد...
+ خدا می دونه تو توی دنیای خودت کجاها سیر می کردی... خدا روحتو روشن کنه دایی :*
+ احساس گناه می کنم... چه بلایی سر انسانیت و احساس مسوولیت ما آدما اومده؟
+ چه حیفه که آدما اینقدر از هم دور شدن و فقط ادعا دارن
+ دور شدن واژه اشتباهیه... دور بودن... دور هستن
+ نمی زارم که این درد دامنه پیدا کنه... ما خوشبخت می شیم... خوب می میریم... الهی...
+ مامان و بابا رفتن وطن...